24/05/2007

شیطان زیبای من

نیم ساعتی میشد که تو صف شیر بودم, بزودی نوبتم می رسید فقط ده نفر جلوتر از منند, اما این خانم چادری که جلوی منه عجب قد و قواره ای داره! یکی دوبار که جلوی صف مردم با هم دعوا و جر و بحث می کردند با متانت آنها را آروم کرد, یک بار هم به یکی که جوک های رکیک رشتی می گفت تذکر داد که عفت کلام رو نگه داره و به مردم توهین نکنه. دلم می خواست برگرده و صورت شو ببینم. تو این فکر بودم به بهانه ای برم جلوی صف و برگشتنی صورت شو نگاه کنم که یه آقایی اومد جلوی من تو صف, بهش گفتم ته صف اونجاست, ساک دستشو نشون داد و گفت ساکمو گذاشته بودم پشت این خانم, گفتم الان نیم ساعته که پشت سر این خانم هستم نه شما رو دیدم نه ساک تونو. همینجور بگو مگو می کردیم که خانم جلویی برگشت به یارو گفت اصلا شما بیا جلوی من و بعد به من نگاه کرد و گفت شما هم همینطور. چه نگاه بُرنده ای, شمشیر آرتور شاه و داموکلس در مقابلش پنبه اند. چه چشمان زیبا و افسونگری, پرتوی مخدر و نشئه کننده از آنها بیرون میزد, همان نیم ثانیه اول دلم پر زد و رفت. مقاومتم شکست و کوتاه اومدم به یارو گفتم بفرمایید تو صف و خطاب به خانم چادری که دیگر رویش بطرفم نبود گفتم لازم نیست, مرد صف شکن هم مطیعانه گفت لازم نیست خواهر و رفت ته صف

از مغازه که بیرون اومدم چند متر اونورتر ایستاده بود و ساکش رو زمین بود و داشت توش رو وارسی می کرد. منو که دید بدون اینکه به چشمم نگاه کنه پرسید نزیکی ها می شینید؟ گفتم کوچه شادی می شینم. گفت پس همسایه هستیم اسمتون چیه و چکار می کنید؟ گفتم رشتیان معلم ادبیات هستم. گفت چه خوب پس می تونید کمکم کنید یک نامه رسمی بنویسم. تو دلم گفتم جون بخواه نامه که چیزی نیست. گفتم خواهش می کنم هروقت مناسب بود زنگ بزنید اینم شماره تل... حرفم را قطع کرد و گفت خونه ام همینجاست اگر کاری ندارید بفرمایید تو زیاد وقت نمی گیره. وای از این دل هرزه ی من, هزار تا کار داشتم و با اینحال گفتم کاری ندارم. از این خرافاتی ها هم بود پلاک خونه اش 1+12 بود. رفتیم تو آشپزخونه, خیلی کوچک بود یک میز کوچک و دوتا صندلی کنار پنجره گذاشته بود, روی میز یک دفتر و دو تا کتاب و قندون و چندتا پیش دستی بود. بفرمایید! نشستم, دو سه دقیقه بعد بدون چادر با یک سینی میوه و شیرینی اومد. مانتو پوشیده و روسری سرش بود. جا برای سینی روی میز نبود, سینی را گذاشت کف دست چپش و با دست راست می خواست روی میز جا باز کنه که فکر کردم کمکش کنم و می خواستم سینی را از دستش بگیرم که دستش رو عقب کشید اما دیگه دیر شده بود , دستم که به سینی خورد یادم میاد جرقه ای زد و مثل اینکه به سیم برق دست زده باشم تمام بدنم لرزید و بعد دیگه چیزی یادم نمیاد, بیهوش شده بودم

بیدار که شدم دیدم رو تخت دراز کشیدم و کسی هم تو اتاق نبود, رختخوابش چه بوی خوشی می داد, خدای من این زن کیه؟ نور و پرتو نگاهش را بگم خیالات بود این برق گرفتگی رو چه جور توجیه کنم؟ نکنه از فضا از سیارات دیگه اومده باشه, پاشدم یواشکی رفتم طرف آشپرخونه داشت با یخچال ور می رفت, پشتش به من بود, مانتو رو در آورده و روسری هم سرش نبود, پیرهن دامن پوشیده بود. خدای من چه قد و قواره ای چه هیکلی, بهتره برگردم تو اتاق, زشته بدون حجاب غافلگیرش کنم, تازه یک پا عقب گذاشته بودم که سرش رو برگردوند, لبخندی زد و اومد طرفم, نیم متری من ایستاد و برای اولین بار بعداز صف شیر دوباره مستقیم به چشمانم نگاه کرد, خدای من این زن چرا اینقدر زیباست, هنرپیشه و مدل و دختر شایسه زیاد دیدم اما این یکی زیبایی اش یه جور دیگه و غیرعادی بود, خدا باید برای ساختنش چند سالی کار کرده باشه. نگاهش مثل دفعه اول پرتو افکنی می کرد, پرتوش دیگه گیجم نمی کرد ولی کماکان نشئه آور و لذت بخش بود. باز هم جلوتر آمد و به آرامی دستم را گرفت, گرمای مطبوعی از طریق دستهایش به بدنم منتقل می شد, حالت خلسگی بهم دست داد, بعد بغلم کرد و لب های آتشینش را به لبانم دوخت, چه غلیانی چه تب و تابی, شیرین ترین ساعات زندگی ام را آن روز با او سپری کردم

آرام که گرفتیم کمی صحبت کردیم, اسمش مشیانک بود ولی تو محل به اسم مریم می شناختنش. چندبار از کار و زندگیش پرسیدم که هربار با پیش کشیدن چیزهای دیگه از جواب دادن طفره می رفت. بالاخره گفت لباس ها را بپوشیم می خوام باهات جدی حرف بزنم. لباس که پوشیدیم رفتیم تو آشپزخونه و روی صندلی روبروی همدیگه نشستیم و بعد زل زد به چشمانم و گفت خوب به چشماش نگاه کنم و پرسید از لحظه اول برخورد با او متوجه چیزغیرعادی نشدم. سرم را پایین انداختم و می خواستم بگم از اون لحظه اول با تو هیچ چیز عادی ندیدم, قد و قواره لوندت, زیبایی منحصر به فرد صورتت و نور چشمانت و برق گرفتگی من و بعد قاطی شدن مان همه اش غیر عادی بود ولی لذت و شیرینی با تو بودن باعث شد همه رو فراموش کنم. اما چیزی نگفتم. دست راستم رو که روی میز بود گرفت و گفت لطفن به چشمام نگاه کن. سرم رو بالا آورده و به چشمانش خیره شدم و آن پرتو زیبای آرام بخش رادیدم. پشت دستم را ملایم نوازش می داد, گفتم چشمات چشمات خیلی گرم و قشنگند و یه جور دیگه اند, نمی خواستم بگم غیر عادی اند, گفت ادامه بده, گفتم نورانی اند و تماشای شان لذت بخش, مشابه اش را تا حال ندیدم و نشنیدم, برق گرفتگی من هم کمی غیر عادی بود.
احساس عجیبی به من دست داد. احساسی مثل میل خوردن میوه , کشش و عشقم به حدی بود که میل داشتم مثل گیلاس یا هلوی نوبر خوش طعم و بو بخورمش, بلند شدم و چند دقیقه ای بوسیدمش. وقتی نشستم گفت رشتیان عزیز شمالی ی گلم من آدم معمولی نیستم, بعد مکثی کرد و چشمانش را لحظه ای بست و گفت من شیطانم, فکر کردم شوخی می کنه, گفتم در شیطون بودنت شکی ندارم, بعد که یاد نور چشمانش و داغی بدنش و برق گرفتگی ام افتادم بدنم ناگهان سرد شد و ترس ورم داشت, دنبال بهانه ای می گشتم تا قبل از اینکه چنگال ها و دندانهای تیزش و شاخ بزرگش نمایان بشه از دستش در رم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم داشت یادم می رفت نیم ساعت دیگه با رئیس مان قرار دارم. گفت بهار نارنجم عزیزم من شیطانم منو نمی تونی گول بزنی, خودتو هم سعی نکن گول بزنی, می دونم تو امروز تعطیل نبودی اما بخاطر دلت و بخاطر عشق حاضر شدی سر کار نری اما اکنون داری به دلت خیانت می کنی. برو که دلم را شکستی. راه افتادم که برم, نزدیک در که رسیدم با صدای لرزانی گفت مگه لحظات شیرینی با هم نداشتیم؟ مگه تو این چند ساعت احساس سعادت و خوشبختی نمی کردی؟ می دانم که نام من ناعادلانه با پلیدی و شرارت اجین شده و همزاد با هزاران سال پیش داوری های نارواست. چند قطره اشک را روی صورتش می دیدم. گفت مگر لطمه ای به تو زدم مگر اذیتت کردم مگر غیر از عشق چیز دیگری از تو خواستم. سرش را میان دو دستش گرفته بود و خیلی آهسته با صدایی لرزان و ناله گونه گفت چرا همه بی جهت از من می ترسند. با این همه من سنگدل و بی وجدان رفتم بیرون

البته تقصیرم نداشتم, خود داروین هم اگه یه نفر که از چشماش نور می زد بیرون و بدنش برق فشار قوی داشت و بهش می گفت من شیطانم حتمن زیر تئوری تکاملش را میزد و انکارش می کرد. یه بسته سیگار خریدم و چند ساعتی نشسته دود دادم و به اونچه که گذشت فکر کردم, نتونستم قضیه را برای خودم حلاجی کنم. خوابم نمی برد. دلم پیشش گیر کرده بود. دو استکان چای خوردم و رفتم بیرون, حال کار رو نداشتم تو خیابونا قدم میزدم و فکر می کردم. بالاخره به خودم گفتم دیوونه تو که اینقدر احمق و خرافاتی نبودی, شیطان کدومه! بیخودی دل دختر مردم رو شکستی. البته اقرار می کنم که بیشتر به فکر این دل خراب خودم بودم . دویدم طرف خونه اش, پشت در که رسیدم دیدم رنگ در و دیوار خونه اش عوض شده, یعنی تو این چند ساعته اومدن خونه رو رنگ زدن اونم نصفه شب؟ پلاک 1+12 رو هم پیدا نمی کردم نوشته بود سیزده, دو طرفم نگاه کردم پلاک دوازده و چهارده دو طرفش بود, چاره ای نداشتم و زنگ زدم. آقایی در رو باز کرد و پرسید فرمایش؟ پرسیدم منزل مریم خانم اینجاست؟ گفت آدرس رو عوضی بهتون دادن و در رو بست. هنوز دو قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای قشنگش رو شنیدم که پرسید رشتیان تویی؟ عجیبه رنگ خونه دوباره به حالت قبلی برگشته بود و روی پلاکش نوشته بود 1+12. گفتم بی خیال شماره پلاک و رنگ خونه, سریع رفتم تو و بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن سر تا پاش. گفت رشتیان عزیزم شمالی گلم می دونستم برمی گردی چون من به دل آدمها اعتقاد دارم, ثابت کردی که قلب آدمها کاملترین عضو بدنه و شاهکاره تکامله. کلمه تکامل رو که شنیدم کمی تعجب کردم, قاعدتا باید می گفت شاهکاره خلقته! اما بی خیال, بوسیدمش و رو دستم بلندش کردم و بردمش تو اتاق
ادامه
***
ناوران: آنچه که خواندید بخش اول صحبت های همشهری من رشتیان بود که برایم تعریف کرد. توصیه می کنم برای اینکه این مجموعه بهتر برایتان قابل هضم شود جریان ملاقات من با رشتیان در جهنم را اینجا بخوانید. بخش آخر این حکایت را بزودی همینجا بخوانید

6 comments:

Anonymous said...

لطفاً در صورت تمایل این پست را بخوانید بی‌ربط نیست. http://4mezraab.blogfa.com/post-5.aspx

Anonymous said...

سلام به شما لینک دادم
behroozbashi.blogspot.com

Anonymous said...

21mehr.comشهلا
درود بر تو، از بلاگ نیوز آدرست را یافتم هم میهن
خیلی زیبا مینویسی
باید نویسنده بزرگی باشی
من عاشق شمال ایران و دریای مازندران هستم
هرآنگاه که بیایم ایران اولین جایی که پس از تهران میرم، شمال است و دستبوس دریایش
خدایی هیچ جای دنیا ایران نمیشه
ملاقات با رشتیان نیز خیلی زیبا بود
ولی این غیر قابل انکار است که هوش بچه های شمال ایران خیلی بیش از بقه ایرانی هاست. خوب با همین داستان هایی که می نویسید مشخصه
نامت را نمیدونم ولی بدون تو تنها دوست من از شمال ایران نیستی
.فدایت و بدرود

Anonymous said...

سلام ناوران عزیز . از دست تو و این رفیقت رشتیان !!
از شیطان هم نمی گذره !!

آنقدر به داستانهای طولانیت عادت کرده ام که این داستان ییهو تمام شد .
انشالله که دنباله اش را هر چه زودتر بنویسی .

و انشالله ییهو از خواب بیدار نشی !!

دوست عزیز در جایی خواندم اهل واجارگاه هستی . نمی دانم این اسم چرا اینقدر برایم آشناست . طرفهای کلاچای و بیبالان و اون طرفهاست ؟

شاد زی

Anonymous said...

سلام ناوران ناقلا
داری مجبورم می کنی بگم بیچاره شیطان.با این داستانهات کجا می خوای ما رو بکشونی؟ بد جوری معتادمون کردی. قشنگ می نویسی. حیفه که فقط تو این وبلاگت می نویسی. موفق باشی

Anonymous said...

کيف بئودم اداش.
تی بنويشته پور خوجير بو. تی دم گرم. تی غم کم.
ياعلی