11/02/2008

دیگ ها و تابه ها

سابقه: یه آقایی که شمالی نبود و در جوار باغ هم دهاتی مون علی گمجی ویلا داشت با خانمش تصمیم می گیرند یه شب از مرکبات باغ گمجی بدزدند. گمجی درست زمانی که آقای ویلا دار رو درخت بود خانمش رو گیر میندازه و بعداز اندکی صحبت با هم زیر یکی از درختها اختلاط می کنند. اگر دوست داشتید جزئیات آنرا می تونید اینجا بخوانید.دو سه روز بعداز اینکه این قضیه رو برا دوستام تعریف کردم دو تا نامه رسمی بدستم رسید. یکی با امضای دادگاه ویژه جرایم مردسالاری و اینکه باید فلان روز برای ادای پاره ای توضیحات به آنجا مراجعه کنم. شاکی من خانم سروری به نمایندگی از تمام جناحهای جوامع زنان از چپ افراطی و میانه تا راست افراطی بود. اسمش رو شنیدم. همولایتی خودمونه ، بچه ها میگن دختر جوان خوشگل و خوش هیکل و بدعُنقیه. نامه دوم هم از دادگاه ویژه جرایم نژادپرستی بود که در آن به توهین به ملل و اقوام غیرگیلک متهم شده بودم

دادگاه: می رفتم سر کار، یه ماشین جلو پام ترمز کرد و دو تا آدم تنومند از ماشین آمدند بیرون و دستامو گرفتند و بزور بردند تو ماشین. چند متری که رفتیم چشمامو بستند و گفتند سرت رو بیانداز پایین. ده دقیقه بعد از ماشین پیاده شدیم و بعداز گذشتن از یک راهروی بزرگ وارد اتاقی شدیم. صدای همهمه که بیشتر زنانه بود می آمد. چشمامو که باز کردند دیدم روی سن هستم و حدود پانصد نفر تو سالن نشستند. نصف شون زن بودند ونصفه دیگر مرد . خانمها از همه تیپ، چادری و بی چادر ، مانتو با روسری ، بی روسری و بی مانتو. یک خانمی در حالیکه با دست منو نشون داد پشت بلندگو گفت: متهم ردیف اول آقای ناوران. چشمتون روز بد نبینه، بیشتر خانمها هرچه که دم دستشون بود رو پرت می کردند طرف من و برعلیه من شعار میدادند. یه آقایی اومد جلو و گفت که وکیل من هست. بعد رو به سالن کرد و گفت خانمهایی که سمت راست سالن نشستند راستهای افراطی هستند. بدبخت شدم . عرق از سر و صورتم سرازیر شد. رو پارچه نوشته بودند: سزای مردسالار جرثقیل یا سنگسار . سمت چپ اونا هم راست های کمتر افراطی نشسته بودند که شعارشون بود: درمان زن ستیزی ده ضربه شلاق روزی. وسط هم زنان میانی بودند که جلوی شان یه پارچه سفید بدون شعار نصب شده بود و یک تیان(دیگ بزرگ) آش نذری درست کرده و مشغول خوردن بودند و گاهی هم به زنان جناحهای دیگر تعارف می کردند ولی به مردان نه. وکیلم گفت که این خانمها تاکتیک و استراتژی خاصی ندارند. بسته به توافقات با جناحهای چپ یا راست شعارشون رو تعیین می کنند. ممکنه یه روز ده بار شعارشون عوض بشه. سمت چپ میانی ها زنان چپ کمتر افراطی بودند با شعار: نصف مناصب بالای دولتی و غیر دولتی باید به زنان محول گردد. و سمت چپ اینها زنان چپ افراطی نشسته بودن و رو پارچه شون نوشته بود: اردوگاه کار اجباری، سزای مردسالاری . مردها هم پشت سر خانمها نشسته بودند و وکیلم گفت که مردان بصورت انفرادی شرکت می کنند و حق داشتن فراکسیون و دسته و انجمن ندارند. بالای سر مردها بالکنی با ارتفاع کم بود که حدود چهل تا خانم شیک پوش و با کلاس برخلاف دیگران که رو صندلی نشسته بودند اینها رو مبل لم داده و جلوی هر مبلی یک میز کوچک قرار داشت که روشون میوه و دیگر خوراکی ها بود و چندتا پیشخدمت که همه مرد بودند مدام بهشون می رسیدند. وکیلم گفت ما به شوخی به اینها می گیم مامانیها، ولی اسم رسمیشون هست: انجمن زنان نئولیبرال. روی پلاکاردشون نوشته بود: یک روز در هفته کار رایگان و اجباری در موسسات و شرکتهای خصوصی بهترین تنیه مردان زن ستیز. کلمه خصوصی رو با حروف درشت و رنگی نوشته بودند

پرسیدم پس هیئت منصفه کو؟ گفت: همین پانصد نفر شاکی خودشون هم نقش هیئت منصفه رو بازی می کنند. تو دلم گفتم بازم جای شکره که نصفشون مردند. اگه بتونم نود درصد رای مردان و یازده درصد رای زنان را بدست بیارم شاید به سلامت از این معرکه در رم. داشتم به خودم وعده می دادم که آقای وکیل اضافه کرد: ضمنا رای مردان یک سوم رای زنان هست. یعنی هر سه رای مردان به اندازه یک رای زنان هست و بازپرس حق وتو داره. می خواستم بپرسم بازپرس کیه که بلندگو اعلام کرد: خانم سروری نماینده ، سخنگو، وکیل و سرور تمام انجمنهای زنان و بازپرس جلسه دادگاه امروز وارد می شوند . اینو که گفت تمام زنها بلند شدند و شروع کردند به شعار دادن: دشمن مردی سروری، یاور مایی سروری، لیدر مایی سروری. نمی دونم چرا به جای رهبر می گفتند لیدر. رهبر مگه چه عیب داره. تازه فارسی هم هست. ده دقیقه ای زنان شعار دادند و هنوز سروری وارد سالن نشده بود. بالاخره در باز شد و وارد شد. بچه ها حق داشتند خیلی خوش هیکله. رو به جمعیت لبخندی بر لب دستهاشو بالا برد و یه چیزایی زیر لب می گفت. راست افراطی ها و چپ افراطی ها مشت هاشون گره کرده و بالا برده و شعار می دادند. راست کمتر افراطی بشکن میزد و شعار می داد و چپ کمتر افراطی ضمن شعار دادن می رقصید. میانی ها به دور و برشون نگاه کرده و از آنها تقلید می کردند. خانم های مامانی برای اینکه صداشون خراب نشه زنگوله هایی تو دستشون بود و صدا می دادند. مردان هم مثل بره ساکت نشسته بودند. بالاخره خانم سروری جماعت را ساکت کرد و از ازشون بخاطر اعتمادی که به او دارند تشکر کرد. بعد رفت پیش قاضی که یک خانم مسنی بود دو سه دقیقه با او صحبت کرد و آخر سر آمد طرف من و وکیلم. دو سه قدمی ما که رسید هنوز لبخند می زد. خدای من این دختر چقدر قشنگه. به ما که رسید لبخندش به اخم تبدیل شد. به چشماش که نگاه کردم وحشت برم داشت. نگاهش شمشیر داشت و آماده دریدنم.. خیلی رسمی و خشک با من و وکیلم دست داد و دادگاه رسما کارش را شروع کرد

سروری کلی منو با سئوالاتش پیچاند. خیلی زبله. البته منم کم نمی آوردم . از همه چیز و همه کس پرسید، سیاست، جامعه، خانواده، زن و مرد و... که نمیخوام با تعریف اونا سرتون را درد بیارم . اما بعضی سئوالاتش بچگانه بنظر می آمد. پرسید: پیش میاد که از دست خانمها عصبانی بشید!؟ خیلی چیزا به ذهنم رسید که جرات نداشتم بگم. گفتم: کم پیش میاد. گفت: یکی شو بگو. گفتم مثلا وقتی خانمها موقع رانندگی راه بندون درست می کنند یا تو خیابونهای تنگ وقتی میخوان پارک کنند ده دقیقه ای خیابون بسته میشه. چندنفر از خانمها شروع کردند به شعار و فحش دادن به من. پرسید: آیا هیچوقت در کارهای خانه به خانمها کمک می کنی؟ گفتم از بچگی همیشه به مادرم کمک میکردم، هنوز هم وقتی گیلان میرم ظرفها رو من میشورم. البته فقط بشقاب و قاشق چنگال. آخه تا می خوام دیگ یا تابه رو بشورم مادرم میگه لازم نیست پسر جان توشون آب بریز بعدا خودم میشورم. اینو که گفتم یکی از جمع چپ افراطی داد زد: مفت خور. همه زدند زیر خنده. گفتم گاهی غذاهایی مثل تخم مرغ آب پز و نیمرو را درست می کنم و تقریبا همیشه بادزدن کباب و جوجه کباب به عهده منه، اما مادرم نمی ذاره گوشت رو تکه کنم، میگه ریز یا درشت در میارم. اصلا خانم های عزیز و دوست داشتنی! من از بچگی در کار حمایت از زنان بودم. کلاس سه که بودم مادرم عصر پنجشنبه ها می رفت تو یه مدرسه به خانم های بیسواد روستاهای اطراف ما خواندن و نوشتن یادشون می داد، همیشه همراش می رفتم و کمکش می کردم. فقط یک بار که گیس بانو زن حاج تراب که به خسیس بودن معروف بودند وقتی می خواست اسمشو برای بار اول بنویسه بجای گیس نوشت پیس یعنی خسیس. من و دوسه تا از خانمها خنده مون گرفت. مادرم منو از کلاس بیرون کرد. البته خنده ام اختیاری نبود. اصلا اونموقع نمیدونستم که پیس یعنی خسیس. قصد زن ستیزی یا مرد سالاری نداشتم. هیچوقت به دخترها متلک نمیگم، اوایل نوجوانی چندبار گفتم، یه روز یه دختره خوابوند تو گوشم و از آن موقع فهمیدم متلک کار درستی نیست. یکی از خانمها گفت حقت بود بی حیا ی بی آبرو. گفتم: مخالف داشتن حرمسرا، چند همسری و صیغه هستم. یکی از خانمهای راست افراطی داد زد" کفر نگو بی دین! از خانمهای مامانی یکی گفت: همینجوری که نمیشه مخالفت کرد، باید دید صیغه از نظر اقتصادی چه تاثیری بر جامعه داره ، اگر عرضه زنان بیش از تقاضا باشه عیبی نداره. ادامه دادم: خیلی طرفدار حقوق زنان هستم. بچه که بودم همیشه ناراحت می شدم وقتی زن همسایه مون رو می دیدم بچه شو کول کرده و سبزیکاری می کرد و بعدش باید غذا درست می کرد و کهنه بچه رو با آب سرد می شست و تازه بعضی روزها می رفت کار نظافت و شسشوی خونه یکی دوتا خانواده ثروتمند رو هم انجام می داد، یعنی کلفتی می کرد. باز یکی از خانمهای مامانی پرید وسط حرفم: خیلی هم دلش بخواد. اصلا جامعه باید از اون خانواده های متول ممنون باشه که برای عده ای کار درست می کنند. تازه در جامعه آزاد این بازاره که همه چیزو تعیین می کنه و آدم های تنبل و نالایق فقیر می مونند. گفتم اگر دستگیر نمیشدم همین امروز قرار بود تو وبلاگم درباره ی خواهر همکارم که شوهر آشغالش مدام کتک میزنه بنویسم . دوتا پسر کوچک دارند، چندبار دادگاه رفتند، مرتیکه با یه زن دیگه زندگی می کنه و بچه ها رو نمیذاره مادرشون رو ببینند ، تلاقم نمیده. دادگاه هم همیشه طرف مردک رو می گیره، اگه آزاد بشم یارو رو با اسم و آدرس افشا می کنم. یکی از خانمها پرسید وبلاگ چیه؟ چندتا خانم از جمع میانی ها خندیدند و یکیش گفت چیز خیلی خوبیه، ریسکش از دیگر فعالیتها کمتره و اگه آدم شانس داشته باشه میتونه معروف هم بشه. خیلی ها چندتا کتاب دارند کسی نمی شناسدشون اما عده ای پنج تا مطلب ده سطری تو وبلاگشون نوشتند و معروف شدند. بعدش فکر کردم یه چیزی بگم که حداقل یازده درصد رای ضروری را از خانمها بدست بیارم. می خواستم بگم طرفدار تقسیم پنجاه درصدی مناصب دولتی و غیر دولتی به خانمها هستم، اما شعارچپهای غیر افراطی هم همین بود. بهتر دیدم دست بالا را بگیرم و گفتم پنجاه و یک درصد شغل های بالا باید به زنان داده بشه. از تو جمع زنان گفتند: خر خودتی! عوام فریب! شارلاتان!. قاضی که تقریبا ساکت بود خنده اش گرفت و گفت: کاسه داغ تر از آش شدی ناوران، بسه، دیگه ادامه نده

خانم سروری با اخم پرسید: روابط زناشوی تان چطوره؟ گفتم متاسفانه هنوز سعادت تشکیل خانواده نصیبم نشده و مجردم. یکی داد زد: از زیر بار مسئولیت فرار میکنی دیگه! یکی دیگه گفت: خدا نصیب هیچ زنی نکنه. لابد الواتی می کنی مرتیکه هرزه ! کی به تو زن میده ! اما متوجه شدم که خانم سروری بعداز اینکه گفتم مجردم اخماش کم کم باز شده و چهره اش شاد تر شد و دیگه سئوالهای سخت نمی کرد و زیبایی چهره و بویژه چشمانش آشکارتر شد. یکی نیست به این خانم بگه اخم اصلا بهت نمیاد! بعداز دو سه تا سئوال راحت رفت پیش قاضی و دوباره اومد رو سن و گفت ده دقیقه استراحت و بعد فقط هیئت منصفه و من برای تعیین مجازات در سالن جمع می شویم. سالن شلوغ شد و هرکس از قبل حکمش را صادر می کرد و با صدای بلند میگفت. راستهای افراطی دیگه رو سنگسار نمی کوبیدند و به جرثقیل قانع شدند. راستهای کمتر افراطی به پنج ضربه شلاق در روز تخفیف دادند. چپ های افراطی از کار اجباری در اردوگاه به یک ماه کار در مناطق بد آب و هوا و فقیرنشین و چپ های غیر افراطی به هفته ای یک روز فعالیتهای خیرخواهانه بین مردم محروم قانع شدند. مامانی های نئولیبرال نظرشون بود که من باید به مدت یک سال به کار نظافت و گماشتگی در خانه و ویلای کسانی که ویلا و خانه بزرگ دارند محکوم شوم. میانی ها در حالیکه تند تند آش نذری شون رو می خوردند فعلا ساکت بودند و نمی خواستند پیشنهادی بدند و بعد در اقلیت بمونند. مواظب جناحهای دیگر بودند تا ببینند سر چی توافق می کنند که اینها هم امضاشونو بگذارند پاش. باز جای شکرش بود که همه جناحها اندکی کوتاه اومده بودند. البته همانطور که وکیلم گفت خانم سروری حق وتو داره

استراحت و جلسه هیئت منصفه یک ساعتی طول می کشید. مرا بردند تو یک اتاق مبلمان شده و درش رو هم از پشت قفل کردند. دوسه دقیقه ای که اونجا نشستم یه دفعه از بیرون صدای جیغ و داد شنیدم. دریچه کوچکی که روی در بود رو کنار زدم دیدم چندتا آدم قوی هیکل علی گمجی و دخترش و ویلا دار و زنش رو با زور می برند به طرف دیگه راهرو. بعدا فهمیدم گمجی رو به اتهام گرفتن حق سکوت، البته نه نقدی بلکه جنسی و همچنین مسکوت گذاشتن ارتکاب عمل سرقت توسط ویلادار و زنش دستگیر کردند. دخترش را به اتهام مسکوت گذاشتن عمل اقدام به تجاوز دستگیر کرده بودند. ویلادار به جرم های اقدام به تجاوز و سرقت و همچنین عمل شنیع و جنایی درجه اول و زن ستیزانه و مردسالارانه یعنی تنها گذاشتن همسر خویش در تاریکی شب در باغ گمجی دستگیر شده بود. زن ویلادار به جرم سرقت و پرداخت حق سکوت ، نه از نوع نقدی بلکه جنسی دستگیر شده بود
ناگهان در دوباره باز شد و چندتا خانم آمدند تو و منو بردند تو یه اتاقکی که بنطر می آمد ظرفشور خونه باشه پامو با زنجیر بستند به لوله پایین سینگ ظرفشویی و چندتا دیگ و تابه رو نشونم دادند و گفتند بشور. تابه ها زیاد وقت نمی گرفتند اما دیگ ها شستنشون خیلی سخت بود. مثل اینکه همه شون ته دیگ دوست داشتند. برنج سوخته حسابی به دیگ چسبیده بود . چند تا دیگ رو که شستم نوک انگشتام زخم شدند. لامذهبا حداقل توش آب نریخته بودند که کمی نرم شه. دیگها رو که شستم از دریچه ای که درست بالای سرم بود از طبقه بالا یه خانمی گفت" بگیر! بدون اینکه لحظه ای صبر کنه دیگ رو ول کرد. اگه نمیگرفتمش می خورد به ملاجم. باید سریع می شستم و دیگ بعدی رو از بالا می گرفتم. یه خانمی هم پایین بود و دیگها رو وارسی می کرد و اگه خوب شسته نشده بود دوباره می گذاشت جلوم. دو سه ساعتی مثل ماشین دیگ می شستم. تمام انگشتانم خونی شده بودند. یاد ترش تره های خوشمزه مادرم افتادم که می ریختم رو ته دیگ و می خوردم. عهدکردم اگه آزاد بشم هرگز ته دیگ نخورم. یکی از دیگها بدجوری سوخته بود و ته دیگه در نمی رفت، تازه داشتم آبش می کشیدم که خانم بالایی گفت: بگیر. تا بجنبم دیگ گنده ای از اون بالا خورد به سرم. از خواب پریدم. خدارو شکر که همه اش خواب بود. صدای چرخیدن کلید توی قفل در را شنیدم. خانم سروری اومد تو و در رو دوباره قفل کرد و آمد پیشم و بدون مقدمه بغلم کرد و لبش رو گذاشت رو لبم ، چه بوسه ای! دو سه دقیقه ای همدیگه رو بوسیدیم. پیش خودم گفتم اگه دلت اینو می خواست خوب همون اولش بهم می گفتی و اینهمه منو به دردسر نمینداختی. اما ناگهان از من جدا شد و سیلی محکمی خوابوند تو گوشم.به نظر می آمد شخصیتش از مجموعه ای کاراکترهای متضاد همدیگه تشکیل شده، مثل پیروانش که جمع اضداد بودند. گفت: بوسیدمت بخاطر اینکه اتهام ناروای زن ستیزی را به تو زدم و سیلی بخاطر این بود که با این بوسه به خودت وعده های بیخودی ندی. ضمنا نتونستم همه رو قانع کنم که بیگناهی، لذا به روزی دو ساعت کار خیرخواهانه زیر سرپرستی من محکوم شدی و کارت از فردا شروع می شه، بعدش هم رفت. خدایا تو این یک ماه بیشتر بوسه نصیبم خواهد شد یا سیلی؟
برای خواندن داستان علی گمجی و دخترش و آقای ویلا دار و زنش برید اینجا