20/11/2008

چه کیفی داره بیمار شدن

بیمارشدن هم صفایی داره، البته فقط دو سه روز اول. آدم دوباره مثل بچگی ناز میکنه و نق میزنه و اندکی نُنُربازی در میاره و صدتا ادا و اطوار دیگر. دیروز منزل یکی از بچه ها با چندتا از دوستان دیگر فوتبال ایران و امارات رو دیدیم .بعداز مسابقه از یکی از دوستان یعنی جیردهی پرسیدم: فلانی مدتی پیدات نبود؟ آهی کشید و گفت:
حدود یک ماه پیش گرفتار سردر و بیخوابی بدی شدم. پزشک و دوا کمکی نکردند و مجبور شدم یک هفته مرخصی بگیرم. دوستانم سرمیزدند برایم خرید میکردند و غذا درست میکردند. روز دوم یه همشهری ما که همین پارسال دکتر شده آمد پیشم. بچه خوب و زرنگ و با استعدادیه. خلاصه بعداز کلی سین جیم و پرسش که بیشتر به بازجویی شبیه بود گفت: جیردهی جان تو معتادی. معتاد کامپیوتر و اینترنت و اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت یکی از بیماریهای خطرناک در سطح جهان شناخته شده ، صدها نفر مبتلا به قشی و چه و چه شدند. خلاصه کلی ما را ترساند. ازش قول گرفتم جریان بیماری ام را به خانواده ام که شمالند نگه. من هم بهش قول دادم زیاد پشت کامپیوتر نشینم. البته قول من آبکی بود. مگه میشه هر دو سه ساعت یک بار ای میلم رو نبینم و سری به فلان وبلاگ یا فلان نشریه و تازه های چی و نظرات فلانی نزنم؟ تازه اینها فقط علایق شخصی منه، در رابطه با کارم هم مجبورم کلی پشت کامپیوتر بشینم . قولم همانطور که گفتم آبکی بود و بی پشتوانه. اما این همشهری ناجنس من هم قولش چندان قول نبود. از پیشم که رفت زنگ زد و خانواده ام رو خبر کرد. دو ساعت نکشید که مادر، عمه، خاله، عمو و دایی و چند نفر دیگر از فامیل و آشنا از شمال زنگ زدند و همه نگران سلامتی من. احساس خوبی بهم دست داد. کلی کیف کردم که این همه آدم نگران سلامتی منند. اما نگران مادرم بودم، اصلا هروقت مریض بشم، حتی یه سرماخوردگی خفیف نگران مادرم میشم . یادمه ار بچگی هروقت که مریض شدم بعداز خوب شدنم نوبت مریضی مادرم میشد. اضطراب و نگرانی بیمورد و حرص و جوش های نالازم او در دوران بیماری ام همیشه او را از پای در می آوردند

چشمتون روز بد نبینه. تازه سردردم داشت خوب میشد و خوب هم می خوابیدم که دو روز بعد پدر و مادرم با دو تا خاله و عمه ام اومدند تهران . البته پدرم روز بعد برگشت . روز بعدترش دایی کوچیکه و زن دایی با دو تا بچه سه و پنج ساله شون . این دایی من هم فقط چهار سال از من بزرگتره همه فکر میکنند پسردایی منه، بچه هاش که پسردایی من باشند به من میگن دایی. زن دایی گفت: عمو و زن عموت امروز نتونستند، فردا میان. دوتا اتاق بیشتر ندارم. خدای من اینهمه آدم کجا بخوابند؟ خلاصه پذیرایی از من شروع شد . هر نیمساعت مادر و خاله و عمه ام می اومدن و دستم را تو دستشون میگرفتند و یه ماچی میکردند و میرفتند. نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم. مدام میگفتند بخواب! استراحت کن.خوتو خسته نکن و از این حرفها. کم کم به من تلقین شد که خیلی مریضم، گاهی گداری بدون اینکه جاییم درد بکنه ناخودآگاه موقع غلت زدن آه و ناله ای که نشان از درد و بیماری باشد از من بلند میشد. ناخواسته خودم رو لوس میکردم و مادرم می آمد دستش رو رو پیشانی ام میذاشت که تب دارم یا نه، کم کم داشت خوشم می آمد که نگران منند
چند روزی که گذشت تصمیم گرفتم سری به سایت ها و ای- میلم بزنم . کامپیوتر رو که روشن کردم داد و فریاد و گریه و ناله و جروبحث شروع شد. نتونستم قانعشون کنم ، تو دلم چندتا فحش به دکتر همشهریمون دادم که زیر قولش رو زد و مرا به این روز انداخت. رو تخت دراز کشیدم. چرت کوتاهی زدم ، داشتم بیدار میشدم که دیدم دارند درمورد من صحبت میکنند. خاله بزرگه ام میگفت این کامپیوتر را بیندازیم. چند دقیقه ای خانمها طوری درباره کامیوتر حرف میزدند گویی دارند از بمب اتم حرف میزنند. میخواستم پاشم و دعوا راه بندازم که خوشبختانه دایی ام عصبانی شد و گفت: بابا زیاد غلو نکنید، دست به کامپیوترش نزنیدها! ممکنه کلی مطالب مهم کارش رو توش داشته باشه. غلت زدم و پهلو عوض کردم. فکر کردند دارم بیدار میشم، ساکت شدند. دوباره غلت زدم پهلوی قبلی و ضمن غلت زدن یک آه خفیف دروغکی که معمولا بیماران از درد توی خواب می کشند کشیدم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی مطمئن شدند که خوابم دوباره شروع کردند به پچ پچ. خاله بزرگه ام گفت خواهر براش زن بگیر، خاله کوچیکه حرفشو گرفت و گفت دختر فلانی تازه درسشو تموم کرده، قشنگ و نجیبه، خانواده دار هم که هست. عمه من که سه تا دختر داره گفت: نه بهتره از دخترهای فک و فامیل مون باشه. خاله بزرگه گفت: مثلا کی؟؟ زن دایی برای اینکه بین خاله ها و عمه ام دعوا نشه از مادرم پرسید: تا حالا باهاش در این مورد حرف زدی؟ بیچاره مادرم که قبلا چندتا پیشنهادش را رد کرده بودم با حالتی گریان گفت: هزاربار باهاش صحبت کردم، میگه من با ازدواج سفارشی مخالفم. عمه ام با عصبانیت گفت: زیاد نُنُر بارش آوردید. اولاد باید به حرف بزرگتر احترام بذاره. مادرم گفت: بچه حرف شنوییه، هیچوقت به ما بی احترامی نمیکنه و حرفمون رو زمین نمیزنه الا در مورد زن گرفتن.

حالم حسابی خوب شده بود اما کماکان تو خونه خودم اجبارا بستری بودم. درواقع زندانی بودم. میخواستم برم سر کار نگذاشتند و علیرغم تقلایم مجبور شدم محل کار زنگ بزنم و مرخصی بگیرم. عمو و زن عمویم که رسیدند وضعم بهتر شد. گرچه تو خونه جای سوزن اندانتن نبود. اما من راضی بودم.من وعمویم خوب همدیگه رو می فهمیم. بیچاره هنوز سه ماه بیشتر زندگی دانشجویی را تجربه نکرده بود که سال 56 دستگیر شد و هجده ماه ، یعنی تا انقلاب زندانی بود. عمویم خانمها رو راضی کرد که بگذارند برم بیرون تا هوا بخورم، خلاصه من عمو و دایی رفتیم بیرون، بدون معطلی سر ماشین کج کردم طرف خونه ناوران یکی از هم محلی هایم. سه ساعتی که اونجا بودیم ناوران با دایی و عمویم مشغول صحبت بودند و من هم مشغول کامپیوتر و اینترنت.
یه مازندرانی میل زده بود که فلانی: « چرا اینقدر در نوشته هات میگی "شمالی" چرا نمیگی گیلانی یا رشتی . اینقدر خودتون رو به ما مازندرانیها نچسبونید و ...» میخواستم عصبانی بشم و برایش بنویسم « اُ... جان» اما جلوی خودم رو گرفتم . اولا من مازندرانیم، یعنی براساس شناسنامه ام مازندرانی هستم روستای ما هم جزو مازندرانه . خوشبختانه گیلکم و مازندرانی . مثل اکثریت اهالی از نوشهر به طرف غرب، یعنی نوشهر، چالوس، متل قو، نشتارود، عباس آباد، تنکابن (شهسوار)، شیرود، چالکرود،کتالم، سعادت محله ، رامسر و روستاها و بخشهای وابسته به آنها که گیلک مازندرانی و بعبارت دیگر گیل ماز هستند. دوما زیاد شلوغ نکن حتما اسم رویان را شنیدی، همان رویان تاریخی که از نور تا رودسر جزوش بود و قرون متمادی بعنوان ایالتی مستقل از هر حاکم غیرخودی در مقابل یورش اسکندر و عرب و مغول و تاتار ایستادگی کرد و هرگز تسلیم نشد. سوما این تو و امثال شمائید که از جسارت مدنی کافی برخوردار نیستید و جرات ندارید بگویید «شمالی» هستید تا مبادا با رشتیها که به ناحق و ناجوانمردانه و رذیلانه مردمی ترسو و بی غیرت نامیده میشوند اشتباه گرفته شوید
خلاصه خیلی حرفهای پرت دیگه هم زده بود که جایش اینجا نیست. اما این آقای گلک(مازندرانی) یک نکته درست توی حرفش بود که من کاملا با او موافقم : «گیلانیها علاوه بر اعتراضات رسمی به نهادها و مقامات مربوطه باید تمام افراد و رسانه هایی که به انتشار توهین به گیلانیها مبادرت می ورزند را تحریم کرده و از آنها به مقامات قضایی شکایت کنند. و درصورت عدم پیگیری حتی حالت تعرضی گرفته به افراد و رسانه های مربوطه حمله کنند یا تظاهرات راه بیاندازند و» الی آخر
با ناوران خدا حافضی کردیم و برگشتیم خونه. احساس سبکی میکردم . اما باید جماعت رو راضی میکردم که حالم خوبه. سعی کردم فیلم بازی کنم و خودمو سرحال تر از اونی که هستم نشون بدم. کلکم گرفت واقوام دوست داشتنی ام دو روز بعد برگشتند شمال. گرچه خونه ناگهان زیادی خلوت شد و دلم گرفت و احساس تنهایی میکردم اما دو روز بعد همه چیز شد مثل سابق و دیروز هم که با رفقا فوتبال ایران و امارات رو دیدیم. فوتبال که چه عرض کنم. همون بهتره مثل دوران بچگی بگم توپ بازی. این آقای جن گیر از رو که نمیره . دو روز قبل از مسابقه گفت: « امارات رو حتما میزنیم، سه امتیاز از امارات میگیریم». حالا که مساوی شد میگه: «هر تيم ديگري به جاي ايران بود، بازنده اين ديدار مي‌شد». شرم و خجالت هم چیز خوبیه. آدم فکر میکنه داره از یک تیم قوی و باتجربه جهانی حرف میزنه و نه امارات. اماراتی که با جمعیت نمیدونم چند صد هزار نفر تا بیست سال پیش یه زمین فوتبال هم نداشت . اماراتی که از سه بازی قبلی هیچ امتیاز نداشت، چون همه رو باخته بود و الان یک امتیاز داره که اون رو هم از ایران گرفته. خدای من نکنه تو تموم پست ها و مقامات و مناسب در مملکت ما آدمهایی مثل این جن گیر روی کارند

13/10/2008

سالار کوچیکه، الکی سالار، جوجه سالار

دو سه نسل قبل از نسل ما یک خان یا فئودالی در منطقه ما زندگی می کرد که اسمش بود سالار، گویا نظامی هم بود و بسیار زورگو و البته با پشتوانه محکم دولتی. یه نفر دیگه هم تو ده ما زندگی می کرد که یادمه بچه که بودم مردم بهش می گفتند کوجه سالاره یعنی سالار کوچیکه یا جوجه سالار. خدابیامرز بابا بزرگم علت اینکه مردم به این هم محلی ما کوجه سالاره می گفتند را اینجور برایم تعریف کرد: کوجه سالاره وضعش نسبتا خوب بود و زندگی متوسطی داشت. اما کمی ندید بدید بود و "نانجیب" و پُزی و متکبر. از بقیه روستایی ها شهردیده تر بود و کلاس خودش را اندکی بالاتر از دیگران می دانست. اونوقت ها رسم نبود در خانه دوش یا حمام داشته باشند، یه حمام عمومی بود که همه برای استحمام اونجا میرفتند. کوجه سالاره گویا در شهر خانه کسی دیده بود که دوش دارند. او که فکرش بازتر از دیگر روستایی ها بود چند روز بعد رفت بخش نزدیک ده ما یک بشکه بزرگ و چندمتر شلنگ و یک شیر آب خرید و داد به یک آهنگر و خلاصه ترتیب دوش خانه اش را داد. چند روز نگذشته بود که سر و صدای حمام کوجه سالاره تو تمام دهات اطراف پیچید و همه می آمدند تماشا. از آن ببعد اگر کوجه سالاره آشنایی را در روستاها یا شهرهای اطراف می دید ، چه زن چه مرد، یکی از تعارفات حتمی اش این بود:«تشریف بیاورید منزلمان و حمامی بزنید» و از همان زمان هم دهاتی های من که اندکی احساس حسادت می کردند اسم بیچاره را گذاشتند کوجه سالاره

هروقت اسم علی دایی را میشنوم یاد حکایت پدربزرگم درباره کوجه سالاره می افتم. البته بیشتر خصوصیات منفی کوجه سالاره یعنی ندید بدید و " نانجیب" و متکبر و اینجور چیزا، وگرنه به گفته بابابزرگم کوجه سالاره هزارتا خصوصیت مثبت هم داشت که آنها را نمیشه در علی دایی دید

ده دوازده سال پیش شاید علی دایی خوب بازی میکرد، البته وقتی میگم خوب منظورم تو همون سطح و کلاس فوتبال ایران هست و نه اروپا یا جهان. شخصا هیچ بازی خوبی از او ندیدم، بیشتر سربار دیگر بازیکنان بود و حتی بعضی وقتها اگر یک آدمی که اصلا فوتبال نمیدونست و فقط می تونست بدود را جایش میگذاشتند مفیدتر بود. باور نمیکنید برید دوباره فیلم بازیهای قدیمی تیم ملی را ببینید. اون همه سروصدا همش کشک بود. بعضی ها خوش شانسند و اسمشان به ناحق خوب در میره و معروف میشن. گلزدنهای به تیم کشورهایی که تا پانزده سال پیش هیچ بازی با توپ تو مملکتشون رسم نبود و تبلیغات پرسروصدای رسانه های ما و غلو "مفسران" ورزشی مان و بهانه برای شادی و جشن و آبجو و عطش مردم از جمله خودم برای حضور در مجامع ورزشی بین المللی و هزار دلبل دیگه دست بدست دادند تا یک قهرمان دروغکی و الکی واسه خودمون درست کنیم.

با پشتوانه این معروفیت ناحق و همچنین داشتن تماس در جمع از ما بهتران و بدتر از همه اطاعت بی چون و چرا از همان ما بهتران که نه از فوتبال چیزی سر در میارن و نه غم تیم ملی دارن و تنها هدفشان پیشبرد سیاستهای جناحی خودشان و استفاده از این ورزش محبوب بعنوان ابزاری تبلیغاتی هست این آقا را انداختند به جان ورزش فوتبال ما

موهاش سفید شده بود و شکمش برآمده بود و توان دویدن ده متر را نداشت هنوز تو تیم ملی بود. بالاخره با اعتراض مردم و آبرو ریزی های زیاد از تیم انداختنش بیرون. اما به این راحتی مگر میشه از شر خرمگس سمج خلاص شد. خلاص که نشدیم هیچ ، بدتر از اون سرمان آمد. کردنش سرمربی تیم ملی

تو کار همه دخالت می کند، دو هفته قبل از بازی تیم ملی علیرغم اعتراض مربیان و مردم و بازیکنان مسابقات باشگاهی را تعطیل میکند، از نقص کار مربیان دیگر میگوید و خودش بجای کار مربیگری برای موفقیت تیم دعا و جن گیری را تجویز میکند که خیلی مضحک هست و میتوانید مشروحش را اینجا بخوانید. تاکنون چندین تیم و مربی و بازیکن را به دادگاه و یا کمیته انضباطی کشانده و جالب اینکه همیشه رای به نفع او صادر شد. اصلا برد تیم ملی برایش مهم نیست، ننگ و رسوایی باخت عمدی درمقابل بحرین را هرگز فراموش نخواهیم کرد. او در تیم بازیکن نمی خواهد، نوچه و بقول خودش «سرباز» میخواهد، همیشه دیکتاتورهای کوچک و مینی دیکتاتورها بدترین نوع دیکتاتورها بودند و هستند

اما علی کریمی خوب زد تو پوزش. در حالیکه مردم و تمام مربیان حضور علی کریمی را در تیم ضروری میدانستند او را به تیم راه نداد، انتظار داشت عذرخواهی کند و به دست و پایش بیافتد. کریمی هم این کار را نکرد، فشار فوتبال دوستان برای حضور کریمی در تیم که زیاد شد نیمچه دیکتاتور ما هم که عادت دارد زیر بار زور نرود مگر اینکه زور پرزوری باشد مجبور به دعوتش شد. اما کریمی زد تو پوزش و بدجوری هم زد، درد این ضربه را میتوان از مصاحبه های پیاپی که برایش میگذارند و توجیهات و تهدیداتش حس کرد.

مدعی است که از وضعیت و کیفیت بازی کریمی با خبر نبوده، اما همانطور که میدانیم دروغگو کم حافظه هم هست. بعد اضافه میکند که من دوستان و همراهانی (جاسوسانی) در تمام کشورها بویژه کشورهای عربی دارم که مرا از چند و چون بازیکنان ایرانی باخبر می کنند و حتی از جریان مکالمه خصوصی کریمی با یک نفر در عروسی یک نفر دیگر با خبر هست و فیلمش را دارد و مدعی است دهها سی .دی درباره علی کریمی دارد . تو که درباره علی کریمی اینهمه فیلم داری و جاسوسانت حتی از زندگی خصوصی او باخبرت میکردند چطور نمیدانستی که کیفیت بازی او چطور بود و به تیم دعوت نکردی؟

گفتم که خُرده دیکتاتورها بدترین دیکتاتورها هستند. او تهدید هم میکند و دارد برای کریمی پرونده سازی می کند، در مصاحبه اخیرش گفت: «دوست دارم به كساني كه به كريمي حق سكوت مي‌دهند به او بگويند مواظب صحبت كردنش جلوي دوربين باش» (ایسنا 21 مهر) . پرونده سازی و تهدید از این واضح تر؟ معنای این حرف اینستکه تو حق حرف زدن و انتقاد از من را نداری وگرنه به جرم گرفتن حق سکوت تحویل دادگاهت میدهم، همان دادگاهی که همیشه پشت من بود و هست
اتهامات دیگری را هم متوجه کریمی می کند از جمله:« همه‌ي مسايل از امارات برنامه‌ريزي شده است. نمي‌خواهم اسم بياورم. همه‌ي شما مي‌دانيد منظورم چيست.» (ایسنا 21 مهر) اینجا دیگه بوی اتهام اقدام علیه امنیت کشور به مشام میرسد، آخر پای کشور دیگری به میان آمده است. و باز می گوید:« چه طور كسي مي‌تواند اين طور به تيم ملي كشورش توهين كند»

این مصاحبه های پی در پی و اتهام زنیها به بازیکنی که رسانه های خارجی او را "جادوگر شورشی" فوتبال ایران می نامند نشان از سوزشی است که علی دایی از این سیلی قشنگ احساس می کند. با مربی جن گیر و خرافاتی و اتهام زنی چون علی دایی آن عشق و احساس خودبخودی و تقریبا غریزی که در قبال تیم ملی در ما وجود دارد کم کم دارد رنگ می بازد و شادی پیروزی تیم چون گذشته شیرین نیست. آخر آدم از خودش می پرسد کدام تیم ملی؟ این تیمی که این طرف دارد درست می کند هیچ یک از خصایص یک تیم ملی را نداشته و بیشتر به جوخه سربازان گروهبان علی دایی شبیه خواهد بود تا تیم ملی فوتبال.

انتظار من بعنوان یک ایرانی فوتبال دوست و طرفدار تیم ملی اینستکه تمام بازیکنان تیم ملی در قبال این اعمال بشدت ضدایرانی و ضد ورزشی امثال دایی ها بایستند و خودشان را به سطح نوچه های این کوجه سالاره تنزل ندهند. از بازی علی کریمی خوشم می آید و بنظرم بهترین بازیکن ایرانی در این ده سال اخیر هست. اما از شخصیت و کاراکترش بعنوان یک انسان بی اطلاعم. امیدوارم از تهدیدات نهراسد و درمقابل اینگونه زورگویی ها بایستد. آرزو میکنم این فرصت کمیاب شادی کردن و جشن گرفتن و آبجو خوردن از ما گرفته نشود و تیم ما موفق شود به جام جهانی برود، گرچه میدانم هر موفقیت تیم را کوجه سالاره به حساب خود خواهد ریخت و مسبب هر شکستی همه خواهند بود غیر از خود او.

03/09/2008

خودم دیدم که انسان حیوانه

چند روز پیش با چندتا از شمالیها دور هم جمع بودیم، جاتون خالی خیلی خوش گذشت، یکی از بچه ها که سال آخر دانشگاه بود تعریف کرد که چند واحد فلسفه و کلام گرفته که استادش «حاج تول لاتی» مثل او اهل روستای تول لات (رودخانه گل آلود) که بین رامسر و رودسر قرار داره هست. رفیق ما از قول باباش می گفت:
اواخر دوره شاه درست مثل الان رقابت و چشم هم چشمی برای ورود به دانشگاه زیاد بود، البته طبق معمول همه ی والدین میخواستند بچه هاشون دکتر یا مهندس بشن. این آقای تول لاتی هم کلاسی ما بود. بچه خوبی بود اما استعداد درس و دانشگاه را نداشت. هنوز دو سال مانده بود که مدرسه رو تموم کنه پدرش او رو «دکتر» صدا میزد. بیچاره سرخ میشد و کلی پیش ماها خجالت می کشید. خلاصه دو سه سالی رد شد و آخرش هم نتونست دیپلم شو بگیره.
"دکتر" یه پسر عمو داره که مثل تام و جری مدام با هم درگیر بودند. بابای "دکتر" از پسرعمو که در واقع برادرزاده اش بود خوشش نمی آمد. میگفت آدم شر و شلوغ و بی تربیتی هست. البته یک بار هم برادرزاده اش را دیده بود که از بالای تیلار (بالکن خانه های روستاهای شمال) داشت ادرار میکرد و می پراند طرف حیاط عمویش. خانه هایشان نزدیک هم بود. از بدی شانس شون پسر عمو کنکور قبول میشه و همون چند ماه اول دانشگاه دین و ایمان شو از دست میده. یه روز دوتا پسرعمو داشتند با همدیگر سر خلقت انسان بحث میکردند. "دکتر" روی حضرت آدم و حوا می کوبید و پسرعمو هم که بتازگی چند مقاله و یکی د و تا کتاب تکامل خوانده بود میخواست "دکتر" را قانع کند که انسان از میمون هست. و سط کار "دکتر" جوش میاره و با عصبانیت می پرسه : یعنی میگی انسان از حیوانه؟ پسرعمو تازه خودش را برای پاسخگویی آماده میکرد که در باز شد پدر "دکتر" که گویا پشت در به حرفهایشان گوش میداد وارد شد و گفت : بله، من به چشم خودم دیدم که انسان حیوانه . البته منظور عمو همان پراندن ادرار از روی تیلار بود.
"دکتر" مدتی بعداز انقلاب به تهران رفت و خبر چندانی از او نداشتم تا اینکه تو به من گفتی که در دانشگاه تدریس میکند و استاد تو هست. اما پسرعمویش را که خودت میدانی دور و بر رامسر پنچرگیری و تعویض روغن دارد. گویا از دانشگاه تسویه شده بود.

حکایت بابای دوستم را تعریف کردم تا سرگذشت "دکتر" و پسرعمویش درس عبرتی باشد برای دیگران بویژه آنهایی که می خواهند چهره تابناک و علمی شخصیتهای ما را کدر کنند. و بیهوده سعی نکنند دکترای دکتر علی کردان را به مسئله ای تبدیل کنند. ما آرایشگری داریم که شد رئیس بیمارستان، فارغ التحصیل رشته الهیات شد رئیس بخشی در سازمان انرژی هسته ای، با تحصیلات علوم قرآن و حديث شد رئیس دانشگاه و ... مگر ماهیت امر تغییری میکرد اگر آرایشگر فوق یا آن دیگران عنوان دکتری را به اسمشان اضافه میکردند؟
اصلا بجای موضوع کلاسیک انشاهای قدیمی که «علم بهتر است یا ثروت» باید «علم بهتر است یا عقل» را در مدارس ما مطرح کنند.در موضوع قدیمی همه مجبور بودند علیرغم میلشان بنویسند علم، اما در این موضوع جدید برعکس همه باید بنویسند عقل. وگرنه دنبال علم که بروند اگر از دست تمام خطرات موجود جان سالم بدر ببرند و اگر خیلی شانس داشته باشند میشن صاحب تعویض روغنی که گاهی تعدادش در بعضی جاها به اندازه تعداد ماشینهای منطقه هست.

29/07/2008

کفتارآباد

چگونه انسان مسخ شد
کلاس دو یا سه که بودم یه روز توراه خونه به مدرسه « سیروس دیدی» که چند سال از من بزرگتر بود مدادش از لای کتاب افتاد زمین، داد زدم: دیدی مدادت افتاد. مداد رو برداشت و آمد جلوم و خوابوند تو گوشم. علتش هم این بود که اسم خانوادگیش دیدی نبود و من تا آن روز نمیدونستم. گویا قدیما وقتی سربازی میرفتند از مرخصی خبری نبود. پدربزرگ سیروس سربازی را تهران بود. بعداز دوسال که برمیگرده به ده ضمن صحبت گاهی گداری ناخواسته کلمات فارسی قاطی گیلکی اش میشد از جمله کلمه دیدی. این هم دهاتی های ما هم که منتظر فرصتند تا روی هم دیگه اسم بذارند از از اون موقع بهش میگفتند حسین دیدی. و این عنوان به پسر و نوه هایش به ارث رسید.
بزرگ شدیم و هرکدام رفتیم سراغ کار و زندگی خودمون. با سیروس زیاد برخورد نداشتم تا اینکه چندوقت پیش رفتم شمال. یه روز که با چند تا از دوستان و همکلاسیهای سابق جمع بودیم صحبت سیروس شد. طفلک یه روز غروب که هوا تاریک بود داشت از مزرعه شون که کنار جنگل هست می آمد خونه افتاد تو یک جاله چند متری و بیهوش شد. میگن چاهی قدیمی بود که کاملا پرش نکرده بودند و علف و بوته های تمشک دهانه اش را پوشانده بودند. والدینش وقتی میبینن سیروس از مزرعه برنگشته نگران میشن و خلاصه بعداز چند ساعت گشتن دور و بر نیمه شب از چاه درش میارن. بعدا که حالش بهتر میشه و با او صحبت میکنند میگه بیهوش نشدم و ... چیزایی میگه که بهتره از زبان خودش بشنوید:

غروب آنروز که داشتم از مزرعه میرفتم خونه چند قدمی جنگل توسکا که رسیدم ناگهان زیر پایم خالی شد و افتادم پایین، دیدم توی سُرسُره ای هستم و با سرعت بطرف پایین سُر میخوردم، تاریک بود و چیزی را نمی دیدم. بعداز چند دقیقه شیب سُرسُره کم شد و سرعتم پایین اومد، انتهای سُرسُره که رسیدم راست افتادم روی یک صندلی. یا ابوالفضل! توی سالن بزرگی بودم که حدود دویست تا حیوان از همه نوعش جمع بودند. میخواستم پاشم و در رم که دیدم پشت سر من هم یه عالمه حیوان نشسته. دستم رو بالا بردم و سرم را رو به آسمانی که نمیدیدم کرده و با زاری از خدا خواستم که نجاتم بده. صدایی نه از بالا بلکه بغل دستم گفت: بشین داداش، فریاد رسی نیست. نگاه کردم دیدم یه نفر آدم رو صندلی پهلویم نشسته. خوشحال شدم، حداقل یه آدم اینجا هست. نشستم ، اسمش سهراب بود و جریان را ازش پرسیدم. گفت: من هم مثل تو از همه چیز بی خبرم، یک دقیقه قبل از تو سُر خوردم و افتادم تو این صندلی. حیوانات همه رو زمین نشسته بودند. فقط دو تا صندلی بود که ما نشسته بودیم. بوی گند فضا را پر کرده بود و هنوز یک دقیقه بیشتر اونجا نبودم که از سر و رویم کلی ساس و شپش رژه میرفتند.

ترسم بیشتر شد وقتی که همه حیوانات را خوب نگاه کردم. همه درنده بودند حتی یک چرنده و علفخوار مثل گاو، گوسفند، اسب، خرگوش یا آهو توشون نبود. روبروی ما انتهای سالن ارتفاعش دو متر بیشتر از جاهای دیگه بود و اونجا حدود ده تا حیوان که لابد سردسته بودند نشسته بودند و دو طرفشون تعدادی شیر و پلنگ و کفتار که به نظر می آمد نگهبان یا محافظ باشند ایستاده بودند. تنها پرنده حاضردر سالن یک لاشخور بود که گوشه سالن قدم میزد. پشت سر آنها نقشه بزرگی آویزان بود که اقیانوس نا آرام را نشان میداد و درست وسطش جزیره ای بود که رویش نوشته بود کفتار آباد. ناگهان روباه از اون جمع ده تایی بلند شد و زوزه ای کشید و بعد به زبان آدمیزاد بلند گفت: بدینوسیله ورود لیدر والامقام مان کفتار کبیر را اعلام می نمایم.
با تعجب به سهراب گفتم : زبان آدمیزاد هم بلدند. گفت: فکر می کنم هر حیوانی زبان خودشو داره ، کفتارها با هم به زبان کفتاری و شغالها زبان شغالی حرف می زنند ؛ همینطور بقیه حیوانات . زبان مشترکشون زبان آدمیزاده.
وقتی روباه ورود کفتار کبیر را اعلام کرد همه حیوانات شروع کردند به زوزه و عربده و غرش ، بعد همگی به زبان آدمیزاد دو سه دقیقه ای هورا کشیدند تا بالاخره کفتار بزرگی آمد تو و سرش را در حالی که به چهار طرف سالن چرخاند و بو کشید رفت وسط اون ده تایی که بالا نشسته بودند. آنها هم درحالیکه سرشان را پایین آورده و دمها رو لای پاشون برده بودند همگی به او پشت کرده و کفتار کبیر بعداز اینکه پشت همه رو بو کرد با زوزه ای به آنها اجازه نشستن داد. یک شیر که ران آهویی را به دندان داشت آمد و آنرا گذاشت جلوی کفتار کبیر، کفتار شروع کرد به خوردن، همه رو که خورد حیواتات هورا کشیدند، بعد رفت یکی دو متر اونطرفتر جلوی چشم همه شروع کرد به تخلیه روده ، کارش که تمام شد روباهی که تو جمع ده تایی بود گفت هورا، بقیه حیوانات هم هورا کشیدند و کفتار کبیر مدفوعش را بویی کرد و آمد سرجایش نشست و گفت: جلسه را شروع می کنیم.

روباه با صدای بلند گفت: بدینوسیله شروع رسمی جلسه ((دادخواهی شهروندان)) با حضور کفتارکبیر را اعلام می نمایم.
بعد از در پشت سرشان آهویی همراه با چند حیوان درنده وارد سالن شدند و آمدند جلوی هیئت ده نفره ایستادند. روباه رو به آهو کرد و گفت:
شما متهم هستید که دمتان را بیش از اندازه بالا میبرید و موجب تحریک آهوان مذکر می شوید ، شئونات اخلاقی جامعه حیوانی ما را رعایت نمی کنید، آیا بعنوان حرف آخر در دفاع از این عمل شنیع خود چیزی برای گفتن دارید؟
آهو که چشمان درشت و زیبایی داشت مرا یاد کارتون بامبی انداخت که بچگیها دیده بودم گفت:
طرز راه رفتن و موقعیت دمم مسئله شخصی و خصوصی خودم هست و ...
روباه حرفش راقطع کرد و گفت:کافیست.
و رو کرد به کفتار کبیر. کفتار چیزی به زبان کفتاری گفت و ناگهان سه تا کفتار که جزو نگهبانها بودند پریدند روی آهوی بیچاره و همانجا از هم دریدنش. پیکر آهو را بردند انداختند جلوی کفتار کبیر، او که تازه یه ران خورده بود و سیر بود کله آهو را خورد و بقیه را داد به هیئت ده نفره و آنها هم شروع کردند به خوردن و گاهی هم با همدیگه دعواشون میشد و همدیگه رو گاز میگرفتند. بعدش دوتا اسب بزرگ که بنظر میرسید از اون اسبهای مسابقه باشند توسط نگهبانها به سالن هدایت شدند. باز روباه بلند شد و خطاب به اسبها گفت:
شما دوتا با نخوردن غذا در این چند روزی که به کفتارآباد منتقل شدید به زیرپاگذاشتن مقررات جامعه حیوانی و اختلال نظم عمومی متهم هستید. ، آیا بعنوان حرف آخر در دفاع از این عمل شنیع خود چیزی برای گفتن دارید؟
اسب اولی گفت: قبل از انتقال من به کفتارآباد به من هر روز سه هندوانه می دادند که بین غذا می خوردم، این چند روزه حتی یک قاچ هندوانه نخوردم، به این دلیل بعنوان اعتراض اعتصاب غذا کردم.
رو باه گفت: کافیست.
اسب دوم گفت: قبل از انتقال من به کفتارآباد به من هر روز سه هندوانه می دادند که بین غذا می خوردم، این چند روزه حتی یک قاچ هندوانه نخوردم، به این دلیل بعنوان اعتراض روزه سیاسی گرفتم.
روباه گفت: کافیست.
کفتارکبیر این دفعه با هیئت ده نفره اندکی مشورت کرد و بعد روباه رفت پیش نگهبانها و چیزی به آنها گفت و اندکی بعد همه نگهبانها ناگهان پریدند رو سر اسب اولی و بعداز اینکه اورا کشتند لاشه اش را بردند و انداختند جلوی هیئت ده نفره و آنها هم شروع کردند به خوردن.
از سهراب پرسیدم چرا اولی را کشتند و دومی رو نه؟ گفت: فکر می کنم چون اولی گفته بود اعتصاب غذا کرده ، اما دومی گفته بود روزه سیاسی گرفته، لابد اینجا اعتصاب قدغنه و جزایش مرگه.
اسب دوم به صدضربه شلاق و بیگاری در منطقه تحت نفوذ روباه عضو هیئت محکوم شد. هیئت مشغول خوردن بودند و گاهی سر تکه گوشت یا استخوان با همدیگه دعوا کرده و با دندانهایشان همدیگر را زخمی میکردند. حیوانات تماشاچی پشت سر ما شروع کردند به اعتراض و نق زدن که: پس سهم ما چی میشه؟.
کم کم داشت صدایشان بلندتر میشد که کفتارکبیر بلند شد. روباه با صدای بلند گفت: هورا
همه توی سالن هورا کشیدند. کفتار گفت: این هیئت محترم حق شان هست که بخورند. ستون و پایه های جامعه حیوانی ما هستند. اینها که شاگردان من هستند با جانفشانی تاکنون کفتارآباد را از بسیاری خطرات از جمله خطر انسان و انسانیت مصون نگاه داشته اند. حق شان هست که بخورند و سیر هم بخورند.
حیوانات داخل سالن شروع کردند به گریه. کفتار اضافه کرد: درسته که الان گرسنه اید اما به شما قول می دهم اگر کارها به خوبی پیش برود در آینده سر سفره هایتان روزی یک ران گوسفند یا آهو خواهیم گذاشت.
حیوانات همه بلند شده و هورا کشیدند. هیئت هنوز مشغول خوردن بود. گرگ و شغال سر تکه ای گوشت دعواشون شد. از گوش شغال خون فوران میزد، تکه ای از گوشش توی دهان گرگ بود و روباه فرصت را غنیمت شمرده و رفت آن تکه گوشتی را که گرگ و شغال سرش به جان هم افتاده بودند خورد. کفتار با سرش گرگ و شغال را نشان داد و گفت: میبینید چه جامعه دمکراتی داریم؟ در واقع ما آزادترین سیستم در کائنات را داریم. ، این عزیزان از همدیگر تا سرحد مرگ انتقاد میکنند و سر تکه گوشت همدیگر را میدرند، در عین حال همگی در حفظ جامعه حیوانی مان اتفاق نظر دارند. اینها سرمایه های ما هستند. حقشان هست که بخورند.
کفتار نشست، جز یال اسب چیزی باقی نمانده بود . بعداز اینکه اعضای هیئت همانجا روده شان را تخلیه کرده و مدفوع هایشان را بو کشیدند سر جایشان نشستند. روباه اشاره ای به نگهبانها کرد و چند لحظه بعد شغالی را آوردند تو سالن. کفتار کبیر گفت: ای خائن پست نمک به حرام، چطور جرات میکنی دوتا از اعضای هیئت را به فساد متهم کنی؟ چه داری بگویی؟
شغال که ترسیده بود با گریه تعدادی از خدماتش را به جامعه حیوانی برشمرد و سپس گفت: قبل از اینکه حق بهره برداری از آب و گرفتن عوارض آب از بخش همگانی به دوتا از اعضای هیئت واگذار شود... روباه حرفش را قطع کرد و گفت: ساکت؟
حیوانات حاضر در سالن صدایشان در آمد و گفتند بگذار حرفش را بزنه. سالن حسابی شلوغ شد و نزدیک بود کنترل از دست نگهبانها خارج بشه که کفتار کبیر گفت: بگذار حرفش را بزند. شغال ادامه داد: پارسال هیئت به من ماموریت داد تا با بررسی و نظارت معاملات بزرگ رعایت مقررات جامعه تضمین گردد.
یکی از اعضای هیئت وسط حرفش پرید و گفت: احمق جان ما مامورت کرده بودیم که قانونی بودن این نوع معاملات را تایید کنی، نه اینکه بازرسی و نظارت کنی
شغال ادامه داد: براساس تحقیقات من قبل ازاینکه آب به بخش خصوصی یعنی به موسسه ای که صاحب آن گرگ زاده فرزند گرامی عضو هیئت جناب والا مقام گرگ و توله روباه فرزند گرامی عضو هیئت جناب والا مقام روباه واگذار گردد تعدادی از مستخدمین موسسه مذکور با پرداخت پول به چند گورکن و شنگ (حیوانی آبزی و گوشتخوار اندازه گربه که دله آبی هم گفته می شود) به آنها ماموریت دادند تا با کندن کانال های زیرزمینی مسیر رودخانه را عوض کنند که موجب خشک شدن مراتع و مرغزارها گشته و بسیاری از علفخواران تلف شدند و یا به مناطق دیگر کوچ کردند و چیزی برای شکار توسط درندگان در منطقه نیست. از آنجایی که رودخانه برای منطقه ما بی ارزش شده بود موسسه توانست آنرا مفت بخرد. بعداز خرید امتیاز بهره برداری از رودخانه گورکن و شنگ کانالهای کنده شده را بستند و آب دوباره به مسیر سابق برگشت و قیمت سهام موسسه یک میلیون برابر رسید. البته می دانم که تمام این جنایات بدون اطلاع گرگ زاده گرامی و توله روباه گرامی خودسرانه توسط مستخدمین ایشان صورت گرفته است.
صحبتهای شغال که تمام شد، حیوانات حاضر در سالن شروع کردند به پچ پچ و غُر زدن، کم کم صدایشان بلندتر و بلندتر می شد. ساکت ساکت گفتن های روباه و اضافه کردن تعداد نگهبانها کمکی نکرد. کنترل داشت از دست خارج میشد. کفتارکبیر و هیئت ده نفره با هم صحبت می کردند و گاهی هم اعضای هیئت بجان هم افتاده همدگر را گاز می گرفتند. بالاخره روباه بلند شد و گفت که جلسه دادخواهی به مدت نیم ساعت استراحت میدهد.
نیم ساعت که گذشت و همه سرجایشان نشستند تعدادی نگهبان شغال را که تمام بدنش خونی بود و یک پایش می لنگید به سالن آوردند. به شغال یک بار دیگر فرصت دادند تا خیلی کوتاه از خودش دفاع کند. شغال که گریه میکرد گفت: از کفتار کبیر و اعضای هیئت طلب بخشش میکند و بویژه از گرگ و روباه بخاطر تهمت های ناروایی که به آنها زده معذرت می خواهد و اضافه کرد که همه این اتهامات بی پایه را با گرفتن پول و به دستور دشمنان داخلی کفتارآباد و همچنین جوامع بیگانه ساخته است و اعلام توبه کرده یکبار دیگر طلب عفو می کند. اینها را که گفت او را از سالن بیرون بردند و دیگر نفهمیدم چه بر سر شغال بیچاره آوردند.

چند دقیقه بعد روباه ما دو نفر را با دستش نشان داد و گفت اینک می پردازیم به پرونده این دو موجود. از ما نخواستند که از خودمان دفاع کنیم. اول کفتار کبیر و بعد اعضا هیئت همگی برعلیه ما صحبت کردند. برخلاف موارد دیگر که گاهی باهم اختلاف نظر داشتند در مورد ما اتفاق نظر کامل وجود داشت. یکی میگفت احتمالا ما جاسوس هستیم ، دیگری گفت شاید برای خرابکاری آمدیم و از این تیپ اتهامات. کفتار کبیر بیشتر روی مسائل فرهنگی تاکید داشت و گفت : دشمنان ما به تهاجم فرهنگی علیه ما روی آورده اند. میخواهند با آلوده کردن ما به خصایل انسانی جامعه ما را متلاشی کنند. اما غافلند که ذره ای تزلزل در خصایل حیوانی ما ایجاد نخواهد شد.

بعد از اینکه همه صحبت کردند کفتار با هیئت چند دقیقه ای مشورت کرد و بعدش روباه بلند شد و گفت: چون انسان ها در جامعه ما هیچ حق و حقوقی ندارند لذا به شما اجازه دفاع از خود داده نمیشود. برای پیشگیری از تبلیغات سو بیگانگان به شما تخفیف داده می شود . از هفته دیگر تا آخر عمرتان باید هرکدام از شما روزی دو آهو، گوزن یا گوسفند تحویل دفتر نمایندگی هیئت دهید. این یک هفته را فرصت دارید تا با کفتارآباد بیشتر آشنا شده و در اندیشه و کردارتان خصلت های حیوانی را جایگزین خصلت های انسانی کنید. چون به عنوان انسان اجازه زیستن در کفتارآباد را ندارید تصمیم گرفته شد که هردوی شما را مسخ و تغییر داده به حیوان بدل کنیم. چند لحظه دیگر حکیم بزرگ ما مار سیاه شما را به شیر تبدیل خواهد کرد.
این را که گفت یک ببر نر که با یک ببر ماده نشسته بود بلند گفت: شیر که رشتی نمیشه
تعدادی از حیوانات خندیدند. ناگهان یک ببر که چند متر دورتر از آنها بود پرید و گلوی ببر اولی را گرفت. آنقدر نگهداشت که ببر اولی خفه شد و مرد. بعد رفت سراغ ببر ماده و همانجا تو سالن با او جفت گیری کرد و کارش که تمام شد پهلوش نشست. به سهراب گفتم باید ببر مازندران باشه که از توهین به همسایه های گیلانی اش ناراحت شده. لحظه ای بعد یک مار بزرگ سیاه فش فش کنان خزید و آمد پیش هیئت چنبر زد. دو تا نگهبان بچه آهویی را آوردند جلوی مار، ترس را میشد تو چشمان زیبای بچه آهو دید، میلرزید، مار سرش را بالا و کمی عقب برد، دهانش را باز کرد و با حرکتی برق آسا کله بچه آهو را قاپید و دو دقیقه بعد بچه آهو تو شکمش بود. دو سه دقیقه ای استراحت کرد و بعد سرش را بالا آورد و به من خیره شد، چیزهایی به زبان حیوانی میگفت، از چشمانش جرقه هایی میزد بیرون، جرقه ها هی بیشتر و بیشتر میشدند، به آتش تبدیل شدند و بعد حلقه ای آتشین از آنها درست شد. حلقه می آمد طرف من . یک قدمی من که رسید لحظه ای توقف کرد، بدنم از گرمای آتش حسابی داغ شده بود. ناگهان حلقه آتش پرید روی سرم و دور من حلقه زد و تا نوک پایم را پوشاند، داشتم میسوختم، دویدم طرف در خروجی، چون از بدنم شعله های آتش میزد بیرون نگهبانها جرات نکردند جلویم را بگیرند، نزدیک در که رسیدم احساس میکردم چهار دست و پا میدوم، به گمانم دُم هم داشتم. درست لحظه ای که از در خارج شدم افتادم توی یک چاله ای که بسیار تاریک بود. سرم را بلند کردم دیدم پدر و مادرم بالای چاله ایستاده و طنابی را انداختند پایین. طناب را گرفته و آمدم بیرون. طفلک سهراب را نمی دانم چه بلایی به سرش آمد.

11/02/2008

دیگ ها و تابه ها

سابقه: یه آقایی که شمالی نبود و در جوار باغ هم دهاتی مون علی گمجی ویلا داشت با خانمش تصمیم می گیرند یه شب از مرکبات باغ گمجی بدزدند. گمجی درست زمانی که آقای ویلا دار رو درخت بود خانمش رو گیر میندازه و بعداز اندکی صحبت با هم زیر یکی از درختها اختلاط می کنند. اگر دوست داشتید جزئیات آنرا می تونید اینجا بخوانید.دو سه روز بعداز اینکه این قضیه رو برا دوستام تعریف کردم دو تا نامه رسمی بدستم رسید. یکی با امضای دادگاه ویژه جرایم مردسالاری و اینکه باید فلان روز برای ادای پاره ای توضیحات به آنجا مراجعه کنم. شاکی من خانم سروری به نمایندگی از تمام جناحهای جوامع زنان از چپ افراطی و میانه تا راست افراطی بود. اسمش رو شنیدم. همولایتی خودمونه ، بچه ها میگن دختر جوان خوشگل و خوش هیکل و بدعُنقیه. نامه دوم هم از دادگاه ویژه جرایم نژادپرستی بود که در آن به توهین به ملل و اقوام غیرگیلک متهم شده بودم

دادگاه: می رفتم سر کار، یه ماشین جلو پام ترمز کرد و دو تا آدم تنومند از ماشین آمدند بیرون و دستامو گرفتند و بزور بردند تو ماشین. چند متری که رفتیم چشمامو بستند و گفتند سرت رو بیانداز پایین. ده دقیقه بعد از ماشین پیاده شدیم و بعداز گذشتن از یک راهروی بزرگ وارد اتاقی شدیم. صدای همهمه که بیشتر زنانه بود می آمد. چشمامو که باز کردند دیدم روی سن هستم و حدود پانصد نفر تو سالن نشستند. نصف شون زن بودند ونصفه دیگر مرد . خانمها از همه تیپ، چادری و بی چادر ، مانتو با روسری ، بی روسری و بی مانتو. یک خانمی در حالیکه با دست منو نشون داد پشت بلندگو گفت: متهم ردیف اول آقای ناوران. چشمتون روز بد نبینه، بیشتر خانمها هرچه که دم دستشون بود رو پرت می کردند طرف من و برعلیه من شعار میدادند. یه آقایی اومد جلو و گفت که وکیل من هست. بعد رو به سالن کرد و گفت خانمهایی که سمت راست سالن نشستند راستهای افراطی هستند. بدبخت شدم . عرق از سر و صورتم سرازیر شد. رو پارچه نوشته بودند: سزای مردسالار جرثقیل یا سنگسار . سمت چپ اونا هم راست های کمتر افراطی نشسته بودند که شعارشون بود: درمان زن ستیزی ده ضربه شلاق روزی. وسط هم زنان میانی بودند که جلوی شان یه پارچه سفید بدون شعار نصب شده بود و یک تیان(دیگ بزرگ) آش نذری درست کرده و مشغول خوردن بودند و گاهی هم به زنان جناحهای دیگر تعارف می کردند ولی به مردان نه. وکیلم گفت که این خانمها تاکتیک و استراتژی خاصی ندارند. بسته به توافقات با جناحهای چپ یا راست شعارشون رو تعیین می کنند. ممکنه یه روز ده بار شعارشون عوض بشه. سمت چپ میانی ها زنان چپ کمتر افراطی بودند با شعار: نصف مناصب بالای دولتی و غیر دولتی باید به زنان محول گردد. و سمت چپ اینها زنان چپ افراطی نشسته بودن و رو پارچه شون نوشته بود: اردوگاه کار اجباری، سزای مردسالاری . مردها هم پشت سر خانمها نشسته بودند و وکیلم گفت که مردان بصورت انفرادی شرکت می کنند و حق داشتن فراکسیون و دسته و انجمن ندارند. بالای سر مردها بالکنی با ارتفاع کم بود که حدود چهل تا خانم شیک پوش و با کلاس برخلاف دیگران که رو صندلی نشسته بودند اینها رو مبل لم داده و جلوی هر مبلی یک میز کوچک قرار داشت که روشون میوه و دیگر خوراکی ها بود و چندتا پیشخدمت که همه مرد بودند مدام بهشون می رسیدند. وکیلم گفت ما به شوخی به اینها می گیم مامانیها، ولی اسم رسمیشون هست: انجمن زنان نئولیبرال. روی پلاکاردشون نوشته بود: یک روز در هفته کار رایگان و اجباری در موسسات و شرکتهای خصوصی بهترین تنیه مردان زن ستیز. کلمه خصوصی رو با حروف درشت و رنگی نوشته بودند

پرسیدم پس هیئت منصفه کو؟ گفت: همین پانصد نفر شاکی خودشون هم نقش هیئت منصفه رو بازی می کنند. تو دلم گفتم بازم جای شکره که نصفشون مردند. اگه بتونم نود درصد رای مردان و یازده درصد رای زنان را بدست بیارم شاید به سلامت از این معرکه در رم. داشتم به خودم وعده می دادم که آقای وکیل اضافه کرد: ضمنا رای مردان یک سوم رای زنان هست. یعنی هر سه رای مردان به اندازه یک رای زنان هست و بازپرس حق وتو داره. می خواستم بپرسم بازپرس کیه که بلندگو اعلام کرد: خانم سروری نماینده ، سخنگو، وکیل و سرور تمام انجمنهای زنان و بازپرس جلسه دادگاه امروز وارد می شوند . اینو که گفت تمام زنها بلند شدند و شروع کردند به شعار دادن: دشمن مردی سروری، یاور مایی سروری، لیدر مایی سروری. نمی دونم چرا به جای رهبر می گفتند لیدر. رهبر مگه چه عیب داره. تازه فارسی هم هست. ده دقیقه ای زنان شعار دادند و هنوز سروری وارد سالن نشده بود. بالاخره در باز شد و وارد شد. بچه ها حق داشتند خیلی خوش هیکله. رو به جمعیت لبخندی بر لب دستهاشو بالا برد و یه چیزایی زیر لب می گفت. راست افراطی ها و چپ افراطی ها مشت هاشون گره کرده و بالا برده و شعار می دادند. راست کمتر افراطی بشکن میزد و شعار می داد و چپ کمتر افراطی ضمن شعار دادن می رقصید. میانی ها به دور و برشون نگاه کرده و از آنها تقلید می کردند. خانم های مامانی برای اینکه صداشون خراب نشه زنگوله هایی تو دستشون بود و صدا می دادند. مردان هم مثل بره ساکت نشسته بودند. بالاخره خانم سروری جماعت را ساکت کرد و از ازشون بخاطر اعتمادی که به او دارند تشکر کرد. بعد رفت پیش قاضی که یک خانم مسنی بود دو سه دقیقه با او صحبت کرد و آخر سر آمد طرف من و وکیلم. دو سه قدمی ما که رسید هنوز لبخند می زد. خدای من این دختر چقدر قشنگه. به ما که رسید لبخندش به اخم تبدیل شد. به چشماش که نگاه کردم وحشت برم داشت. نگاهش شمشیر داشت و آماده دریدنم.. خیلی رسمی و خشک با من و وکیلم دست داد و دادگاه رسما کارش را شروع کرد

سروری کلی منو با سئوالاتش پیچاند. خیلی زبله. البته منم کم نمی آوردم . از همه چیز و همه کس پرسید، سیاست، جامعه، خانواده، زن و مرد و... که نمیخوام با تعریف اونا سرتون را درد بیارم . اما بعضی سئوالاتش بچگانه بنظر می آمد. پرسید: پیش میاد که از دست خانمها عصبانی بشید!؟ خیلی چیزا به ذهنم رسید که جرات نداشتم بگم. گفتم: کم پیش میاد. گفت: یکی شو بگو. گفتم مثلا وقتی خانمها موقع رانندگی راه بندون درست می کنند یا تو خیابونهای تنگ وقتی میخوان پارک کنند ده دقیقه ای خیابون بسته میشه. چندنفر از خانمها شروع کردند به شعار و فحش دادن به من. پرسید: آیا هیچوقت در کارهای خانه به خانمها کمک می کنی؟ گفتم از بچگی همیشه به مادرم کمک میکردم، هنوز هم وقتی گیلان میرم ظرفها رو من میشورم. البته فقط بشقاب و قاشق چنگال. آخه تا می خوام دیگ یا تابه رو بشورم مادرم میگه لازم نیست پسر جان توشون آب بریز بعدا خودم میشورم. اینو که گفتم یکی از جمع چپ افراطی داد زد: مفت خور. همه زدند زیر خنده. گفتم گاهی غذاهایی مثل تخم مرغ آب پز و نیمرو را درست می کنم و تقریبا همیشه بادزدن کباب و جوجه کباب به عهده منه، اما مادرم نمی ذاره گوشت رو تکه کنم، میگه ریز یا درشت در میارم. اصلا خانم های عزیز و دوست داشتنی! من از بچگی در کار حمایت از زنان بودم. کلاس سه که بودم مادرم عصر پنجشنبه ها می رفت تو یه مدرسه به خانم های بیسواد روستاهای اطراف ما خواندن و نوشتن یادشون می داد، همیشه همراش می رفتم و کمکش می کردم. فقط یک بار که گیس بانو زن حاج تراب که به خسیس بودن معروف بودند وقتی می خواست اسمشو برای بار اول بنویسه بجای گیس نوشت پیس یعنی خسیس. من و دوسه تا از خانمها خنده مون گرفت. مادرم منو از کلاس بیرون کرد. البته خنده ام اختیاری نبود. اصلا اونموقع نمیدونستم که پیس یعنی خسیس. قصد زن ستیزی یا مرد سالاری نداشتم. هیچوقت به دخترها متلک نمیگم، اوایل نوجوانی چندبار گفتم، یه روز یه دختره خوابوند تو گوشم و از آن موقع فهمیدم متلک کار درستی نیست. یکی از خانمها گفت حقت بود بی حیا ی بی آبرو. گفتم: مخالف داشتن حرمسرا، چند همسری و صیغه هستم. یکی از خانمهای راست افراطی داد زد" کفر نگو بی دین! از خانمهای مامانی یکی گفت: همینجوری که نمیشه مخالفت کرد، باید دید صیغه از نظر اقتصادی چه تاثیری بر جامعه داره ، اگر عرضه زنان بیش از تقاضا باشه عیبی نداره. ادامه دادم: خیلی طرفدار حقوق زنان هستم. بچه که بودم همیشه ناراحت می شدم وقتی زن همسایه مون رو می دیدم بچه شو کول کرده و سبزیکاری می کرد و بعدش باید غذا درست می کرد و کهنه بچه رو با آب سرد می شست و تازه بعضی روزها می رفت کار نظافت و شسشوی خونه یکی دوتا خانواده ثروتمند رو هم انجام می داد، یعنی کلفتی می کرد. باز یکی از خانمهای مامانی پرید وسط حرفم: خیلی هم دلش بخواد. اصلا جامعه باید از اون خانواده های متول ممنون باشه که برای عده ای کار درست می کنند. تازه در جامعه آزاد این بازاره که همه چیزو تعیین می کنه و آدم های تنبل و نالایق فقیر می مونند. گفتم اگر دستگیر نمیشدم همین امروز قرار بود تو وبلاگم درباره ی خواهر همکارم که شوهر آشغالش مدام کتک میزنه بنویسم . دوتا پسر کوچک دارند، چندبار دادگاه رفتند، مرتیکه با یه زن دیگه زندگی می کنه و بچه ها رو نمیذاره مادرشون رو ببینند ، تلاقم نمیده. دادگاه هم همیشه طرف مردک رو می گیره، اگه آزاد بشم یارو رو با اسم و آدرس افشا می کنم. یکی از خانمها پرسید وبلاگ چیه؟ چندتا خانم از جمع میانی ها خندیدند و یکیش گفت چیز خیلی خوبیه، ریسکش از دیگر فعالیتها کمتره و اگه آدم شانس داشته باشه میتونه معروف هم بشه. خیلی ها چندتا کتاب دارند کسی نمی شناسدشون اما عده ای پنج تا مطلب ده سطری تو وبلاگشون نوشتند و معروف شدند. بعدش فکر کردم یه چیزی بگم که حداقل یازده درصد رای ضروری را از خانمها بدست بیارم. می خواستم بگم طرفدار تقسیم پنجاه درصدی مناصب دولتی و غیر دولتی به خانمها هستم، اما شعارچپهای غیر افراطی هم همین بود. بهتر دیدم دست بالا را بگیرم و گفتم پنجاه و یک درصد شغل های بالا باید به زنان داده بشه. از تو جمع زنان گفتند: خر خودتی! عوام فریب! شارلاتان!. قاضی که تقریبا ساکت بود خنده اش گرفت و گفت: کاسه داغ تر از آش شدی ناوران، بسه، دیگه ادامه نده

خانم سروری با اخم پرسید: روابط زناشوی تان چطوره؟ گفتم متاسفانه هنوز سعادت تشکیل خانواده نصیبم نشده و مجردم. یکی داد زد: از زیر بار مسئولیت فرار میکنی دیگه! یکی دیگه گفت: خدا نصیب هیچ زنی نکنه. لابد الواتی می کنی مرتیکه هرزه ! کی به تو زن میده ! اما متوجه شدم که خانم سروری بعداز اینکه گفتم مجردم اخماش کم کم باز شده و چهره اش شاد تر شد و دیگه سئوالهای سخت نمی کرد و زیبایی چهره و بویژه چشمانش آشکارتر شد. یکی نیست به این خانم بگه اخم اصلا بهت نمیاد! بعداز دو سه تا سئوال راحت رفت پیش قاضی و دوباره اومد رو سن و گفت ده دقیقه استراحت و بعد فقط هیئت منصفه و من برای تعیین مجازات در سالن جمع می شویم. سالن شلوغ شد و هرکس از قبل حکمش را صادر می کرد و با صدای بلند میگفت. راستهای افراطی دیگه رو سنگسار نمی کوبیدند و به جرثقیل قانع شدند. راستهای کمتر افراطی به پنج ضربه شلاق در روز تخفیف دادند. چپ های افراطی از کار اجباری در اردوگاه به یک ماه کار در مناطق بد آب و هوا و فقیرنشین و چپ های غیر افراطی به هفته ای یک روز فعالیتهای خیرخواهانه بین مردم محروم قانع شدند. مامانی های نئولیبرال نظرشون بود که من باید به مدت یک سال به کار نظافت و گماشتگی در خانه و ویلای کسانی که ویلا و خانه بزرگ دارند محکوم شوم. میانی ها در حالیکه تند تند آش نذری شون رو می خوردند فعلا ساکت بودند و نمی خواستند پیشنهادی بدند و بعد در اقلیت بمونند. مواظب جناحهای دیگر بودند تا ببینند سر چی توافق می کنند که اینها هم امضاشونو بگذارند پاش. باز جای شکرش بود که همه جناحها اندکی کوتاه اومده بودند. البته همانطور که وکیلم گفت خانم سروری حق وتو داره

استراحت و جلسه هیئت منصفه یک ساعتی طول می کشید. مرا بردند تو یک اتاق مبلمان شده و درش رو هم از پشت قفل کردند. دوسه دقیقه ای که اونجا نشستم یه دفعه از بیرون صدای جیغ و داد شنیدم. دریچه کوچکی که روی در بود رو کنار زدم دیدم چندتا آدم قوی هیکل علی گمجی و دخترش و ویلا دار و زنش رو با زور می برند به طرف دیگه راهرو. بعدا فهمیدم گمجی رو به اتهام گرفتن حق سکوت، البته نه نقدی بلکه جنسی و همچنین مسکوت گذاشتن ارتکاب عمل سرقت توسط ویلادار و زنش دستگیر کردند. دخترش را به اتهام مسکوت گذاشتن عمل اقدام به تجاوز دستگیر کرده بودند. ویلادار به جرم های اقدام به تجاوز و سرقت و همچنین عمل شنیع و جنایی درجه اول و زن ستیزانه و مردسالارانه یعنی تنها گذاشتن همسر خویش در تاریکی شب در باغ گمجی دستگیر شده بود. زن ویلادار به جرم سرقت و پرداخت حق سکوت ، نه از نوع نقدی بلکه جنسی دستگیر شده بود
ناگهان در دوباره باز شد و چندتا خانم آمدند تو و منو بردند تو یه اتاقکی که بنطر می آمد ظرفشور خونه باشه پامو با زنجیر بستند به لوله پایین سینگ ظرفشویی و چندتا دیگ و تابه رو نشونم دادند و گفتند بشور. تابه ها زیاد وقت نمی گرفتند اما دیگ ها شستنشون خیلی سخت بود. مثل اینکه همه شون ته دیگ دوست داشتند. برنج سوخته حسابی به دیگ چسبیده بود . چند تا دیگ رو که شستم نوک انگشتام زخم شدند. لامذهبا حداقل توش آب نریخته بودند که کمی نرم شه. دیگها رو که شستم از دریچه ای که درست بالای سرم بود از طبقه بالا یه خانمی گفت" بگیر! بدون اینکه لحظه ای صبر کنه دیگ رو ول کرد. اگه نمیگرفتمش می خورد به ملاجم. باید سریع می شستم و دیگ بعدی رو از بالا می گرفتم. یه خانمی هم پایین بود و دیگها رو وارسی می کرد و اگه خوب شسته نشده بود دوباره می گذاشت جلوم. دو سه ساعتی مثل ماشین دیگ می شستم. تمام انگشتانم خونی شده بودند. یاد ترش تره های خوشمزه مادرم افتادم که می ریختم رو ته دیگ و می خوردم. عهدکردم اگه آزاد بشم هرگز ته دیگ نخورم. یکی از دیگها بدجوری سوخته بود و ته دیگه در نمی رفت، تازه داشتم آبش می کشیدم که خانم بالایی گفت: بگیر. تا بجنبم دیگ گنده ای از اون بالا خورد به سرم. از خواب پریدم. خدارو شکر که همه اش خواب بود. صدای چرخیدن کلید توی قفل در را شنیدم. خانم سروری اومد تو و در رو دوباره قفل کرد و آمد پیشم و بدون مقدمه بغلم کرد و لبش رو گذاشت رو لبم ، چه بوسه ای! دو سه دقیقه ای همدیگه رو بوسیدیم. پیش خودم گفتم اگه دلت اینو می خواست خوب همون اولش بهم می گفتی و اینهمه منو به دردسر نمینداختی. اما ناگهان از من جدا شد و سیلی محکمی خوابوند تو گوشم.به نظر می آمد شخصیتش از مجموعه ای کاراکترهای متضاد همدیگه تشکیل شده، مثل پیروانش که جمع اضداد بودند. گفت: بوسیدمت بخاطر اینکه اتهام ناروای زن ستیزی را به تو زدم و سیلی بخاطر این بود که با این بوسه به خودت وعده های بیخودی ندی. ضمنا نتونستم همه رو قانع کنم که بیگناهی، لذا به روزی دو ساعت کار خیرخواهانه زیر سرپرستی من محکوم شدی و کارت از فردا شروع می شه، بعدش هم رفت. خدایا تو این یک ماه بیشتر بوسه نصیبم خواهد شد یا سیلی؟
برای خواندن داستان علی گمجی و دخترش و آقای ویلا دار و زنش برید اینجا

27/01/2008

گَمَج / Gamaj

اپیزود یکم
ميرزا حسين خان مشيرالدوله سپهسالار اعظم و صدراعظم ناصرالدین شاه چون آدم اروپا دیده ای بود قبل از مسافرت ناصرالدینشاه به اروپا کلاس درس و اتیکت برای رجالی که قرار بود ناصرالدنشاه را در سفر همراهی کنند گذاشته بود تا رسوایی ببار نیاورند. روزی در کلاس درس از ملتزمين ركاب پرسید آيا می دانيد گمج چيست؟ همه گفتند نمی دانيم گمج چيست. آيا جسم است يا انسان يا نام محلى؟ يكى از حاضرين گفت من اين نام را در گيلان شنيده ام. مشيرالدوله گفت، مرحبا بر تو، به شما سفارش و تاكيد می كنم وقتى در مهمانيهاى امپراتور و امپراتريس روسيه يا امپراتور قيصر آلمان و همسرشان يا در مهمانى علياحضرت ملكه ويكتوريا يا پادشاه ايتاليا ، آرشيدوك روسى لهستان يا پادشاه هلند شما را به مهمانى شام دعوت كردند، پس از صرف شام خميازه نكشيد و اگر عادت به خميازه كردن داريد، اين كار را آهسته انجام دهيد و دست جلوى دهان يا دستمالى جلوى دهان نگه داريد. حال آمديم نتوانستيد ازخميازه كشيدن خوددارى كنيد، شما را به تاج قبله عالم قسم می دهم دهانتان را مثل گمج يعنى ديگ سفالى رشتى كه بسيار بزرگ است و آن را براى پختن فسنجان و باقلا قاتوق و ترش تره و ديگر غذاهاى رشتى به كار می برند و می گويند با خورش مطبوخ در يك گمج می توان تا بيست نفر را سير كرد، باز و گشاد و عميق نكنيد. بديهى است دهانتان را مانند گاله خيار يا تغار ماست يا آش رشته هم باز نخواهيد كرد، معقول و مودب و آهسته زير دستمال خميازه تان را رد كنيد و نگذاريد مهمانان بى ادب فرنگى به شما بخندند.
بیچاره مشیرالدوله درسهایش بزودی فراموش شد و رجال مربوطه چه رسواییها و مسخرگی ها که ببار نیاوردند. سيف الدوله كه سفير ايران در روسيه بود در يكى از مهمانيهاى تزار كه در آن چند پادشاه و امير و گراندوگ و بارون و سفراى كشورهاى اروپايى حضور داشتند پیشخدمت بعداز شام با یک سینی بزرگ با بستنیهای رنگ و وارنگ آمدجلویش. سیف الدوله که نمیدانست کدامشان خوشمزه تره، انگشت سبابه را فرو میکرد تویشان و همه رو اول امتحان کرد. امير بهادر جنگ ضمن گرفتن بوسه هاى آبدار و طولانى از دست امپراتريس روسيه ، به زبان تركى و گاهى فارسى با امپراتريس احوالپرسى كرده و حال پدر و مادر و برادران و خواهران و عمه ها و خاله ها و دايى هايش را می پرسيد. به ملتزمين ركاب توصيه شده بود كه دست امپراتريس ها و ملكه ها را كه براى بوسيدن جلو می آورند،, بايد بسيار كوتاه و بصورت تماس با دستكش باشد نه بوسيدن به معناى واقعى. بعضى از رجال عليرغم نصايحى كه به آنان شده بود، به محض ديدن امپراتريس روسيه كه او را خورشيد كلاه می خواندند(همسر تزار الكساندر دوم) يا ملكه ويكتوريا پادشاه انگلستان، دست امپراتريس را گرفته يك بوسه طولانى يكى دو دقيقه اى از آن می ربودند، و گاهى هم با لبهاى چرب از غذا كه دستكش سفيد را آلوده می كرد. فکرش را بکنید که همین بی بته ها ی بی حیا زنان حرمسراهایشان مثل برده و زندانی زندگی کرده و هیچ مذکری را اجازه رویت روی شان نبود
اپیزود دوم
یه هم محلی داریم به اسم علی گمجی، در واقع نام خانوادگی اش یه چیز دیگه هست که من نمیدونم، اما همه علی گمجی صداش می کنن. فقیرترین آدم ده مون هست، یکی دو جریب بیشتر باغ پرتقال نداره. پسرش دو ساله بود که زنش مریض شد و فوت کرد. یه دختر دور و بر هجده سال هم داره. کار اصلی اش فروش ظروف سفالی از جمله گمج هست. البته تو مغازه اش پشمک، آب نبات، نخودچی و بادام زمینی هم میشه خرید. تا ده سال پیش تو ده ما اگر عروسی بود همه مردم ده می رفتند. کارت دعوت و این جور چیزا رسم نبود. هنوز هم تو خیلی دهاتها این رسم هست. حتی اگه کسی با خانواده عروس یا داماد قهر باشه عروسی رو از دست نمیده. آن روز آشتی می کنند. بچه که بودیم اگه تو زمستونا عروسی بود چون باغات ده کاملا خلوت می شد چندنفری از بچه های هم سن و سال می رفتیم تو باغ پرتقال مردم و چیب هامون رو پر می کردیم و می رفتیم می دادیم به علی گمجی و اون هم بجاش به ما آب نبات یا نخودچی می داد. پرتقالها رو بعدا جعبه می زد و می برد شنبه بازار رامسر یا پنجشنبه بازار کلاچای می فروخت.
تو باغ علی گمجی یه درخت از خانواده مرکبات هست که میوه اش اندازه هندوانه میشه، نمی شد خورد، در واقع بیشترش پوسته، چیز قشنگ و خوشبویی هست. هم جوار باغ علی گمجی یه آقایی که شمالی نیست ویلا داره. طرف هوس کرده بود یکی از این میوه ها رو داشته باشه. هرچی خواهش و تمنا می کرد علی گمجی نمی داد. حق هم داشت. همه توی ده ما دوست دارند یکی از اون رو داشته باشند. اگه به یارو می داد یه ده رو دلخور می کرد. اون مرتیکه عوضی ویلا دارکه زن و بچه هم داره بعدها بند کرد به دختر علی گمجی که همسن دخترش هست .لابد جوک رشتی زیاد شنیده بود و اینکه شمالیها بی بخارند و دختراشون خوش دست و اینجور مزخرفات. یه روز که دختر گمجی با دولچه (ابریق) می رفت آب بیاره یارو جای خلوتی کمین می کنه و تا دختره می رسه می پره جلو که بغلش کنه و ... دختر با ابریق می کوبه رو شانه مردک. طرف بیهوش میشه و کارش به بیمارستان می کشه. دختر هم که ترسیده بود در میره و تا چند ماه به کسی چیزی نمیگه.

چند ماهی می گذره و عید میشه. ویلا داره با زنش تعطیلات نوروز رو آمدند شمال . علی گمجی که بعدها جریان دخترش با یارو رو شنیده بود تصمیم داشت یه بلایی سرش بیاره. شب ها از پنجره اش ویلای طرف رو نگاه می کرد و فکر می کرد چه بکنه. تا اینکه یه شب دید یه چراغ دستی خاموش و روشن میشه و از سمت ویلا به باغش نزدیک میشه. کمی بیشتر که نگاه کرد به نظرش رسید چراغ دار تو باغش هست. حدس زد یارو خیال داره مرکبات هندونه ای اش رو بدزده. تصمیم گرفت یه گمج رو برداره و بره بکوبه تو سرش . نزدیکای درخت که رسید دید صدای پچ و پچ میاد، خیلی آروم رفت جلوتر. حدود دو متری صدا که رسید پشت درختی قایم شد، قایم هم نمی شد تاریک بود و نمی دیدند. یکی از صداها زنانه بود. زن ویلا داره بود. یارو به زنش گفت اگه صدایی شنیدی یا شک کردی کسی داره میاد با چراغ فقط یک بار علامت بده و رفت که بره بالای درخت. بیچاره علی گمجی تو نقشه اش زنه نبود. لحظه ای فکر کرد و بعد گمج رو گذاشت رو زمین و آروم رفت طرف خانم. صدای نفسش رو می شنید . آهسته گفت: همسایه تو باغ من چه می کنید؟ زن که هول شده و ترسیده بود گفت وای... گمجی گفت ساکت! الان همسایه هارو صدا میزنم و آبروتون رو می برم. زن با حالت گریه و تضرع گفت ببخشید علی آقا هرچقدر خواستید بهتون می دم. گمجی گفت: من که بهتون گفته بودم فروشی نیستند. ویلا دار که رو درخت بود آهسته از زنش پرسید: چیزی گفتی؟ علی گمجی یواش به زن گفت: بگو نه چیزی نیست. زن همین رو به شوهرش گفت و بعد دست گمجی رو گرفت و می خواست چیزی بگه که علی گمجی که چند سالی بعداز مرگ عیالش دستش به هیچ مونثی نخورده بود کنترل رو از دست داد و زن رو بغل کرد و گفت بریم کمی اونور تر . زن هم بغلش کرد و گفت یواش تر علی آقا، شوهرم می شنوه. بعد خطاب به شوهرش گفت: یه صدایی شنیدم، تکون نخور، تا با چراغ علامت ندادم همانجا باش. علی گمجی و زن ویلادار چند متری از اونجا دور میشن و گمجی کتش رو در میاره و رو زمین پهن میکنه و بعله... فرداش یه دونه از اون میوه ها رو می چینه و با یک گمج می ره منزل ویلا دار و بهشون عیدی می ده
گمج شناسی: گمج همانطور که مشیرالدوله گفت ظرفی بزرگ وسفالی است که در گیلان و مازندران در آن غذا درست می کنند. و همچنین به آدمهایی که ساده اند و با دنیای پیشرفته و زندگی شهری کمتر آشنا هستند می گویند طرف گمجه