09/02/2009

زن حاج آقا

حاج صمدی رو بالکن خانه اش بود و داشت کوه و جنگل را تماشا میکرد. فکر میکرد:« این طرح مجلس که قراره جنگل و مراتع طبیعی را 99 ساله اجاره بدهند با همه محاسنش یک عیب داره. دو هکتار کافی نیست، چرا یک دفعه نمیگن بیست هکتار یا پنجاه هکتار که خیال ما رو راحت کنند» بعد لبخندی زد و فکر کرد:«بی خیالش، هزار تا راه و چاره میشه پیدا کرد. به اسم این و اون میگرم» جایی از جنگل دود کمی بلند میشد.حاجی که از الان جنگل را مال خودش میدونست دلش میخواست بره و آن دهاتی رو که آتش درست کرده با دستهای خودش خفه بکنه
آن روز حاج صمدی خیلی سرحال بود. مشکل چند ماهه اش با آن روستایی یک دنده که از فروش زمینش به او خودداری میکرد به خیری و خوشی حل شده بود. حاج آقا موفق شده بود بالاخره با تطمیع و تهدید از چندنفر از اهالی محل امضا بگیرد. امضا پای نوشته ای که در آن ادعا شده بود زمین آن دهاتی در اصل مال پدربزرگ پدر حاج صمدی بود. حالا کی میتونه ثابت کنه که نبود. زمین را مفت از چنگ طرف درآورد. گرچه مجبور شد مبالغی هم هزینه کند، البته نه رشوه که معصیت داره، بلکه بعنوان انعام پولهایی به دادستان و چند نفر دیگر از مسئولین مربوطه بپردازد. اما درمقابل قیمت زمین این پولها مثل قطره ای در اقیانوس به حساب میان . چه زمینی! تمام زمینهای دور و بر حتی جنگل های اطراف مال حاج آقا بود. اگر طرح جدید واگذاری جنگل تصویب بشه حاج آقا تصمیم داشت جنگل آنور تپه را هم 99 ساله اجاره بکنه و علاوه بر پولی که از فروش چوب آنجا گیرش میاد ویلاسازی بکنه . معتقد بود حیف است که رودخانه و کوه و جنگل بی صاحب باشد و« این دهاتی های بیشعور هر غلطی خواستند آنجا بکنند». حق هم داشت . زورش را هم داشت. یه برادرزاده اش تو مجلس نشسته و یکی دیگر معاون فلان وزیره و خواهرزاده اش رئیس فلان جاست . فقط همان تکه زمین اون یارو دهاتی بین زمینهای حاجی و جاده اصلی بود. «اون دهاتی عوضی هم حقش بود. بیچاره و فقیر هست، زن و بچه داره؟ به من چه. خوب میخواست زمین شو دو سال پیش که بهش پیشنهاد دادم به من بفروشه تا این بلا سرش نیاد»

تو این بیست سال آنقدر وضعش خوب شده بود که دیگه حوصله روضه خوانی و اینجور حرفها را نداشت. قدیما درآمد اصلیش همین روضه خوانیها بودند. اما الان فقط مواقع ضروری و برای حفظ وجهه روحانی اش این کار را میکند. آن روز هم یکی از آن روزها بود. یکی از دوستان نزدیکش فوت کرده بود و مجبور بود روضه اش را بخواند. مشکل اینجور مجالس اینه که تو این چند سال اخیر رسم شده اول مداح بیاید و بعد روضه خوان. این مردم لامذهب هم تا مداح کارش تمام میشه بیشترشون مجلس رو ترک میکنند و میرن سر کار و زندگیشان
حاج آقا اندکی زودتر رفت به مجلس و بعداز چند دقیقه جوانی را که از بستگان متوفی بود به گوشه ای کشید و در گوشش گفت: فلانی! برو پشت بلندگو بگو قبل از نوحه خوانی اول به فرمایشات حاج آقا گوش فرا میدهیم
جوان با تعجب پرسید: چرا؟ حاج آقا گفت: آخه می ترسم مردم بعداز مداح بیشترشان پاشن برن. جوان گفت: من روم نمیشه. خودتون بگید. تازه حاج آقا مردم خیلی دوست دارند به فرمایشات شما گوش بدن، اصلا نگران نباشید

تیر حاج آقا به سنگ خورد و اول مداح رفت بالا و شروع کرد به نوحه خوانی که بیشتر شبیه ترانه خوانی بود تا نوحه. کارش که تمام شد طبق معمول بیشتر مردم پا شدند و یکبار دیگر با بستگان متوفی روبوسی کردند و رفتن سر کار و زندگیشان. بیچاره حاج آقا دمق و کمی عصبانی رفت بالای منبر تا برای باقیمانده جماعت که همگی از بستگان متوفی بودند و مجبور بودند تا آخر بشینند روضه اش را بخواند

بعداز آن روز تصمیم گرفت هرگز در روضه خوانی های این چنینی شرکت نکند. «اصلا این کار در شان من نیست. همان خطبه های نماز جمعه و گاهی گداری مصاحبه با روزنامه ها و رادیو تلویزیون کفایت میکنه. خدمت به مردم هم حدی داره.» سه تا زن گرفته بود که دوتایش مردند . بدگویان و حسودان پشت سرش میگن: « بیچاره ها را کشت . عیب از خودشه و بچه دار نمیشه غیظش را رو سر زناش خالی میکنه». همیشه چندتا صیغه هم تو شهرهای دیگه از جمله تهران داره. خوب حقشه. بیچاره هنوز جوونه. فقط شست سالشه. مسافرت که میره بالاخره یکی باید تر و خشکش کنه. عاشق زن آخریش هست . بیست و چهار سالشه و قشنگ. دو ساله که با او ازدواج کرده و اما باز هم از بچه خبری نیست. گرچه تا یادم نرفته بگم که این زن آخری چندماه پیش حامله شده بود و شانس آورد حاج صمدی برای کاری مهم چند هفته ای تهران بود و دور از چشمش رفت کورتاژ کرد

همانطور که گفتم حاجی عاشق سوگلی اش بود و برای اثبات عشقش به او چندوقت پیش وصیتنامه ای نوشت که در آن نصف اموالش را به اسم او کرده بود و یک حساب بانکی هم برایش باز کرده و مبلغ هنگفتی یعنی تقریبا تمام موجودی نقدی اش را به حسابش ریخته بود. البته همه اینها فیلم بود و زن بیچاره فقط میدانست حسابی به اسم او بازکرده و خبری از شماره حساب و نام بانک نداشت و خود حاجی بعنوان حساب شخصی از آن استفاده میکرد. شاید هم فقط بخاطر عشق به سوگلی اش این کار نکرده بلکه مقاصد دیگری در سر داشت

آن روز بعداز آن روضه خوانی کذایی حاج صمدی ناراحت و عصبانی به خانه آمد و هنوز دست و صورتش را خوب نشسته بود که سرش دور زد و بدنش داغ شد و نیمه هوش توی راهرو دراز شد. زن که متوجه حاجی شد ناخواسته لحظه ای کوتاه جرقه ای از شادی در چشمانش ظهور کرد اما دل نازک و انساندوستی اش تاب نیاورد و سریع دوید و بالشی آورد و سر ش را گذاشت رویش . کمی آب سرد آورد و با انگشتانش به صورتش پاشید. حاجی به زحمت لبخندی زد اما چهره زرد و عرق پیشانی اش بیانگر چیز دیگری بودند. فهمیده بود آن شب را صبح نخواهد کرد و برای همیشه رفتنی هست تلاش میکرد چیزی به زن بگه اما صدایش در نمی آمد . بالاخره با هزار تقلا به زن گفت که شماره حسابش چیه و کدام بانکه و رمز گاوصندوقش چیه. گفت که همین الان برو و آن وصیتنامه را که توی گاوصندوق هست پاره کن. زن ساده میخواست بدود طرف گاوصندوق که حاجی به زحمت دستش را گرفت و گفت می خواهم به من قولی بدهی. زن که میشه گفت تقریبا گریان بود قسم خورد و قول داد که هرچه او بگه انجام بده. صمدی گفت وصیتنامه توی گاوصندوق را که پاره کردی مقداری پول خارجی از دلار و پوند و یورو آنجا هست آنها را بگذار توی یک صندوقچه کوچک. فردا میری حساب خودت را که همه پولهایم را آنجا گذاشتم خالی میکنی و آنها رو هم میگذاری توی صندوقچه ای که پولهای خارجی رو گذاشتی. وقتی مُردم همه را میگذاری توی قبرم. مقداری طلا و جواهر توی گاوصندوق هست که آنها را خودت بردار. اگر آنها را بفروشی فکر میکنم مشکلی برای گذران زندگی نخواهی داشت. زن گریه کنان به حاجی قول داد و حاج صمدی که آخرین نفسهایش را میکشید لحظه ای تصویر جنگل و کوههای شمال را برابر چشمانش دید و ذهن تقریبا رو به خاموشی اش لحظه ای کوتاه متوجه طرح جدید مجلس که قرار است جنگل را به بخش خصوصی واگذار کنند افتاد و آهی نیمه تمام کشید و تمام کرد

روزی که قرار بود حاجی را دفن کنند زن حاجی رفت با عده ای صحبت کرد و خواهش کرد تا بگذارند نامه ای را در زیر کفن حاجی بگذارد. اول مانع شدند، بخصوص برادرها و برادرزاده ها ابدا با این کار موافق نبودند. اما زن با گفتن اینکه حاجی در لحطات آخر زندگیش این را از من خواسته و جزو وصیتش هست بالاخره آنها را قانع کرد. به این شرط که بگذارند یک مرد این کار را بکند. مرده شور را آوردند و اون هم نامه را چپاند توی کفن حاجی
زن همسایه که خیلی با زن حاجی صمیمی بود و جریان را دیشب از او شنیده بود بعداز ختم مراسم گفت: دیوونه، نکنه پولها رو تو قبرش گذاشتی؟ زن حاجی جواب داد: ببین، من نمیتونستم زیر قولم را بزنم. توی گاوصندوق دسته چکی را که به اسم من هست را برداشتم و بعد کل مبلغی را که قرار بود با حاجی دفن بشه حساب کردم و به همان اندازه یک چک به اسم حاجی نوشتم. دیگه نمیدونم تو اون دنیا میتونه چک رو نقد بکنه یا نه
توضیح: این قسمت آخر دفن چک با مرده را چند روز پیش دوستی برایم تعریف کرده بود که خوشم آمد و گذاشتم توی این روایت

20/11/2008

چه کیفی داره بیمار شدن

بیمارشدن هم صفایی داره، البته فقط دو سه روز اول. آدم دوباره مثل بچگی ناز میکنه و نق میزنه و اندکی نُنُربازی در میاره و صدتا ادا و اطوار دیگر. دیروز منزل یکی از بچه ها با چندتا از دوستان دیگر فوتبال ایران و امارات رو دیدیم .بعداز مسابقه از یکی از دوستان یعنی جیردهی پرسیدم: فلانی مدتی پیدات نبود؟ آهی کشید و گفت:
حدود یک ماه پیش گرفتار سردر و بیخوابی بدی شدم. پزشک و دوا کمکی نکردند و مجبور شدم یک هفته مرخصی بگیرم. دوستانم سرمیزدند برایم خرید میکردند و غذا درست میکردند. روز دوم یه همشهری ما که همین پارسال دکتر شده آمد پیشم. بچه خوب و زرنگ و با استعدادیه. خلاصه بعداز کلی سین جیم و پرسش که بیشتر به بازجویی شبیه بود گفت: جیردهی جان تو معتادی. معتاد کامپیوتر و اینترنت و اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت یکی از بیماریهای خطرناک در سطح جهان شناخته شده ، صدها نفر مبتلا به قشی و چه و چه شدند. خلاصه کلی ما را ترساند. ازش قول گرفتم جریان بیماری ام را به خانواده ام که شمالند نگه. من هم بهش قول دادم زیاد پشت کامپیوتر نشینم. البته قول من آبکی بود. مگه میشه هر دو سه ساعت یک بار ای میلم رو نبینم و سری به فلان وبلاگ یا فلان نشریه و تازه های چی و نظرات فلانی نزنم؟ تازه اینها فقط علایق شخصی منه، در رابطه با کارم هم مجبورم کلی پشت کامپیوتر بشینم . قولم همانطور که گفتم آبکی بود و بی پشتوانه. اما این همشهری ناجنس من هم قولش چندان قول نبود. از پیشم که رفت زنگ زد و خانواده ام رو خبر کرد. دو ساعت نکشید که مادر، عمه، خاله، عمو و دایی و چند نفر دیگر از فامیل و آشنا از شمال زنگ زدند و همه نگران سلامتی من. احساس خوبی بهم دست داد. کلی کیف کردم که این همه آدم نگران سلامتی منند. اما نگران مادرم بودم، اصلا هروقت مریض بشم، حتی یه سرماخوردگی خفیف نگران مادرم میشم . یادمه ار بچگی هروقت که مریض شدم بعداز خوب شدنم نوبت مریضی مادرم میشد. اضطراب و نگرانی بیمورد و حرص و جوش های نالازم او در دوران بیماری ام همیشه او را از پای در می آوردند

چشمتون روز بد نبینه. تازه سردردم داشت خوب میشد و خوب هم می خوابیدم که دو روز بعد پدر و مادرم با دو تا خاله و عمه ام اومدند تهران . البته پدرم روز بعد برگشت . روز بعدترش دایی کوچیکه و زن دایی با دو تا بچه سه و پنج ساله شون . این دایی من هم فقط چهار سال از من بزرگتره همه فکر میکنند پسردایی منه، بچه هاش که پسردایی من باشند به من میگن دایی. زن دایی گفت: عمو و زن عموت امروز نتونستند، فردا میان. دوتا اتاق بیشتر ندارم. خدای من اینهمه آدم کجا بخوابند؟ خلاصه پذیرایی از من شروع شد . هر نیمساعت مادر و خاله و عمه ام می اومدن و دستم را تو دستشون میگرفتند و یه ماچی میکردند و میرفتند. نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم. مدام میگفتند بخواب! استراحت کن.خوتو خسته نکن و از این حرفها. کم کم به من تلقین شد که خیلی مریضم، گاهی گداری بدون اینکه جاییم درد بکنه ناخودآگاه موقع غلت زدن آه و ناله ای که نشان از درد و بیماری باشد از من بلند میشد. ناخواسته خودم رو لوس میکردم و مادرم می آمد دستش رو رو پیشانی ام میذاشت که تب دارم یا نه، کم کم داشت خوشم می آمد که نگران منند
چند روزی که گذشت تصمیم گرفتم سری به سایت ها و ای- میلم بزنم . کامپیوتر رو که روشن کردم داد و فریاد و گریه و ناله و جروبحث شروع شد. نتونستم قانعشون کنم ، تو دلم چندتا فحش به دکتر همشهریمون دادم که زیر قولش رو زد و مرا به این روز انداخت. رو تخت دراز کشیدم. چرت کوتاهی زدم ، داشتم بیدار میشدم که دیدم دارند درمورد من صحبت میکنند. خاله بزرگه ام میگفت این کامپیوتر را بیندازیم. چند دقیقه ای خانمها طوری درباره کامیوتر حرف میزدند گویی دارند از بمب اتم حرف میزنند. میخواستم پاشم و دعوا راه بندازم که خوشبختانه دایی ام عصبانی شد و گفت: بابا زیاد غلو نکنید، دست به کامپیوترش نزنیدها! ممکنه کلی مطالب مهم کارش رو توش داشته باشه. غلت زدم و پهلو عوض کردم. فکر کردند دارم بیدار میشم، ساکت شدند. دوباره غلت زدم پهلوی قبلی و ضمن غلت زدن یک آه خفیف دروغکی که معمولا بیماران از درد توی خواب می کشند کشیدم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی مطمئن شدند که خوابم دوباره شروع کردند به پچ پچ. خاله بزرگه ام گفت خواهر براش زن بگیر، خاله کوچیکه حرفشو گرفت و گفت دختر فلانی تازه درسشو تموم کرده، قشنگ و نجیبه، خانواده دار هم که هست. عمه من که سه تا دختر داره گفت: نه بهتره از دخترهای فک و فامیل مون باشه. خاله بزرگه گفت: مثلا کی؟؟ زن دایی برای اینکه بین خاله ها و عمه ام دعوا نشه از مادرم پرسید: تا حالا باهاش در این مورد حرف زدی؟ بیچاره مادرم که قبلا چندتا پیشنهادش را رد کرده بودم با حالتی گریان گفت: هزاربار باهاش صحبت کردم، میگه من با ازدواج سفارشی مخالفم. عمه ام با عصبانیت گفت: زیاد نُنُر بارش آوردید. اولاد باید به حرف بزرگتر احترام بذاره. مادرم گفت: بچه حرف شنوییه، هیچوقت به ما بی احترامی نمیکنه و حرفمون رو زمین نمیزنه الا در مورد زن گرفتن.

حالم حسابی خوب شده بود اما کماکان تو خونه خودم اجبارا بستری بودم. درواقع زندانی بودم. میخواستم برم سر کار نگذاشتند و علیرغم تقلایم مجبور شدم محل کار زنگ بزنم و مرخصی بگیرم. عمو و زن عمویم که رسیدند وضعم بهتر شد. گرچه تو خونه جای سوزن اندانتن نبود. اما من راضی بودم.من وعمویم خوب همدیگه رو می فهمیم. بیچاره هنوز سه ماه بیشتر زندگی دانشجویی را تجربه نکرده بود که سال 56 دستگیر شد و هجده ماه ، یعنی تا انقلاب زندانی بود. عمویم خانمها رو راضی کرد که بگذارند برم بیرون تا هوا بخورم، خلاصه من عمو و دایی رفتیم بیرون، بدون معطلی سر ماشین کج کردم طرف خونه ناوران یکی از هم محلی هایم. سه ساعتی که اونجا بودیم ناوران با دایی و عمویم مشغول صحبت بودند و من هم مشغول کامپیوتر و اینترنت.
یه مازندرانی میل زده بود که فلانی: « چرا اینقدر در نوشته هات میگی "شمالی" چرا نمیگی گیلانی یا رشتی . اینقدر خودتون رو به ما مازندرانیها نچسبونید و ...» میخواستم عصبانی بشم و برایش بنویسم « اُ... جان» اما جلوی خودم رو گرفتم . اولا من مازندرانیم، یعنی براساس شناسنامه ام مازندرانی هستم روستای ما هم جزو مازندرانه . خوشبختانه گیلکم و مازندرانی . مثل اکثریت اهالی از نوشهر به طرف غرب، یعنی نوشهر، چالوس، متل قو، نشتارود، عباس آباد، تنکابن (شهسوار)، شیرود، چالکرود،کتالم، سعادت محله ، رامسر و روستاها و بخشهای وابسته به آنها که گیلک مازندرانی و بعبارت دیگر گیل ماز هستند. دوما زیاد شلوغ نکن حتما اسم رویان را شنیدی، همان رویان تاریخی که از نور تا رودسر جزوش بود و قرون متمادی بعنوان ایالتی مستقل از هر حاکم غیرخودی در مقابل یورش اسکندر و عرب و مغول و تاتار ایستادگی کرد و هرگز تسلیم نشد. سوما این تو و امثال شمائید که از جسارت مدنی کافی برخوردار نیستید و جرات ندارید بگویید «شمالی» هستید تا مبادا با رشتیها که به ناحق و ناجوانمردانه و رذیلانه مردمی ترسو و بی غیرت نامیده میشوند اشتباه گرفته شوید
خلاصه خیلی حرفهای پرت دیگه هم زده بود که جایش اینجا نیست. اما این آقای گلک(مازندرانی) یک نکته درست توی حرفش بود که من کاملا با او موافقم : «گیلانیها علاوه بر اعتراضات رسمی به نهادها و مقامات مربوطه باید تمام افراد و رسانه هایی که به انتشار توهین به گیلانیها مبادرت می ورزند را تحریم کرده و از آنها به مقامات قضایی شکایت کنند. و درصورت عدم پیگیری حتی حالت تعرضی گرفته به افراد و رسانه های مربوطه حمله کنند یا تظاهرات راه بیاندازند و» الی آخر
با ناوران خدا حافضی کردیم و برگشتیم خونه. احساس سبکی میکردم . اما باید جماعت رو راضی میکردم که حالم خوبه. سعی کردم فیلم بازی کنم و خودمو سرحال تر از اونی که هستم نشون بدم. کلکم گرفت واقوام دوست داشتنی ام دو روز بعد برگشتند شمال. گرچه خونه ناگهان زیادی خلوت شد و دلم گرفت و احساس تنهایی میکردم اما دو روز بعد همه چیز شد مثل سابق و دیروز هم که با رفقا فوتبال ایران و امارات رو دیدیم. فوتبال که چه عرض کنم. همون بهتره مثل دوران بچگی بگم توپ بازی. این آقای جن گیر از رو که نمیره . دو روز قبل از مسابقه گفت: « امارات رو حتما میزنیم، سه امتیاز از امارات میگیریم». حالا که مساوی شد میگه: «هر تيم ديگري به جاي ايران بود، بازنده اين ديدار مي‌شد». شرم و خجالت هم چیز خوبیه. آدم فکر میکنه داره از یک تیم قوی و باتجربه جهانی حرف میزنه و نه امارات. اماراتی که با جمعیت نمیدونم چند صد هزار نفر تا بیست سال پیش یه زمین فوتبال هم نداشت . اماراتی که از سه بازی قبلی هیچ امتیاز نداشت، چون همه رو باخته بود و الان یک امتیاز داره که اون رو هم از ایران گرفته. خدای من نکنه تو تموم پست ها و مقامات و مناسب در مملکت ما آدمهایی مثل این جن گیر روی کارند

13/10/2008

سالار کوچیکه، الکی سالار، جوجه سالار

دو سه نسل قبل از نسل ما یک خان یا فئودالی در منطقه ما زندگی می کرد که اسمش بود سالار، گویا نظامی هم بود و بسیار زورگو و البته با پشتوانه محکم دولتی. یه نفر دیگه هم تو ده ما زندگی می کرد که یادمه بچه که بودم مردم بهش می گفتند کوجه سالاره یعنی سالار کوچیکه یا جوجه سالار. خدابیامرز بابا بزرگم علت اینکه مردم به این هم محلی ما کوجه سالاره می گفتند را اینجور برایم تعریف کرد: کوجه سالاره وضعش نسبتا خوب بود و زندگی متوسطی داشت. اما کمی ندید بدید بود و "نانجیب" و پُزی و متکبر. از بقیه روستایی ها شهردیده تر بود و کلاس خودش را اندکی بالاتر از دیگران می دانست. اونوقت ها رسم نبود در خانه دوش یا حمام داشته باشند، یه حمام عمومی بود که همه برای استحمام اونجا میرفتند. کوجه سالاره گویا در شهر خانه کسی دیده بود که دوش دارند. او که فکرش بازتر از دیگر روستایی ها بود چند روز بعد رفت بخش نزدیک ده ما یک بشکه بزرگ و چندمتر شلنگ و یک شیر آب خرید و داد به یک آهنگر و خلاصه ترتیب دوش خانه اش را داد. چند روز نگذشته بود که سر و صدای حمام کوجه سالاره تو تمام دهات اطراف پیچید و همه می آمدند تماشا. از آن ببعد اگر کوجه سالاره آشنایی را در روستاها یا شهرهای اطراف می دید ، چه زن چه مرد، یکی از تعارفات حتمی اش این بود:«تشریف بیاورید منزلمان و حمامی بزنید» و از همان زمان هم دهاتی های من که اندکی احساس حسادت می کردند اسم بیچاره را گذاشتند کوجه سالاره

هروقت اسم علی دایی را میشنوم یاد حکایت پدربزرگم درباره کوجه سالاره می افتم. البته بیشتر خصوصیات منفی کوجه سالاره یعنی ندید بدید و " نانجیب" و متکبر و اینجور چیزا، وگرنه به گفته بابابزرگم کوجه سالاره هزارتا خصوصیت مثبت هم داشت که آنها را نمیشه در علی دایی دید

ده دوازده سال پیش شاید علی دایی خوب بازی میکرد، البته وقتی میگم خوب منظورم تو همون سطح و کلاس فوتبال ایران هست و نه اروپا یا جهان. شخصا هیچ بازی خوبی از او ندیدم، بیشتر سربار دیگر بازیکنان بود و حتی بعضی وقتها اگر یک آدمی که اصلا فوتبال نمیدونست و فقط می تونست بدود را جایش میگذاشتند مفیدتر بود. باور نمیکنید برید دوباره فیلم بازیهای قدیمی تیم ملی را ببینید. اون همه سروصدا همش کشک بود. بعضی ها خوش شانسند و اسمشان به ناحق خوب در میره و معروف میشن. گلزدنهای به تیم کشورهایی که تا پانزده سال پیش هیچ بازی با توپ تو مملکتشون رسم نبود و تبلیغات پرسروصدای رسانه های ما و غلو "مفسران" ورزشی مان و بهانه برای شادی و جشن و آبجو و عطش مردم از جمله خودم برای حضور در مجامع ورزشی بین المللی و هزار دلبل دیگه دست بدست دادند تا یک قهرمان دروغکی و الکی واسه خودمون درست کنیم.

با پشتوانه این معروفیت ناحق و همچنین داشتن تماس در جمع از ما بهتران و بدتر از همه اطاعت بی چون و چرا از همان ما بهتران که نه از فوتبال چیزی سر در میارن و نه غم تیم ملی دارن و تنها هدفشان پیشبرد سیاستهای جناحی خودشان و استفاده از این ورزش محبوب بعنوان ابزاری تبلیغاتی هست این آقا را انداختند به جان ورزش فوتبال ما

موهاش سفید شده بود و شکمش برآمده بود و توان دویدن ده متر را نداشت هنوز تو تیم ملی بود. بالاخره با اعتراض مردم و آبرو ریزی های زیاد از تیم انداختنش بیرون. اما به این راحتی مگر میشه از شر خرمگس سمج خلاص شد. خلاص که نشدیم هیچ ، بدتر از اون سرمان آمد. کردنش سرمربی تیم ملی

تو کار همه دخالت می کند، دو هفته قبل از بازی تیم ملی علیرغم اعتراض مربیان و مردم و بازیکنان مسابقات باشگاهی را تعطیل میکند، از نقص کار مربیان دیگر میگوید و خودش بجای کار مربیگری برای موفقیت تیم دعا و جن گیری را تجویز میکند که خیلی مضحک هست و میتوانید مشروحش را اینجا بخوانید. تاکنون چندین تیم و مربی و بازیکن را به دادگاه و یا کمیته انضباطی کشانده و جالب اینکه همیشه رای به نفع او صادر شد. اصلا برد تیم ملی برایش مهم نیست، ننگ و رسوایی باخت عمدی درمقابل بحرین را هرگز فراموش نخواهیم کرد. او در تیم بازیکن نمی خواهد، نوچه و بقول خودش «سرباز» میخواهد، همیشه دیکتاتورهای کوچک و مینی دیکتاتورها بدترین نوع دیکتاتورها بودند و هستند

اما علی کریمی خوب زد تو پوزش. در حالیکه مردم و تمام مربیان حضور علی کریمی را در تیم ضروری میدانستند او را به تیم راه نداد، انتظار داشت عذرخواهی کند و به دست و پایش بیافتد. کریمی هم این کار را نکرد، فشار فوتبال دوستان برای حضور کریمی در تیم که زیاد شد نیمچه دیکتاتور ما هم که عادت دارد زیر بار زور نرود مگر اینکه زور پرزوری باشد مجبور به دعوتش شد. اما کریمی زد تو پوزش و بدجوری هم زد، درد این ضربه را میتوان از مصاحبه های پیاپی که برایش میگذارند و توجیهات و تهدیداتش حس کرد.

مدعی است که از وضعیت و کیفیت بازی کریمی با خبر نبوده، اما همانطور که میدانیم دروغگو کم حافظه هم هست. بعد اضافه میکند که من دوستان و همراهانی (جاسوسانی) در تمام کشورها بویژه کشورهای عربی دارم که مرا از چند و چون بازیکنان ایرانی باخبر می کنند و حتی از جریان مکالمه خصوصی کریمی با یک نفر در عروسی یک نفر دیگر با خبر هست و فیلمش را دارد و مدعی است دهها سی .دی درباره علی کریمی دارد . تو که درباره علی کریمی اینهمه فیلم داری و جاسوسانت حتی از زندگی خصوصی او باخبرت میکردند چطور نمیدانستی که کیفیت بازی او چطور بود و به تیم دعوت نکردی؟

گفتم که خُرده دیکتاتورها بدترین دیکتاتورها هستند. او تهدید هم میکند و دارد برای کریمی پرونده سازی می کند، در مصاحبه اخیرش گفت: «دوست دارم به كساني كه به كريمي حق سكوت مي‌دهند به او بگويند مواظب صحبت كردنش جلوي دوربين باش» (ایسنا 21 مهر) . پرونده سازی و تهدید از این واضح تر؟ معنای این حرف اینستکه تو حق حرف زدن و انتقاد از من را نداری وگرنه به جرم گرفتن حق سکوت تحویل دادگاهت میدهم، همان دادگاهی که همیشه پشت من بود و هست
اتهامات دیگری را هم متوجه کریمی می کند از جمله:« همه‌ي مسايل از امارات برنامه‌ريزي شده است. نمي‌خواهم اسم بياورم. همه‌ي شما مي‌دانيد منظورم چيست.» (ایسنا 21 مهر) اینجا دیگه بوی اتهام اقدام علیه امنیت کشور به مشام میرسد، آخر پای کشور دیگری به میان آمده است. و باز می گوید:« چه طور كسي مي‌تواند اين طور به تيم ملي كشورش توهين كند»

این مصاحبه های پی در پی و اتهام زنیها به بازیکنی که رسانه های خارجی او را "جادوگر شورشی" فوتبال ایران می نامند نشان از سوزشی است که علی دایی از این سیلی قشنگ احساس می کند. با مربی جن گیر و خرافاتی و اتهام زنی چون علی دایی آن عشق و احساس خودبخودی و تقریبا غریزی که در قبال تیم ملی در ما وجود دارد کم کم دارد رنگ می بازد و شادی پیروزی تیم چون گذشته شیرین نیست. آخر آدم از خودش می پرسد کدام تیم ملی؟ این تیمی که این طرف دارد درست می کند هیچ یک از خصایص یک تیم ملی را نداشته و بیشتر به جوخه سربازان گروهبان علی دایی شبیه خواهد بود تا تیم ملی فوتبال.

انتظار من بعنوان یک ایرانی فوتبال دوست و طرفدار تیم ملی اینستکه تمام بازیکنان تیم ملی در قبال این اعمال بشدت ضدایرانی و ضد ورزشی امثال دایی ها بایستند و خودشان را به سطح نوچه های این کوجه سالاره تنزل ندهند. از بازی علی کریمی خوشم می آید و بنظرم بهترین بازیکن ایرانی در این ده سال اخیر هست. اما از شخصیت و کاراکترش بعنوان یک انسان بی اطلاعم. امیدوارم از تهدیدات نهراسد و درمقابل اینگونه زورگویی ها بایستد. آرزو میکنم این فرصت کمیاب شادی کردن و جشن گرفتن و آبجو خوردن از ما گرفته نشود و تیم ما موفق شود به جام جهانی برود، گرچه میدانم هر موفقیت تیم را کوجه سالاره به حساب خود خواهد ریخت و مسبب هر شکستی همه خواهند بود غیر از خود او.

03/09/2008

خودم دیدم که انسان حیوانه

چند روز پیش با چندتا از شمالیها دور هم جمع بودیم، جاتون خالی خیلی خوش گذشت، یکی از بچه ها که سال آخر دانشگاه بود تعریف کرد که چند واحد فلسفه و کلام گرفته که استادش «حاج تول لاتی» مثل او اهل روستای تول لات (رودخانه گل آلود) که بین رامسر و رودسر قرار داره هست. رفیق ما از قول باباش می گفت:
اواخر دوره شاه درست مثل الان رقابت و چشم هم چشمی برای ورود به دانشگاه زیاد بود، البته طبق معمول همه ی والدین میخواستند بچه هاشون دکتر یا مهندس بشن. این آقای تول لاتی هم کلاسی ما بود. بچه خوبی بود اما استعداد درس و دانشگاه را نداشت. هنوز دو سال مانده بود که مدرسه رو تموم کنه پدرش او رو «دکتر» صدا میزد. بیچاره سرخ میشد و کلی پیش ماها خجالت می کشید. خلاصه دو سه سالی رد شد و آخرش هم نتونست دیپلم شو بگیره.
"دکتر" یه پسر عمو داره که مثل تام و جری مدام با هم درگیر بودند. بابای "دکتر" از پسرعمو که در واقع برادرزاده اش بود خوشش نمی آمد. میگفت آدم شر و شلوغ و بی تربیتی هست. البته یک بار هم برادرزاده اش را دیده بود که از بالای تیلار (بالکن خانه های روستاهای شمال) داشت ادرار میکرد و می پراند طرف حیاط عمویش. خانه هایشان نزدیک هم بود. از بدی شانس شون پسر عمو کنکور قبول میشه و همون چند ماه اول دانشگاه دین و ایمان شو از دست میده. یه روز دوتا پسرعمو داشتند با همدیگر سر خلقت انسان بحث میکردند. "دکتر" روی حضرت آدم و حوا می کوبید و پسرعمو هم که بتازگی چند مقاله و یکی د و تا کتاب تکامل خوانده بود میخواست "دکتر" را قانع کند که انسان از میمون هست. و سط کار "دکتر" جوش میاره و با عصبانیت می پرسه : یعنی میگی انسان از حیوانه؟ پسرعمو تازه خودش را برای پاسخگویی آماده میکرد که در باز شد پدر "دکتر" که گویا پشت در به حرفهایشان گوش میداد وارد شد و گفت : بله، من به چشم خودم دیدم که انسان حیوانه . البته منظور عمو همان پراندن ادرار از روی تیلار بود.
"دکتر" مدتی بعداز انقلاب به تهران رفت و خبر چندانی از او نداشتم تا اینکه تو به من گفتی که در دانشگاه تدریس میکند و استاد تو هست. اما پسرعمویش را که خودت میدانی دور و بر رامسر پنچرگیری و تعویض روغن دارد. گویا از دانشگاه تسویه شده بود.

حکایت بابای دوستم را تعریف کردم تا سرگذشت "دکتر" و پسرعمویش درس عبرتی باشد برای دیگران بویژه آنهایی که می خواهند چهره تابناک و علمی شخصیتهای ما را کدر کنند. و بیهوده سعی نکنند دکترای دکتر علی کردان را به مسئله ای تبدیل کنند. ما آرایشگری داریم که شد رئیس بیمارستان، فارغ التحصیل رشته الهیات شد رئیس بخشی در سازمان انرژی هسته ای، با تحصیلات علوم قرآن و حديث شد رئیس دانشگاه و ... مگر ماهیت امر تغییری میکرد اگر آرایشگر فوق یا آن دیگران عنوان دکتری را به اسمشان اضافه میکردند؟
اصلا بجای موضوع کلاسیک انشاهای قدیمی که «علم بهتر است یا ثروت» باید «علم بهتر است یا عقل» را در مدارس ما مطرح کنند.در موضوع قدیمی همه مجبور بودند علیرغم میلشان بنویسند علم، اما در این موضوع جدید برعکس همه باید بنویسند عقل. وگرنه دنبال علم که بروند اگر از دست تمام خطرات موجود جان سالم بدر ببرند و اگر خیلی شانس داشته باشند میشن صاحب تعویض روغنی که گاهی تعدادش در بعضی جاها به اندازه تعداد ماشینهای منطقه هست.