15/12/2007

ای خوشا عشق و خوشا شادی عشق

خدای من! زندگی چقدر زیبا و قشنگه. تا همین دو ماه پیش فکر می کردم این زندگی سگی ارزش گذران نداره و فکرهای بد بد و خطرناکی می کردم. مادر بهروز مستاجر پایینی چند ماه پیش مرد. کار ثابت نداره، پارسال یه کلیه شو برای خرج دوا و درمون مادرش فروخت. هرکس دیگه جای صدف خانم صاحبخونه مون بود مدتها پیش بیرونشون کرده بود، اجاره خونه چندماه رو ندادند. نمی دونم بهروزهای دیگه که تعدادشون کم هم نیست چکار میکنن؟ همه که صدف خانم رو ندارن. آقای سحر خیزان سر کوچه مون مغازه که چه عرض کنم یه دخمه دو در چهارمتر داره و دستگاه ویدیو و دی وی دی دست دو می فروشه چندوقت پیش یه دستگاه دی وی دی به یه نفر فروخت ، طرف که برد خونه و بازش کرد دید تو کارتون لای کاغذها یه فیلم خارجی است . اومدن سراغش که از کجا آوردی و خلاصه به واردات قاچاق و این جور چیزا متهمش کردن. چند روزی زندان بود و بالاخره با قرض از این و اون تونست سبیل چند نفر تو اداره نمی دونم منکرات بود یا امثالهم چرب کنه و با سر و صورت باد کرده و کبود بیاد بیرون. حسابی تو این چند روزه کتک خورده بود. کشتی کشتی جنس قاچاق وارد می کنند کسی صداش در نمیاد. طفلک سحرخیزان. وقتی این همه بلا و مصیبت نصیب دور و بری های آدم بشه و نتونه کاری بکنه سنگ هم باشه باز یه جایی اش سوراخ میشه یا میشکنه. تازه فکر نکنید وضع من تاپ هست و مشکلی ندارم. بعداز دستگیری و مشت و مال رفیق همشهری من وشمگیران به جرم "اراذل و اوباش" گزارش کوتاهی در این باره نوشته و دادم نشریه دست دوم و کم خواننده ای که برایشان کار می کنم. ناجنس ها نگفتند نمی زنیم . گزارش را از من گرفتند و روز بعد چندنفر آمدند سراغم و پس از کلی سین جیم از من می خواستند جهت "رفع شبهه" مقاله کوتاهی در نشریه درباره ی" ضرورت برخورد قاطع با اراذل و اوباش" بنویسم . زیربار که نرفتم روز بعدش از نشریه اخراجم کردند. دو سه ماهی با اندک پس اندازی که دارم زندگی می کنم

خلاصه بگم وضعم از هر نظر بد بود . هیچ چیز زیبایی در زندگی خودم و اطرافیانم نمی دیدم. تصمیم داشتم برم شمال رو تکه زمین کوچکی که داشتم کار کنم تا شاید از شر این زندگی اجباری اندکی بکاهم. تو خیابون قدم می زدم و مشغول اندیشه های ناامیدانه ی خودم بودم که متوجه یه دختری شدم که داشت از روبرو می آمد و یه آقایی هم دو سه قدم پشت سرش ، به نظر می آمد با هم حرف می زنند، اما نه! مثل اینکه با هم نیستند. دختر هر چند قدم که برمی داشت سرش را به عقب برگردانده و چیزی به آقاهه می گفت و بعد از این سمت پیاده رو می رفت اون سمت و برعکس. اما یارو دست بردار نبود و دنبالش می رفت. عجب روزگاریه ها. این همه ضوابط و مقررات و انواع پلیس مامور نجابت و نهی از منکر و پليس بانوان و ... باز هم یه دختر تو مملکت ما نمی تونه راحت بره بیرون. آخه یکی نیست به اینا بگه: بابا هر چه محدودیت بیشتر باشه میل به شکستنش هم قوبتر می شه. باور کنید آدمها برای هم ساخته شدند و شکل گرفتند. دختر و پسر هرچه بیشتر از بچگی با هم و مختلط باشند بهتر و سالمتر میتونند بعدها روابطشان رو تنظیم کنند و این همه عقده های محرومیت روهم تلمبار نمیشه . یه همکار تو روزنامه داریم که سی و پنج سالشه و هروقت می خواد با یه خانم حرف بزنه حسابی دست و پاشو گم می کنه و خیس عرق می شه. یه روز ازش پرسیدم فلانی چرا زن نمی گیری؟ آهی کشید و گفت راستش من تنها بچه خانواده هستم و وضع مالی مان هم خیلی خوبه، از این بابت مشکل ندارم، مشکلم اینه که از بچگی کمتر با دخترها تماس و آشنایی داشتم و یاد نگرفتم چه جوری باید باهاشون حرف بزنم یا تماس بگیرم. از طرفی هم دوست ندارم دیگران برای من یکی رو پیدا کنند. بیچاره پدر و مادرم چندبار تا حالا سعی کردند

دیگه مطمئن بودم که یارو مزاحمه. چند قدمی من رسیده بودند. تصمیم گرفتم جلوی مزاحم را بگیرم، دو متری من که رسیدند دختر چشمانش را که نشانه های امید و حمایت شدن را می شد در آنها خواند به من دوخته بود، دل به دل راه داره. من هم می تونستم مثل یارو یه مزاحم عوضی باشم، اما دختر درست حدس زده بود. من پشتیبان بودم، تقریبا به همدیگه رسیده بودیم که برگشت و با کیف دستی اش کوبید تو سر آقاهه. پریدم وسط و بین دختر و مرد ایستادم . مزاحم که خودش را باخته بود گفت چرا می زنی خانم! گفتم: گم شو مرتیکه عوضی. نزدیک بود دست به یقه شیم که دختر دوباره کیفش را برا زدن برد بالا. مرد سرش را کشید عقب و گفت: خجالت بکش خانم! و رفت اونور خیابون و گم شد. دختر رو به من کرد و گفت: مرسی آقا. خدا! دلم رفت و آتشی در سینه شعله ورشد. قد بلند، چهره و چشمان روشن، بینی نسبتا بزرگ و قشنگ و مناسب صورت. نه مثل اونایی که با عمل اونقدر کوچکش می کنند که مثل جغد میشن. حالا کجی و بند دماغ را عمل کنند خوب عیبی نداره، چرا اینقدر کوچکش می کنن!؟ این هنرپیشه های قشنگ و معروف خارجی اگه دقت کرده باشید بیشترشون دماغهای نسبتا بزرگ دارند. حدس زدم باید هم ولایتی باشه. جواب دادم: کاری نکردم خانم، اگه کمکی احتیاج دارید ... از لهجه ام فهمید گیلکم و حرفم رو قطع کرد و گفت شمالی هستید؟ من هم شمالیم. شروع کردیم به گیلکی حرف زدن و بعدش با هم رفتیم به اولین کافه ای که دیدیم. اسم نگارم مهتاب هست و . تو اداره کار شغل خوب و حساسی داره. بررسی اختلافات بین کارفرما و کارکنان. از من که پرسید چکار می کنم، تو دلم گفتم نگو بیکاری، پر می زنه و میره ها! می خواستم دروغ یه چیزی سر هم کنم ، اما دل عاشقم اجازه دروغ گفتن به من نداد. از طرف دیگه همیشه دوست داشتم اگه روزی یه دختر از من خوشش بیاد وضعم، لباسم، روزگارم آنقدرها خوب نباشه تا از همون اول بدونه که با آدم مشکل داری طرفه . گفتم روزنامه نگار بیکارم. یک ساعتی با هم حرف زدیم و قرار دیدار بعدی رو هم گذاشتیم و از هم جدا شدیم.

از اون روز خوشبختم ، کماکان بیکار و بی پول اما خوشبخت. نمی خوام کسی رو فریب بدم و بگم اگه فقیر هستی و بیکاری و پول دوا و درمان مریضا تو و یا پول دفتر و کتاب بچه ها تو نداری بی خیالش، نه آن سعادت و خوشبختی عمومی که همه ازش حرف میزنیم لازمه اش مهیا بودن تمام ضروریات مادی و روحی برای آدم هست. اما خوب اگه خوشبختیهای کوچولو و حتی زود گذر نصیبت شد از دست نده ، وگرنه یاس و نا امیدی سراغت میاد و میل به زیستن و تلاش و مبارزه برای خوشبختی بزرگ از بین میره. عشق هم از اون چیزایی هست که نباید دست کم گرفت. تازگی ها کتاب ژرمینال نوشتۀ امیل زولا رو خوندم. چشمام پر اشک شد اونجایی که معدن ریزش کرده و عده ای اون زیر توی تونل های زیر زمینی گیر کرده و اکسیژن داره تموم میشه و بزودی خفه خواهند شد. اما چه زیبا و لذت بخش بود خواندن حرفهای دختر و پسر عاشق و سپس معاشقه شان درست وسط فاجعه و در یک قدمی مرگ

فکر نکنید این همه عشق عشق میگم تو این زمینه تازه کارم. نه، خوشبختانه یا بدبختانه از بچگی عاشق پیشه بودم. فقط دو نمونه اش را میگم. یازده یا دوازده سالم بود که عاشق یه دختر حدود هفده هجده ساله شدم. تابستونا به جای چاه مردم از چشمه ای که نزدیکای ده ما هست آب میارند. معمولا دخترا این کار رو می کنند. خونه ما هم تقریبا جزو خونه های آخری ده هست و همه برا رفتن سر چشمه از جلوی اون رد میشن. هروقت این دختره رو می دیدم دلم شروع میکرد به دهل زدن و سرعت نبضم بالا می رفت. بد جوری عاشق شده بودم. شبا خوابشو می دیدم و روزا هم همش به فکرش بودم. از دور که می دیدم داره میاد الکی توپم رو مینداختم تو جاده و می رفتم نزدیکش و بهش نگاه می کردم ، اما جرات نداشتم چیزی بگم. تا اینکه یه روز به من لبخند زد . خدا! تا یکی دو ساعت بدنم داغ بود. به خودم وعده میدادم که لبخندش یعنی که اونم منو دوست داره. بعداز دو سه شب بی خوابی و فکر و خیال بالاخره تصمیم رو گرفتم . یه روز که میرفت آب بیاره ، طوری که منو نبینه دویدم طرف چشمه ، یه گوشه ای قایم شدم. دوتا دبه آبش رو که پر کرد رفتم پیشش. یک قدمی اش ایستادم. اگه می خواستم ببوسمش قدم نمی رسید. خیلی بلندتر از من بود. یکی از دبه هارو نشون دادم و گفتم: می خوای کمکت کنم؟ لبخندی زدو گفت بردار و خودش خم شد که دبه دیگر رو بلند کنه. به خودم گفتم حالا که خم شده بهترین فرصته! دو تا دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و می خواستم ببوسمش که دستامو کنار زد و دو سه تا سیلی خوابوند تو گوشم . برگشتم که در رم یه اردنگی هم زد و گفت فسقلی پررو!. به زحمت از دستش در رفتم. چندهفته بعد که داشتم از سر مزرعه مون دوون دوون از یه راه باریک جنگلی می آمدم خونه یه دفعه دیدم از روبرو داره میاد. سه چهار متر بیشتر فاصله نداشتیم. خواستم برگردم که ذوباره کتک نخورم. اما دیر شده بود. دستامو گرفت و خم شد و لباشو گذاشت رولبم و چند دقیقه ای همدیگه رو بوسیدیم. بعد گفت: این بخاطر کتکی که زدمت. دوباره همدیگه رو بوسیدیم و گفت به هیچکه نگی ها! تا امروز به هیچکی نگفتم. دو سه هفته بعد که مدرسه شروع شد فراموشش کردم و عاشق دخترای دیگه شدم

ماجرای دوم ازین قراره که وقتی شانزده سالم بود منو برای تحصیل فرستادند رامسر . خونه یه آشنایی یه اتاق کوچک برام اجاره کرده بودند. البته هفته ای یک بار بابا مامانم سر میزدند. تو خونه روبرویی که حیاط بزرگی داشت یه دختری تقریبا همسن من بود که دو تا داداش بزرگتر از خودش داشت. همان روز اول از پنجره ام که دختره رو دیدم عاشقش شدم. دنبال فرصت بودم که یه طوری بهش بفهمونم. سر کوچه وا می ستادم تا باهاش حرف بزنم. اما همیشه چندتا از دخترای همکلاسیش همراش بودند. یا داداش هاش و یا کس دیگه. از پنجره هم نمی شد گفت. دور بود و همه می شنیدند. تازه انگلیسی یاد گرفته بودم . یه روز با ماژیک رو کاغذا با حروف انگلیسی نوشتم « آی لاو یو » می خواستم یه قلب هم گوشه کاغذ بکشم بعد منصرف شدم ، دور بود و احتمالا قلب را نمی دید. آنقدر کشیک دادم تا بالاخره یه دفعه که تنهایی تو حیاط بود نوشته رو گذاشتم رو پنجره، یکی دوبار پنجره منو نگاه کرد و حتی یک بار مکثی کرد، شاید داشت می خوند مطمئن نبودم دید یا نه. فردایش دوباره این کار رو کردم، اینبار لبخندی زد و بعد ناگهان دو سه تا دختر دیگه ، همون دخترایی که همیشه با هم به مدرسه میرن و میان پریدند تو حیاط و دختر همسایه با دستش پنجره منو نشونشون داد. کلی خندیدند. سریع کاغذ رو برداشته و از پنجره دور شدم. البته دزدکی از کنار پنجره نگاهشون می کردم. نیم ساعتی تو حیاط بودند و گاه و گداری به سمت پنجره ام نگاه می کردند. فردایش داشتم از مدرسه می اومدم خونه وسطای راه دو تا داداش دختر همسایه با دو نفر از دوستاشون گیرم انداخته و کتک مفصلی بهم زدند. فکر می کنم برادراش از پنجره جریان ارسال پیام عشق منو دیده بودند. مثل همه تو بچگی و نوجوانی دعوا و زد و خورد زیاد کردم. هم خوردم و هم زدم. البته همیشه به همه گفتم زدم. این دفعه اولیه که جریان کتک خوردنامو برا کسی تعریف می کنم

اما عشق این دفعه با قبلی ها خیلی فرق داره، بعداز چند بار ملاقات و قرار با مهتاب تصمیم مونو گرفتیم. خیلی خوشحالم، بقول شاعر: ای خوشا عشق و خوشا شادی ی عشق. دفعه اول که خونه ام اومد توی راهرو صدف خانم ما را دید، بعد از سلام و علیک گفتم دختر خاله منه، ناجنس دروغمو فهمید و با خنده گفت: بسه بسه! جای مادرتم، به من هم دروغ! ایشاالله پای هم پیر بشین. ده دقیقه ای تو اتاقم بودیم و گفتم می خوام ببوسمت، اولش نگذاشت ، بهتره جریانش رو با کلام شیرین شاعر بازگو کنم:
بوسه جو گردم و گویم به تو راز
تو مرا منع کنی از سر ِ ناز
گویی: اینجا همه چشم است و نگاه
بوسه دادن به تو جرم است و گناه
گویمت: جز من و تو نیست کسی
تپه خوابست و ندارد هوسی
شرمت از اخترکان نیز مباد
بر رخ ماه زیانی مرساد
اما بالاخره بعله، بوسه اول رو گرفتم

بوسه اول یک عشقِ عزیز
کاشکی این شب را روز نبود


این جریان رو که برای همشهریم ناوران گرداننده وبلاگ گیل ماز تعریف کردم گفت بنویس تا تو وبلاگم بذارم، گفتم نه من زیاد وارد نیستم، کمکم کن یه وبلاگ بزنم اونجا خودم می نویسم. گفت بی معرفتی نکن، مدتیه که وقت نکردم چیزی تو وبلاگم بنویسم . دلم نمی خواست ناراحتش کنم، از اون روزی که مقاله دو روز اول بعداز مرگم رو خوندم خیلی از گیل ماز خوشم اومده. راضی شدم سرگذشت عشقمو تو وبلاگش بزنه. ضمنا عنوان این پست و اشعار متن از شعر « خاطره نخستین بوسه » سروده ی شاعر و روزنامه نگار گرانقدر میهن مان رضا مرزبان هست