21/02/2007

مشاعره آقای رشتی با سعدی

حدود چند صد سال پیش در کرمان یه آقایی بود به اسم ملا سلیمان که خیلی ادعای شاعری داشته و خودشو سرآمد همه شعرا میدانست. وقتی شنید تو شیراز یکی پیدا شده به اسم سعدی که میگن خیلی شاعر زبردستیه, به ملا سلیمان برخورد. گفت میرم شیراز با این یارو سعدی مشاعره کنم تا بفهمه شعر چیه و شاعر کیه. بعد از چند هفته طی طریق بالاخره رسید در خانه سعدی. در زد, دختر سعدی در رو باز کرد و پرسید فرمایش؟ ملا سلیمان بدون سلام و علیک و با تکبری "شاعرانه" گفت که کیه و برای چی اومده. دختر سعدی از همانجا باباشو صدا زد و گفت
بابا بیا ملا سلیمان آمده
ملا ز کرمان آمده


کرمان زگُه آید برون
این گُه ز کرمان آمده


اینو گفت و رفت, ملا سلیمان بیچاره که حسابی از این حاضر به جوابی رباعی گونه دختر سعدی جفت کرده بود, فکر کرد دخترش که اینقدر با ذوق و هنرمند باشه باباش دیگه چه غولیه, فهمید که در برابر سعدی کم میاره, دمش و لا پاش گذاشت و سریع از آنجا دور شد

البته فکر نکنید که دخترسعدی قصد توهین به کرمانیهای عزیز را داشت, نه, فقط از رفتار بی ادبانه ملا سلیمان کفری بود و آن دو بیتی ناخودآگاه از دهانش پرید بیرون. وگرنه هم سعدی و هم دخترش ارادت خاصی به کرمانیها داشته و آنها را مردم شریف و نجیب و محترمی میدانستند. و حتی دختر سعدی قصیده طویلی در وصف خوبیهای کرمانیها سروده که متاسفانه در آتش سوزی که در خانه سعدی میشه نسخه اصلی می سوزه. اما شیرازیهای شعر دوست و شاعر پرور سینه به سینه, نسل به نسل, تا امروز هم آن قصیده زیبا را در دلهای شان حفظ کردند
ملا سلیمان تصمیم گرفت مدتی به کرمان نره تا موضوع مشاعره او با سعدی فراموش بشه. چند هفته بعد در قهوخانه ای در اصفهان که مشاعره برپا بود و چندتا شاعر حضور داشتند, ملا هم بود. بعداز اتمام مشاعره , شعرا از جمله ملا سلیمان در باره شعر و وزن و قافیه و اینجور چیزا با هم صحبت میکردند. یکی دو ساعت که بحث کردند ملا با آنها حسابی رفیق شد. بعداز جریان دختر سعدی دیگر اون تکبر قبلی را نداشت. جریان را برای شعرا تعریف کرد. یکی از این شاعرها که اسمش خواجه نصیر بود و در تکبر و خودستایی دست کمی از ملا سلیمان سابق نداشت گفت سعدی سگ کی باشه , ناراحت نباش رفیق, خودم میرم با کلام آتشین و موزونم پدر سعدی و دخترشو در میارم. و انتقام ترا از آنها می گیرم
چند روز بعد خواجه نصر رسید به پشت در خانه سعدی. در زد. دختر سعدی که رو پشت بام بود از آن بالا میپرسه فرمایش؟ خواجه نصیر که نمی خواست مثل ملا سلیمان میدون را دست دختره بده تصمیم گرفت اصلا بدون قافیه یک کلام هم با اهل این خانه صحبت نکنه, پس سینه را صاف کرد و گفت
خواجه نصیرم نصیر
آمدم از گرمسیر


تا بزنم بر تو ک...ر
دختر سعدی سلام


دختر سعدی داشت می آمد پایین که در رو باز کنه, خواجه تو دلش خطاب به او می گفت, چه شد؟ چرا لال شدی؟. اما آتشپاره ی سعدی به محض اینکه در را باز کرد گفت
دختر سعدم بنام
آمدم از پشت بام


ک...ن تو ک...ر بابام
خواجه علیک و سلام


و رفت که به باباش بگه مهمون داره. خواجه که حسابی زرد کرده بود و چون مثل تمام آدمای لاف زن و متکبر کم شهامت و در مواقع ضروری بدون اعتماد به نفس و ترسو هم بود فلنگ رو بست و از آنجا دور شد
نزدیکی های اصفهان که رسید وارد شهر نشد , شهر رو دور زد و رفت طرف مشهد, بلکه داستان مشاعره اش با سعدی فراموش بشه

چند هفته بعد در مشهد توی مهمانسرای شهر با یک همشهری ما که او هم دستی در شعر و شاعری داشت آشنا شد. دو سه روز که گذشت با هم صمیمی شدند و خواجه سرگذشت خود و دختر سعدی را براش تعریف کرد. همشهری ما چیزی نگفت. فردای آنروز آمد پیش خواجه که خداحافظی کنه, اما نگفت که می خواد به شیراز بره, درست حدس زدید, همشهری ما هم حوس مشاعره با سعدی را کرده بود.

چند هفته بعد رسید جلوی در خانه سعدی, در زد, دختر سعدی که تازه کلی آب گرم کرده بود و ریخته بود توی یک طشت بزرگ که سرش را بشوره, پیراهن نازکی تو تنش بود, سریع چادر را سرش گذاشت و رفت در رو باز کرد. حجابش کامل کامل نبود نصف موهای جلوی سرش را میشد دید. همشهری ما اصلا فکر نمی کرد دختر سعدی اینقدر خوشگل و جذاب باشه. خواجه نصیر چیزی در این باره نگفته بود. خلاصه با همان نگاه اول یک دل نه بلکه صد دل عاشق دختره میشه . سلام میکنه و میگه از زیارت مشهد می آید و ادامه میده
ز گیلان آمدم من مرد رشتی
چه زیبایی تو, دور از هر پلشتی


غرض درس است از استاد شیراز
کلامش بس عزیز است نزد رشتی


به این میگن کلاس, با اینکه همشهری ما در شعر و شاعری دست کمی از ملا سلیمان و خواجه نصیر نداشت, و حتی به روایت راویان موثق اخبار خیلی هم بهتر از آنها شعر می گفت, اما فروتنی و متانت گیلگی خود را حفظ کرده و میگوید آمده تا از استاد شیراز درس بگیره. ایکاش همه جای دنیا گیلکانه می اندیشیدند و میگفتند و عمل می کردند. نه مثل آن ابریق های نیمه پر که هرچه آبش کمتر باشه سر و صداش بیشتره. یا مثل آنهایی که برای مخفی کرن ناتوانی های زناشویی خود برای همسایه ها شون از بی بخاری رشتیها میگن, برای همان همسایه هایی که تا فرصت گیرشان میاد دست نوازشی به سر و صورت و ... زنش می کشند, همان همسایه هایی که موقع تعریف جوکهای این احمق کلی هم می خندند, در ظاهر بخاطر جوکها و در دل به فلاکت این بیچاره. در مورد خانم ها که جوک رکیک رشتی میگن باید بگم خانمهای با شخصیت اهل این کارا نیستند, آنهایی هم که میگن یا زن امثال همین آقایی رو که الان تعریفش کردم هستند, یا اینکه یه جایی شون... و مثل آن دزده هستند که تو خیابون مردم دنبالش می دویدند و برای ردگم کردن فریاد میزد آی دزد! باری, مثل اینکه دارم از موضوع پرت می شم. دختر سعدی که به بخاطر احترام و تعریفی که ازش شده بود به وجد آمده بود گفت
سلام از من به تو آقای رشتی
چه خوب وصفی نمودی ام تو مشتی


پدر بیرون و من تنهایم اینجا
بیا آبی بریز رویم تو طشتی


تو حیاط که میرن دختر سعدی چادرش را برمیداره. ضربان قلب همشهری مان تند و تند تر میشد, دختر با چشمان سیاه و قشنگش نگاهی به او کرد و با لبخندی که باز هم قشنگترش می کرد گفت تا آب سرد نشده کمک کنید سرم را بشورم, با این پارچ می تونید آب از طشت برداشته رو سرم بریزید. دو زانو نشست و سرش را به طرف پایین خم کرد. همشهری ناقلای ما کمی آب روسرش ریخت و بعد الکی یکی از پاهاش رو به زمین کوبید, یعنی که داشت زمین می خورد, قدری از آب رو ریخت رو بدن دختر و گفت ببخشید. دختر چیزی نگفت, آب که رو پیراهن نازک ریخت حسابی بدن نما شد. وقتی سر و صورتش را صابون میزد همشهری مطمئن بود که الان دیگه متوجه نمیشه, پس خم می شد و از جلو بدنش را تماشا میکرد. بالاخره دختر سعدی گفت آب بریز! آخرین پارچ آب را هم داشت میریخت که باز همشهری ما حقه دیگه ای زد. گفت آب داره تمام میشه و همزمان با احتیاط دستش را گذاشت پس گردن دختر و گفت اینجاها هنوز صابون هست. دختر گفت ممنون پاکش کنید. آقای رشتی با دست راست یواش یواش آب میریخت و با دست چپ روی گردنش را می مالید. دستش یواش یواش از پس گردن به سمت جلو و گلوی دختر و بعد کمی پایین تر رسید. با احتیاط دستش را باز هم پایین تر برد و ناگهان یکی از همان چیزهای نرم و لطیف که خیلی دوست داشتنی اند به نوک انگشتانش خورد. چشمهاشو بست و تازه می خواست یکی از آنها را با دستش بگیرد که ناگهان دختر سعدی بلند شد و در آغوشش گرفت و چند دقیقه ای همدیگر را بوسیدند و سپس دختر گفت
بدر آریم پیراهن و تنبان
بلولیم بر هم اینک با تن وجان


همشهری ما دختر را بلند کرد رو دستهاش و برد بطرف خونه
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سعدی آمد خونه. دید طشت آب تو حیاطه و پارچ هم افتاده روی چادر دخترش و اون رو خیس کرده. نگران شد و کمی هم ترسید. آهسته وارد خونه شد, ساکت ماند, صدای حرف می اومد, جلوتر که رفت صدای دخترش رو شنید, صداهای عجیب و غریبی از دخترش بلند میشد, اما شبیه صدای اعتراض یا بگو مگو و کشمکش و این جور چیزا نبود, کمی جلوتر رفت و دوباره گوش بزنگ ایستاد, از ناله ها و گاها خنده های خفیف دخترش یه چیزایی بو برده بود, کمی دیگر که گوش داد دیگه مطمئن شد. برگشت که چوبی, کاردی چیزی برداره, بعد ایستاد و کمی فکر کرد. چند دقیقه ای صبر کرد. بعد فریاد زد لباساتونو بپوشید! دو سه دقیقه بعد با تانی رفت بطرف اتاق , دختر سعدی و همشهری ما سرشان را پایین انداخته بودند. سعدی رفت جلوی آقای رشتی و یک سیلی محکم خوابوند تو گوشش و رو به دخترش گفت این مرتیکه کیه؟ میخوای آبروی منو ببری؟ میخوای سنگسارت کنند؟. چند لحظه ای سکوت حکمفرما شد. سعدی رفت تو اتاق خودش

دختر و آقای رشتی یه چیزایی پچ و پچ کردند و بعد وقتی دیدند سعدی تو اتاقشه بدون سر و صدا همدیگر رو بوسیدند, بعد یواش یواش رفتند تو حیاط و همشهری ما داشت درر و باز کنه که بره بیرون ناگهان سعدی که چند دقیقه ای فرصت فکر کردن پیدا کرده بود پرید تو حیاط و با کمی عصبانیت پرسید اسمت چیه ؟ از کجا می آی؟ دختر که پدرش را خوب می شناخت یه چیزایی بو برده بود, داشت از خوشحالی پر در می آورد. سعدی که در مجموع آدم منطقی و دمکراتی بود و ضمنا نمیخواست بچه "حرامزاده ای" رو دست خودشو و دخترش بمونه خطاب به هردو نفر گفت بیایند پیشش, بعد خطبه عقدی براشون خواند و همشهری ما تو شیراز ماندگار شد. و فرصت های فراوان مشاعره با سعدی نصیبش شد, و هربار بیش از پیش در می یافت که در محضر استاد جامه شاگردی بیشتر برازنده اش هست

دختر سعدی و همشهری ما صاحب نه فرزند شدند. بعدها خاندان بزرگی را در شیراز تشکیل دادند. محله رشتیها در شیراز از آبادترین و پرجمعیت ترین محله های شیراز بود. اسم این محله تا انقلاب مشروطیت محله رشتیها بود که بعد عوضش کرده و به اسم یکی از مشروطه خواهان شیراز گذاشتند. از این خاندان آدم های برجسته زیادی برخاستند و حدود چند قرن پیش تعدادی از آنها به گیلان موطن جد شان مهاجرت کردند. تقریبا تمام کسانی که اصل و نسب شان به این خاندان وصل می شود طبع شاعری دارند. میگویند آیت الله گیلانی از همین خاندان است برای همین هم شعر زیاد میگفت

19/02/2007

امتحان کردن خانم بالایان آقای شمالیان را

یه روز دوستان دوران دانشجویی آقایان: پایینیان, آنجاییان, اینجاییان, بالایان, اینوریان, اونوریان و همشهری ما آقای شمالیان تصمیم می گیرند بعداز چند سال دوباره دور هم جمع شده و یادی از گذشته ها بکنند. تو این چند ساله غیراز آقای شمالیان بقیه ازدواج کرده بودند. اتفاقا همسران سه تا از آقایان یعنی اینوریان, آنجاییان و اونوریان از دخترهای هم دانشکده ای بودند
صبح یک روز پنجشنبه با چندتا ماشین راه می افتند میرن اطراف کرج ویلای یکی از آشنایان آقای بالایان. آنجا که رسیدند یه چهار پنج ساعتی حسابی با آبتنی, پاسور, شطرنج, تخته نرد, کباب و آبجو حال کردند. بعداز صرف غذا رفتند تو پذیرایی نشسته و از خاطرات دوران دانشجویی حرف زدند. بعد جوک گفتن شروع شد, اولش جوک ها بقول معروف لایت بودند ولی کم کم به جوکهای رکیک و ناموسی درباره رشتیها کشیده شد, خانمها به همدیگه نگاه کردند و رفتند بیرون تو باغ قدم بزنند, همشهری ما آقای شمالیان هم نتونست توهین ها را تحمل کند, دو سه دقیقه بعد اون هم رفت بیرون.
داشت توی باغ قدم میزد که خانمها او را دیدند. یکی شان گفت: آقای شمالیان چرا تنها هستید بیایید پیش ما. همشهری ما هم میره, بعداز دو سه دقیقه گپ معمولی در باره کار و زندگی خانم پایینیان می پرسد: آقای شمالیان کی میخواهید زن بگیرید؟ آقای شمالیان گفت تا حالا فرصت نکردم, این کار لعنتی نمیذاره. اما اخیرا با یک خانم هم ولایتی آشنا شدم که اگر همان احساسی را که من دارم اون هم داشته باشه فکر می کنم تا چند ماه دیگر ما هم به جمع متاهل ها می پیوندیم
خانمها شروع کردند به پرس و جو درباره خانم همشهری آقای شمالیان, از شغلش, سنش, قیافه اش, قدش, وزنش, اندازه دماغش و حتی خانم بالایان پرسید: اگر جوابش مثبت بود فکر می کنید بذاره قبل از ازدواج رسمی باهم, با هم, ...(خانم بالایان دنبال کلمه مناسبی می گشت که زیاد بی ادبانه نباشد و پیدا هم کرد) همخواب بشید؟ شمالیان و بقیه خندیدند. خانم بالایان منتظر گرفتن جواب سئوالش نشده سئوال بعدی را پرسید: آقای شمالیان, میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! علت این حرفهایی که در مورد بی بخاری و ناتوانی شمالیها میگن چیه؟ آیا راسته؟ آقای شمالیان که هنوز از دست شوهرها و جوکهای رکیک شان اعصابش خط خطی بود بدون لحظه ای تامل این جمله را در واقع نگفت بلکه رفلکسی از دهانش پرید بیرون: امتحانش مجانیه خانم بالایان! خانم اینوریان, اونوریان و آنجاییان بی اختیار خنده شان گرفت. خانم پایینیان و اینجاییان سرشان را پائین انداختند. خانم بالایان انتظار چنین جوابی را از آقای شمالیان که همه او را به عنوان آدمی مودب و با کلاس می شناختند نداشت, صورتش گل انداخت و پس از چند ثانیه من و من کردن گفت آقای شمالیان این چه حرفیه, اینجور چیزا رو که نمیشه امتحان کرد.
. آقای شمالیان که برای یک بار هم که شده تصمیم داشت به سیم آخر بزند. با سرش گوشه دیگر باغ را که درختهای بیشتر و علفهای زیادی داشت نشان داد و گفت چرا خیلی خوبم میشه. بعد دو سه قدم از خانمها دور شد و رفت گوشه ای روی کنده درخت بریده ای نشست. اما از آنجا صدای پچ پچ خانمها را می شنید. ناگهان دستی روی شانه اش حس کرد, برگشت و نگاه کرد,خانم بالایان بود.سرخی شرم و حیای گونه هایش خیلی زیباترش کرده بود. آقای شمالیان دید که بقیه خانمها دارند از آنجا دور میشن تا مزاحم نباشند. آقای شمالیان بلند شد دست خانم بالایان را گرفت و با هم رفتند به سمت آن گوشه که علف های بلند داشت... بعد برگشتند همانجایی که بقیه خانمها بودند, خانم اینجاییان و پایینیان دویدند طرف خانم بالایان و پرسیدند امتحان کردی؟ راسته؟ خانم بالایان که هنوز داغی بدنش را حفظ کرده بود سرش را به طرف آقای شمالیان برگرداند و با نگاهی زیبا و شیرین به او به خانمها گفت چقدر مردم بی شعورند و تهمت های ناروا به هموطنان شمالی ما میزنند
این را که گفت خانم پایینیان پرید هوا و گفت میدونستم, میدونستم و ناخواسته این جمله از دهنش بیرون پرید: حالا نوبت منه! بعد که فهمید چه دسته گلی به آب داده دستاشو گذاشت رو دهنش و سرش را پایین انداخت. خانم اینجاییان دستش رو گرفت و گفت خجالت نکش عزیزم. میخوای اول من برم؟ خانم پایینیان خنده ملوسی کرد و گفت نه, خودم میرم.
بعد نوبت خانم اینجاییان شد و ایشان هم امتحان کردند و برگشتند. البته خانمها اینوریان و آنجاییان و اونوریان در این اثنا بیکار نبوده و کشیک می دادند که اگر احیانا کسی از مردها از ویلا بیرون بیاید آقای شمالیان و دیگر خانمها را با خبر کنند.وقتی خانم اینجاییان و آقای شمالیان به جمع خانمها پیوستند خانم اینجاییان و بالایان و پایینیان از خانمهای دیگر پرسیدند پس شماها چی؟ خانمها اینوریان و آنجاییان و اونوریان و آقای شمالیان یکی دو دقیقه خندیدند و بالاخره خانم اینوریان گفت دیوونه ها ما سه نفر تو دوران دانشجویی آقای شمالیان را امتحان کردیم
خانمها بعداز کمی صحبت با همدیگر تصمیم گرفتند با شوهر هایشان صحبت کرده و آنها را راضی کنند تا از این ببعد بیشتر با همدیگر ازاین جور پیک نیک ها جور کنند. بعد دستجمعی رفتند بطرف ویلا. آقایان اینوریان, آنجاییان, اینجاییان, بالایان, پایینیان و اونوریان کماکان مشغول جوک گفتن درباره بی بخاری رشتی ها بودند.