15/12/2007

ای خوشا عشق و خوشا شادی عشق

خدای من! زندگی چقدر زیبا و قشنگه. تا همین دو ماه پیش فکر می کردم این زندگی سگی ارزش گذران نداره و فکرهای بد بد و خطرناکی می کردم. مادر بهروز مستاجر پایینی چند ماه پیش مرد. کار ثابت نداره، پارسال یه کلیه شو برای خرج دوا و درمون مادرش فروخت. هرکس دیگه جای صدف خانم صاحبخونه مون بود مدتها پیش بیرونشون کرده بود، اجاره خونه چندماه رو ندادند. نمی دونم بهروزهای دیگه که تعدادشون کم هم نیست چکار میکنن؟ همه که صدف خانم رو ندارن. آقای سحر خیزان سر کوچه مون مغازه که چه عرض کنم یه دخمه دو در چهارمتر داره و دستگاه ویدیو و دی وی دی دست دو می فروشه چندوقت پیش یه دستگاه دی وی دی به یه نفر فروخت ، طرف که برد خونه و بازش کرد دید تو کارتون لای کاغذها یه فیلم خارجی است . اومدن سراغش که از کجا آوردی و خلاصه به واردات قاچاق و این جور چیزا متهمش کردن. چند روزی زندان بود و بالاخره با قرض از این و اون تونست سبیل چند نفر تو اداره نمی دونم منکرات بود یا امثالهم چرب کنه و با سر و صورت باد کرده و کبود بیاد بیرون. حسابی تو این چند روزه کتک خورده بود. کشتی کشتی جنس قاچاق وارد می کنند کسی صداش در نمیاد. طفلک سحرخیزان. وقتی این همه بلا و مصیبت نصیب دور و بری های آدم بشه و نتونه کاری بکنه سنگ هم باشه باز یه جایی اش سوراخ میشه یا میشکنه. تازه فکر نکنید وضع من تاپ هست و مشکلی ندارم. بعداز دستگیری و مشت و مال رفیق همشهری من وشمگیران به جرم "اراذل و اوباش" گزارش کوتاهی در این باره نوشته و دادم نشریه دست دوم و کم خواننده ای که برایشان کار می کنم. ناجنس ها نگفتند نمی زنیم . گزارش را از من گرفتند و روز بعد چندنفر آمدند سراغم و پس از کلی سین جیم از من می خواستند جهت "رفع شبهه" مقاله کوتاهی در نشریه درباره ی" ضرورت برخورد قاطع با اراذل و اوباش" بنویسم . زیربار که نرفتم روز بعدش از نشریه اخراجم کردند. دو سه ماهی با اندک پس اندازی که دارم زندگی می کنم

خلاصه بگم وضعم از هر نظر بد بود . هیچ چیز زیبایی در زندگی خودم و اطرافیانم نمی دیدم. تصمیم داشتم برم شمال رو تکه زمین کوچکی که داشتم کار کنم تا شاید از شر این زندگی اجباری اندکی بکاهم. تو خیابون قدم می زدم و مشغول اندیشه های ناامیدانه ی خودم بودم که متوجه یه دختری شدم که داشت از روبرو می آمد و یه آقایی هم دو سه قدم پشت سرش ، به نظر می آمد با هم حرف می زنند، اما نه! مثل اینکه با هم نیستند. دختر هر چند قدم که برمی داشت سرش را به عقب برگردانده و چیزی به آقاهه می گفت و بعد از این سمت پیاده رو می رفت اون سمت و برعکس. اما یارو دست بردار نبود و دنبالش می رفت. عجب روزگاریه ها. این همه ضوابط و مقررات و انواع پلیس مامور نجابت و نهی از منکر و پليس بانوان و ... باز هم یه دختر تو مملکت ما نمی تونه راحت بره بیرون. آخه یکی نیست به اینا بگه: بابا هر چه محدودیت بیشتر باشه میل به شکستنش هم قوبتر می شه. باور کنید آدمها برای هم ساخته شدند و شکل گرفتند. دختر و پسر هرچه بیشتر از بچگی با هم و مختلط باشند بهتر و سالمتر میتونند بعدها روابطشان رو تنظیم کنند و این همه عقده های محرومیت روهم تلمبار نمیشه . یه همکار تو روزنامه داریم که سی و پنج سالشه و هروقت می خواد با یه خانم حرف بزنه حسابی دست و پاشو گم می کنه و خیس عرق می شه. یه روز ازش پرسیدم فلانی چرا زن نمی گیری؟ آهی کشید و گفت راستش من تنها بچه خانواده هستم و وضع مالی مان هم خیلی خوبه، از این بابت مشکل ندارم، مشکلم اینه که از بچگی کمتر با دخترها تماس و آشنایی داشتم و یاد نگرفتم چه جوری باید باهاشون حرف بزنم یا تماس بگیرم. از طرفی هم دوست ندارم دیگران برای من یکی رو پیدا کنند. بیچاره پدر و مادرم چندبار تا حالا سعی کردند

دیگه مطمئن بودم که یارو مزاحمه. چند قدمی من رسیده بودند. تصمیم گرفتم جلوی مزاحم را بگیرم، دو متری من که رسیدند دختر چشمانش را که نشانه های امید و حمایت شدن را می شد در آنها خواند به من دوخته بود، دل به دل راه داره. من هم می تونستم مثل یارو یه مزاحم عوضی باشم، اما دختر درست حدس زده بود. من پشتیبان بودم، تقریبا به همدیگه رسیده بودیم که برگشت و با کیف دستی اش کوبید تو سر آقاهه. پریدم وسط و بین دختر و مرد ایستادم . مزاحم که خودش را باخته بود گفت چرا می زنی خانم! گفتم: گم شو مرتیکه عوضی. نزدیک بود دست به یقه شیم که دختر دوباره کیفش را برا زدن برد بالا. مرد سرش را کشید عقب و گفت: خجالت بکش خانم! و رفت اونور خیابون و گم شد. دختر رو به من کرد و گفت: مرسی آقا. خدا! دلم رفت و آتشی در سینه شعله ورشد. قد بلند، چهره و چشمان روشن، بینی نسبتا بزرگ و قشنگ و مناسب صورت. نه مثل اونایی که با عمل اونقدر کوچکش می کنند که مثل جغد میشن. حالا کجی و بند دماغ را عمل کنند خوب عیبی نداره، چرا اینقدر کوچکش می کنن!؟ این هنرپیشه های قشنگ و معروف خارجی اگه دقت کرده باشید بیشترشون دماغهای نسبتا بزرگ دارند. حدس زدم باید هم ولایتی باشه. جواب دادم: کاری نکردم خانم، اگه کمکی احتیاج دارید ... از لهجه ام فهمید گیلکم و حرفم رو قطع کرد و گفت شمالی هستید؟ من هم شمالیم. شروع کردیم به گیلکی حرف زدن و بعدش با هم رفتیم به اولین کافه ای که دیدیم. اسم نگارم مهتاب هست و . تو اداره کار شغل خوب و حساسی داره. بررسی اختلافات بین کارفرما و کارکنان. از من که پرسید چکار می کنم، تو دلم گفتم نگو بیکاری، پر می زنه و میره ها! می خواستم دروغ یه چیزی سر هم کنم ، اما دل عاشقم اجازه دروغ گفتن به من نداد. از طرف دیگه همیشه دوست داشتم اگه روزی یه دختر از من خوشش بیاد وضعم، لباسم، روزگارم آنقدرها خوب نباشه تا از همون اول بدونه که با آدم مشکل داری طرفه . گفتم روزنامه نگار بیکارم. یک ساعتی با هم حرف زدیم و قرار دیدار بعدی رو هم گذاشتیم و از هم جدا شدیم.

از اون روز خوشبختم ، کماکان بیکار و بی پول اما خوشبخت. نمی خوام کسی رو فریب بدم و بگم اگه فقیر هستی و بیکاری و پول دوا و درمان مریضا تو و یا پول دفتر و کتاب بچه ها تو نداری بی خیالش، نه آن سعادت و خوشبختی عمومی که همه ازش حرف میزنیم لازمه اش مهیا بودن تمام ضروریات مادی و روحی برای آدم هست. اما خوب اگه خوشبختیهای کوچولو و حتی زود گذر نصیبت شد از دست نده ، وگرنه یاس و نا امیدی سراغت میاد و میل به زیستن و تلاش و مبارزه برای خوشبختی بزرگ از بین میره. عشق هم از اون چیزایی هست که نباید دست کم گرفت. تازگی ها کتاب ژرمینال نوشتۀ امیل زولا رو خوندم. چشمام پر اشک شد اونجایی که معدن ریزش کرده و عده ای اون زیر توی تونل های زیر زمینی گیر کرده و اکسیژن داره تموم میشه و بزودی خفه خواهند شد. اما چه زیبا و لذت بخش بود خواندن حرفهای دختر و پسر عاشق و سپس معاشقه شان درست وسط فاجعه و در یک قدمی مرگ

فکر نکنید این همه عشق عشق میگم تو این زمینه تازه کارم. نه، خوشبختانه یا بدبختانه از بچگی عاشق پیشه بودم. فقط دو نمونه اش را میگم. یازده یا دوازده سالم بود که عاشق یه دختر حدود هفده هجده ساله شدم. تابستونا به جای چاه مردم از چشمه ای که نزدیکای ده ما هست آب میارند. معمولا دخترا این کار رو می کنند. خونه ما هم تقریبا جزو خونه های آخری ده هست و همه برا رفتن سر چشمه از جلوی اون رد میشن. هروقت این دختره رو می دیدم دلم شروع میکرد به دهل زدن و سرعت نبضم بالا می رفت. بد جوری عاشق شده بودم. شبا خوابشو می دیدم و روزا هم همش به فکرش بودم. از دور که می دیدم داره میاد الکی توپم رو مینداختم تو جاده و می رفتم نزدیکش و بهش نگاه می کردم ، اما جرات نداشتم چیزی بگم. تا اینکه یه روز به من لبخند زد . خدا! تا یکی دو ساعت بدنم داغ بود. به خودم وعده میدادم که لبخندش یعنی که اونم منو دوست داره. بعداز دو سه شب بی خوابی و فکر و خیال بالاخره تصمیم رو گرفتم . یه روز که میرفت آب بیاره ، طوری که منو نبینه دویدم طرف چشمه ، یه گوشه ای قایم شدم. دوتا دبه آبش رو که پر کرد رفتم پیشش. یک قدمی اش ایستادم. اگه می خواستم ببوسمش قدم نمی رسید. خیلی بلندتر از من بود. یکی از دبه هارو نشون دادم و گفتم: می خوای کمکت کنم؟ لبخندی زدو گفت بردار و خودش خم شد که دبه دیگر رو بلند کنه. به خودم گفتم حالا که خم شده بهترین فرصته! دو تا دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و می خواستم ببوسمش که دستامو کنار زد و دو سه تا سیلی خوابوند تو گوشم . برگشتم که در رم یه اردنگی هم زد و گفت فسقلی پررو!. به زحمت از دستش در رفتم. چندهفته بعد که داشتم از سر مزرعه مون دوون دوون از یه راه باریک جنگلی می آمدم خونه یه دفعه دیدم از روبرو داره میاد. سه چهار متر بیشتر فاصله نداشتیم. خواستم برگردم که ذوباره کتک نخورم. اما دیر شده بود. دستامو گرفت و خم شد و لباشو گذاشت رولبم و چند دقیقه ای همدیگه رو بوسیدیم. بعد گفت: این بخاطر کتکی که زدمت. دوباره همدیگه رو بوسیدیم و گفت به هیچکه نگی ها! تا امروز به هیچکی نگفتم. دو سه هفته بعد که مدرسه شروع شد فراموشش کردم و عاشق دخترای دیگه شدم

ماجرای دوم ازین قراره که وقتی شانزده سالم بود منو برای تحصیل فرستادند رامسر . خونه یه آشنایی یه اتاق کوچک برام اجاره کرده بودند. البته هفته ای یک بار بابا مامانم سر میزدند. تو خونه روبرویی که حیاط بزرگی داشت یه دختری تقریبا همسن من بود که دو تا داداش بزرگتر از خودش داشت. همان روز اول از پنجره ام که دختره رو دیدم عاشقش شدم. دنبال فرصت بودم که یه طوری بهش بفهمونم. سر کوچه وا می ستادم تا باهاش حرف بزنم. اما همیشه چندتا از دخترای همکلاسیش همراش بودند. یا داداش هاش و یا کس دیگه. از پنجره هم نمی شد گفت. دور بود و همه می شنیدند. تازه انگلیسی یاد گرفته بودم . یه روز با ماژیک رو کاغذا با حروف انگلیسی نوشتم « آی لاو یو » می خواستم یه قلب هم گوشه کاغذ بکشم بعد منصرف شدم ، دور بود و احتمالا قلب را نمی دید. آنقدر کشیک دادم تا بالاخره یه دفعه که تنهایی تو حیاط بود نوشته رو گذاشتم رو پنجره، یکی دوبار پنجره منو نگاه کرد و حتی یک بار مکثی کرد، شاید داشت می خوند مطمئن نبودم دید یا نه. فردایش دوباره این کار رو کردم، اینبار لبخندی زد و بعد ناگهان دو سه تا دختر دیگه ، همون دخترایی که همیشه با هم به مدرسه میرن و میان پریدند تو حیاط و دختر همسایه با دستش پنجره منو نشونشون داد. کلی خندیدند. سریع کاغذ رو برداشته و از پنجره دور شدم. البته دزدکی از کنار پنجره نگاهشون می کردم. نیم ساعتی تو حیاط بودند و گاه و گداری به سمت پنجره ام نگاه می کردند. فردایش داشتم از مدرسه می اومدم خونه وسطای راه دو تا داداش دختر همسایه با دو نفر از دوستاشون گیرم انداخته و کتک مفصلی بهم زدند. فکر می کنم برادراش از پنجره جریان ارسال پیام عشق منو دیده بودند. مثل همه تو بچگی و نوجوانی دعوا و زد و خورد زیاد کردم. هم خوردم و هم زدم. البته همیشه به همه گفتم زدم. این دفعه اولیه که جریان کتک خوردنامو برا کسی تعریف می کنم

اما عشق این دفعه با قبلی ها خیلی فرق داره، بعداز چند بار ملاقات و قرار با مهتاب تصمیم مونو گرفتیم. خیلی خوشحالم، بقول شاعر: ای خوشا عشق و خوشا شادی ی عشق. دفعه اول که خونه ام اومد توی راهرو صدف خانم ما را دید، بعد از سلام و علیک گفتم دختر خاله منه، ناجنس دروغمو فهمید و با خنده گفت: بسه بسه! جای مادرتم، به من هم دروغ! ایشاالله پای هم پیر بشین. ده دقیقه ای تو اتاقم بودیم و گفتم می خوام ببوسمت، اولش نگذاشت ، بهتره جریانش رو با کلام شیرین شاعر بازگو کنم:
بوسه جو گردم و گویم به تو راز
تو مرا منع کنی از سر ِ ناز
گویی: اینجا همه چشم است و نگاه
بوسه دادن به تو جرم است و گناه
گویمت: جز من و تو نیست کسی
تپه خوابست و ندارد هوسی
شرمت از اخترکان نیز مباد
بر رخ ماه زیانی مرساد
اما بالاخره بعله، بوسه اول رو گرفتم

بوسه اول یک عشقِ عزیز
کاشکی این شب را روز نبود


این جریان رو که برای همشهریم ناوران گرداننده وبلاگ گیل ماز تعریف کردم گفت بنویس تا تو وبلاگم بذارم، گفتم نه من زیاد وارد نیستم، کمکم کن یه وبلاگ بزنم اونجا خودم می نویسم. گفت بی معرفتی نکن، مدتیه که وقت نکردم چیزی تو وبلاگم بنویسم . دلم نمی خواست ناراحتش کنم، از اون روزی که مقاله دو روز اول بعداز مرگم رو خوندم خیلی از گیل ماز خوشم اومده. راضی شدم سرگذشت عشقمو تو وبلاگش بزنه. ضمنا عنوان این پست و اشعار متن از شعر « خاطره نخستین بوسه » سروده ی شاعر و روزنامه نگار گرانقدر میهن مان رضا مرزبان هست

14/09/2007

آفتابه

خدا نکنه این دهاتی ها به یه چیزی بند کنن، یا از یکی نقطه ضعف داشته باشن. وای به حال طرف اگر ازش خوششون هم نیاد، دیگه واویلا. تو تموم تاریخ آبادی ما فقط دو تا آدم سرشناس وجود داره. بنا به روایت بزرگترها مشهورترین چهره تاریخ ده مون خدا بیامرز کبل آقا است که پنجاه سال کارش ختنه پسربچه ها بود. تموم آبادی های دور و بر ما و ییلاقات و حتا بسیاری از روستاهای اشکورات زیر پوشش اون بود و همه می شناختنش. آنقدر معروف بود که مادرها بچه های شیطون رو با آوردن اسمش می ترسوندند. حتا پسرای جوون و بزرگترها ته دلشون ازش می ترسیدند یا حداقل حساب می بردند. آخه مال همه رو اون بریده بود. دومین آدم سرشناس و معروف ده ما حجت الاسلام کُماجیان هستند که معروفیتش خیلی بیشتر از کبل آقا هست و حتا اسمش تو روزنامه ها میاد و گاه گداری هم رادیو اسمشو میگه. نمیدونم چرا این هم محلی هام برخلاف کبل آقا با اینکه نصف جمعیت بالغ قربانی زخم تیغش شدند خیلی دوستش داشتند و هنوز هم با احترام ازش یاد می کنند، اما از کُماجیان بدشون میاد و همش پشت سرش حرف می زنند. فکر می کنم حسودی شون می شه، چشم دیدن ترقی همسایه رو ندارن

از دوران بچگی ام یادمه که بیچاره تا سر و کله اش پیدا میشه پچ و پچ رو شروع می کنن و بلند بلند می خندن. بعدها که بزرگتر شدم خودم هم شنیدم که میگن " حالا که دکوردی دکون، ولی بادها این کارو نکنی یا!" یعنی حالا که میکنی بکن ، ولی بعدها این کار رو نکنی ها!. راست یا دروغ، البته بابام هیچوقت به من دروغ نگفته، تعریف می کرد قدیما تابستونا که مردم به ییلاق می رفتن از اشکورات و طالقان قاطرچی ها میوه می آوردند. یه شب یه قاطرچیه میره به طویله ای که قاطراش بود سر بزنه می بینه آقای کُماجیان که آن موقع دور و بر بیست سالش بود داره با یه قاطر یا مادیان کار بد می کنه. قاطرچیه اول عصبانی میشه ولی بعد گوشش را میکشه و میگه حال که دکوردی دکون، ولی بادها این کارو نکنی یا! هیچکی بهش زن نمی داد، زنش خیلی آدم خوب و مهربونیه، دماغش یه سوراخ بیشتر نداره، یعنی او بند وسطی بین دوتا سوراخ بینی رو نداره، ولی بیچاره با اینکه الان بالای پنجاه سالشه زشت نیست، بخاطر همون دماغش کسی نمی گرفتش. همه قندی صداش می زدن ، میگن آن موقع که هنوز کُماجیان و قندی با هم ازدواج نکرده بودند، یه روز صبح خیلی زود نانوای محل مون برای خمیر گرفتن به مغازه اش می رفت سر راه تو باغ باقلای قندی صداهای عجیب و غریبی می شنوه، خم می شه و یواشکی از لای باقلاها می ره جلو و میبینه بعله ... کُماجیان داشت ترتیب قندی رو می داد. نانوای محل مون هم که مسلمون و مومن و مخالف هرگونه منکرات و معصیت بود تصمیم گرفت لو شون بده، اما دو سه دقیقه ای یواشکی دید زد و بعد از باغ اومد بیرون و می خواست داد بزنه و همه ده رو خبر کنه، ولی نمی خواست کسی بفهمه که اون لو داده. فکری به ذهنش رسید. فکر خروس شدن. نفسی عمیق کشید و سرش رو بالا آورد و با صدای بلند فریاد زد: گور گورا گووور ، کُماجیان قندی را کورد." (قوقولی قوقو، کُماجیان قندی را ...). خلاصه آبروی بیچاره کُماجیان و قندی را می بره و چند روز بعد عقد ازدواج دونفر بسته میشه. البته مجبور بودند با هم ازدواج کنند و گرنه اهالی اینجور مواقع گیس زن را می برند و تخم مرغ پخته اونجای مرد فرو می کنند. هنوز هم بعضی وقتها که کماجیان به ده مون میاد جوونا اذیتش میکنن و فریاد میزنن "گور گورا گووور". اینا رو خدا بیامرز بابام واسم تعریف کرد، پدرم به من هیچوقت دروغ نمی گفت، ولی این دفعه شاید بخاطر کدورتی که از کُماجیان داشت کمی غلو کرده باشه

از چند سال پیش کُماجیان بخاطر رسیدگی به امورات شرکت بزرگ تجاری که درتهران داره و هم تدریس در یکی از دانشگاها به تهران نقل مکان کرده، البته تنها ، آیت پسرش که کرج زندگی می کنه و قندی هم شماله، ماهی یکی دوبار کماجیان سری بهش می زنه، دو سه سال پیش یه بار با یه آقایی و خواهرش که چادری بود به شمال اومدند. آیت می گفت آقاهه محافظ و خواهرش منشی باباشه، فردایش آیت و محافظ باباش میرن ییلاق تفریح، تابستون بود، من و یکی از دوستام که باغشون جنب باغ ما هست شب قرار بود کشیک بدیم که خوک و دزد باغ صیفی مونو نزنند. البته طبق معمول تو باغ نمی موندیم و نصف شب راه می افتادیم تو باغای مردم و با بقیه آبجویی می زدیم یا ورق بازی می کردیم. موقع رفتن به باغ یکی از دوستامون باید از باغ صیفی کُماجیان رد می شدیم. نزدیکای کومه اش (*) که رسیدیم صدای پچ و پچ و گاهی هم خنده های خفیف می شنیدیم. آیت که ییلاق بود و کُماجیان هم که اهل نگهبانی و اینجور حرفا نبود. رفیقم یواشکی گفت بریم زیر کومه اش ته و توی قضیه رو درآریم. آهسته رفتیم جلو بعد رو زمین خوابیدیم و درازکش خودمون رو رسوندیم زیر کومه. پشه بند زده بودند و از زیر پشه بند صدای کُماجیان و منشی اش می اومد، صدای آه و ناله ناشی از هیجان تورم رگها و خنده های هوس آلود و ... داشت خنده ام می گرفت، با دستم جلوی دهنم را گرفتم، اما نمی تونستم خنده ام رو نگه دارم ، با دست به دوستم فهموندم که باید بریم، داشتیم از لای سیم خاردار مرز باغ کُماجیان رد می شدیم که رفیقم برگشت و ساقه یک نهال ذرت را گرفت که بشکنه، چه صدایی، تق، خانم منشی از ترس جیغی کشید و کُماجیان هم شروع کرد به داد و فریاد: های، هوی، خوک صاب مرده، هوی. فکر می کرد خوک اومده. دو سه دقیقه ای های و هوی گفت و بعد ساکت شد. رفیقم گفت مرتیکه ی عوضی، آیت و محافظشو فرستاده دنبال نخود سیاه، بیچاره قندی. گفتم خوب شاید منشی را صیغه کرده. گفت نه بابا ، همسن پسرشه ، دیروز پیششون بودم همش می گفت خواهر خواهر

گفتم پدرم کمی از کماجیان دلخور بود. آخه ما یک جریب زمین درست پشت مسجد محل داریم که وقتی انقلاب شد کُماجیان به پدرم گفت برای پیشبرد اسلام عزیز و برگزاری با شکوهتر نماز جمعه بهتره زمینت را وقف مسجد و انقلاب و اسلام بکنی. پدرم جواب مثبت نداد، اما بیچاره بخاطر اینکه برچسب ضدانقلاب و طاغوت بهش نچسبونند صریحن نه هم نگفت. سال ها گذشت و ما بزرگ شدیم و ده مون هم جمعیتش زیاد و بزرگتر شد. پارسال دیدیم تو زمین ما دارن خونه و مغازه میزنن. پدرم اعتراض کرد، گفتند زمین را از حجت الاسلام کُماجیان خریدیم. کُماجیان هم که به تهران نقل مکان کرده بود و کسی به شکایت پدرم توجهی نکرد تا اینکه چندماه پیش عمرش را داد به شما و رفت پیش مادرم.

دوهفته شمال بودم، تصمیم داشتم برگشتم تهرون با آقای کماجیان در مورد زمین صحبت کنم. اما بنزینو چه کاز کنم؟ تموم سهمیه مو مصرف کردم. عجب دنیایی شده ها! اینهمه نفت داریم, بچه محصل هامون هم از انرژی هسته ای سر در میارن اما بنزین رو باید از خارج بیاریم. دکاندار ده مون میگه شاید توطئه ی دشمنای رئیس جمهور مهرورزمون باشه که میخوان با این کارا بدنامش کنن، مگه یادتون نیست وقتی فرمودند تو بقالی سر کوچه شون همه چیز گیر میاد و ارزونتر از هر جای دیگه هم هست. شاید تو پمپ بنزن محل شون بنزین سمیه ای نباشه، نگاهی پیروزمندانه به من کرد و لابد می خواست بگه چرا تهرونیها نمیرن همونجا بنزین بزنند که فکر می کنم چیزی به ذهنش رسید و سرش رو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت. به آیت پسر کُماجیان زنگ زدم، پسر خوبیه، از بچگی با هم بودیم ، خیلی به من علاقه داره و قبولم داره، مثل من تنها فرزند خانواده هم هست، مدرسه اش که تموم شد رفت شد رئیس مجتمع بزرگ دامداری که پدرش اطراف کرج داره ، دلش نمی خواد اونجا باشه، یه هفته در میون شماله. زنگ زدم و جریان بنزین رو گفتم، خندید و پرسید کی برمی گردی، گفتم اگه بنزین باشه همین فردا. گفت خیالت نباشه، من هم فردا راهی ام، بنزین با من. این آیت خدا نگهش داره، هیچ وقت نه نمیگه، حداقل به من نمیگه، زنگ بزن بپرس آیت آبجو داری، ده دقیقه بعد یه موتوری با یه کارتن آبجو میاد در خونه ات. از من پول نمیگیره ولی اینجوری کلی پول در میاره. میگن خودش کاره ای نیست، باید به باباش حساب پس بده. استغفرالله، من که باور نمی کنم. دهاتی ها حسودن، گرچه تو شهرها ی دور و بر هم شنیدم، خوب شاید این هم محلی های حسودم به اونا گفتن. فرداش رفتیم بنزین بزنیم دیدم چندتا کارت بنزین درآورد، یکی رو به من داد، پرسیدم اینارو از کجا گیر آوردی، جواب نداد، بنزین که زدیم یکی از کارت ها رو نشونم داد که به اسم ملک حسین پادشاه سابق اردن بود. شنیده بودم که به اسم غلامرضا پهلوی، تیمسار نصیری و شریف امامی و چند نفر دیگه از سران رژیم سابق کارت صادر شده و دست مردمه، اما پادشاه اردن!!! گفت یارو قبلن طرف های نوشهر ویلا داشت و دو سه تا ماشین هم خریده بود که به اسمش بود. این الاغ هایی که کارت ها را صادر می کنند هرکه تو این پنجاه سال ماشین خریده زنده یا مرده به اسمش کارت زدند.

دو سه روز بعدش رفتم دفتر آقای کّماجیان، چه تشکیلاتی واسه خودش درست کرده بود. یه خانم چادری پشت صندلی نشسته بود و داشت ورقه ای رو می خوند، به نظرم آشنا اومد، سرش رو بلند کرد شناختم، منشی اش بود، یاد اون شب زیر پشه بند کومه ی مزرعه کماجیان افتادم، نزدیک بود خنده ام بگیره، نگاهی به من کرد و گفت فرمایشی دارید؟ گفتم با آقای کماجیان کار دارم، پرسید قبلن وقت گرفتم یا نه و اینکه موضوع ملاقات چیه. گفتم وقت نگرفتم، می خواستم در مورد زمین مون تو شمال صحبت کنم، آقای کماجیان منو می شناسه. بگید پسر وشمگیران اومده. رفت تو یکی از اتاق ها و بعداز چند دقیقه برگشت و گفت آقا رفتند یک جلسه مهم امروز برنمی گردند. فردا رفتم گفت آقا برای چند روزی رفتند کیش. هفته بعد رفتم گفت آقا هنوز تشریف نیاوردند. هفته بعدش گفت آقا مریضند و بستری. بعدش آقا رفته قم برای شرکت در سمینار، بعدش آقا دانشگاه تدریس دارند، آقا رفتند زیارت به مشهد، رفتند مرخصی، رفتند... تو دلم گفتم به جهنم.

فرداش رفتم روبروی محل کارش انور خیابون ایستادم بلکه موقع رفتن ببینمش، حدود یه ساعت اونجا بودم که دیدم سه نفر دارن میان طرفم، نزدیکتر که شدند داداش خانم منشی یعنی محافظ کُماجیان را شناختم. داداش خانم منشی گفت مادر ... رشتی بی بخار اینجا چه غلطی می کنی. گفتم برو از خواهرت بپرس بهت میگه کی بی بخاره. با مشت و لگد افتادن به جونم، چند نفر رهگذر جمع شده بودند و یکی پرسید چکار کرده ، جرم کرده دستگیرش کنید، چرا کتکش می زنید؟ معلوم بود زیر کتشون کلت بستند. حیف که خیابون خلوت بود و گرنه شلوغ بازی در می آوردم، اما تو اون خیابون خلوت اگه با کلت میزدنم آب از آب تکون نمی خورد، بود و نبود پسر وشمگیران تو این مملکت مثل بود و نبود یه مورچه ست، راحت میشه روش پا گذاشت و لهش کرد

تموم بدنم درد می کرد، نامردا بدجوری زدنم. فرداش به آیت پسر کماجیان زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم. گفت با پدرش صحبت می کنه. عصری زنگ زد و گفت باباش میگه زمینو به بنیاد واگذار کرده بود و این بنیاده که زمین رو به مردم فروخته، و اضافه کرد که ولی حرف بابام رو باور نکن جانوریه که لنگه نداره. گفتم کفر نگو، هرچی باشه پدرته. گوشی رو گذاشت. دو سه ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت با پدرش صحبت کرد و تهدید کرده یه چیزایی از کثافتکاری هاشو رو می کنه و رابطه شو با او برا همیشه قطع می کنه. از طرفی ناراحت شدم که داره خودشو به درد سر می ندازه، از طرف دیگه ته دلم خوشحال بودم، نه بخاطر زمین، بخاطر اینکه تنها نیستم، بخاطر اینکه هنوز بین آدمها مهر ومحبت، انسانیت و فداکاری پیدا میشه

خوابیده بودم، دور و بر نیمه شب بود که با صدای جیغ و داد زیبا خانم زن صاحب خونه بیدار شدم، شلوار و زیر پیرهن پوشیدم و تازه می خواستم برم پایین ببینم چه خبره که در اتاقم با فشار تنه چند نفر باز شد و سه تا لندهور نقابدار با یک فیلمبردار و یک دستیارش که تو دستش نورافکن بود و نور تندش رو رو صورتم گرفته بود اومدند تو. پشت سرشون یه لحظه قیافه محافظ کماجیان رو دیدم که رو به یکی از نقابدارها سرش را به علامت تایید دوبار بالا پایین کرد و بعد رفت. شروع کردند به زدنم و فحش دادن و گفتن کلماتی مثل لات، چاقوکش، باجگیر، رزل و اوباش و ازین حرفا، فرصت نمیدادن تا بهشون توضیح بدم که سو تفاهم شده، تا می خواستم چیزی بگم سیلی یا مشتی حواله صورتم می کردن. خون از دهنم زد بیرون، زیبا خانم جیغ و داد می زد و می گفت چرا بچه مردمو می زنید، مگه جکار کرده، داشتند بزور منو از پله ها می کشیدند پایین که زیبا خانم با جارو آمد و گفت ول کنید بچه مردمو و با جارو یکی زد تو سر فیلم بردار و یکی هم پشت یکی از خوک های نقابدار. یارو برگشت دستشو بالا برد که بزنه، زیبا خانم سریع چند قدم رفت عقب و شروع کرد به شیون و زاری. زن مهربونیه، از دو سال پیش که فهمید مادرم فوت کرده احساس مادرانه ای به من داره
از خونه که منو کشیدند بیرون دیدم کلی آدم جمع شده، دو تا از خوک ها دو دستم را گرفته و نفر سوم دو تا آفتابه رو که با نخ بهم بسته بودند گردنم آویزون کرد. خم شدم و سرم رو پایین آوردم، آفتابه ها افتادند زمین، مشت و لگد بود که حواله ام می کردند، سرو صورتم خونی شده بود و سرم دور می زد. دوباره آفتابه هارو آویزونم کردن، یکی از خوکها یه بلند گو دستی رو گذاشت جلو دهنم و هی تند تند یه چیزایی مثل غلط کردم، گه خوردم، ببخشید و ازین حرفا و می خواست که من اینا رو پشت بلند بگم. سرم رو کمی جلو بردم و گفتم لات و چاقوکش نیستم، روزنامه نگارم. یکی از خوک ها گفت دیگه بدتر با مشت کوبید تو دهنم، دهنم پر خون شده بود، دو سه بار این جریان تکرار شد. چشمام تار شده بودند و آدما رو خوب تشخیص نمی دادم. یعنی یکی این وسط نیست که منو بشناسه و بیاد جلو و بگه آقا اشتباهی گرفتین، این آقای وشمگیران آدم محترمیه! کسی جلو نیومد، شاید فقط خودی ها بودن، شاید هم اون پشت مشت ها خیلی ها دلشون می خواد بیان وسط و از من دفاع کنند، ولی می ترسند. بار آخر که می خواست پشت بلند گو حرف بزنم و من چیزی نگفتم حسابی زدنم. نتونستم خودمو سرپا نگه دارم. سرم دوری زد و به پشت افتادم زمین. دو تا از خوک های نقابدار پاهام رو گرفته و منو رو زمین کشیدند و بردند نزدیک جمعیت. بنظرم اومد صدایی از اون پشت مشت ها شنیدم که گفت بس کنید آقا، شاید هم به نظرم اومد که شنیدم، با اینکه توهین شده ، خورد و لت و پار اونجا دراز کشیده بودم اما این صدا کلی به من روحیه داد و حتا میل لبخندی را در خود حس کردم. گرچه لب و لوچه ام دفرمه شده و مناسب لبخند نبودند. پای یکی از خوکها روی سینه ام بود و فشار می داد. اصلن من لات و باجگیر و چاقوکش، اینکه سنگدلی و توحش رسمی و دولتی را توجیه نمی کنه

خدای من! مردم ما چقدر سنگدل و بیرحم شدند، شاید همیشه همینطور بودیم و فرصت بروزش را نداشتیم. وسط کتک خوری و نیمه هوش یاد بچه گنجشک های دوران بچگی ام افتادم. دوره ما تو دهات پرت و دورافتاده رسم نبود برای بچه ها اسباب بازی بخرند، خودمون درست می کردیم، تکه ای سیم، لاستیک کهنه دوچرخه، قوطی حلبی، ماسوره، تکه ای کاغذ و خار درخت لیلکی ، با اینا اسباب بازی مون رو درست می کردیم. بهار وقتی بچه گنجشک ها از تخم در می اومدند رو می گرفتیم باهاشون بازی می کردیم، می بوسیدیم و نازشون می کردیم، چقدر لطیف و دوست داشتنی بودند، بعداز دوسه ساعت بازی دوباره می گذاشتیم تو لونه شون، اما خیلی ها شون تو دستمون می مردند، آب و غذا واسه شون می ذاشتیم، اما نمی خوردند، کاش می تونستم دوباره بچه بشم ، این دفعه دست به گنجشگ ها نمی زنم و به بچه های دیگه هم می گم این کارو نکنن. بچه بودیم و حالیمون نبود، سنگدل نبودیم. نه، مردم هم بیرحم و سنگدل نیستند. وگرنه این آیت چقدر که برای من فداکاری نکرد، یا همین صدایی که از تو جمعیت گفت: بس کنید آقا، تازه زیبا خانم چی که خودشو بخاطر من تو خطر انداخت. خوب از همه نباید انتظار قهرمانی داشت.
پای یارو هنوز رو سینه ام بود و فشار می داد، همه جام درد می کرد، تحملش راحت نبود، اما بدتر ازاون درد عاجز بودن و امکان دفاع از خود را نداشتن منو عذاب می داد. این خون لعنتی توی دهنم نمی ذاشت نفس عمیق یا آهی بکشم. تازه می خواستم سرم رو که رو به آسمون بود کمی برگردونم تا خون دهنم را بریزم بیرون که چیز سفتی نمی دونم آهن بود سنگ بود یا بطری خورد به سرم، مردم که مرض ندارند، لابد یکی از خودی هاشون بطرفم پرت کرده بود. دیگه دردی حس نمی کردم، داشتم بیهوش می شدم. عجیبه، لت و پار و دراز روی آسفالت سرد ناگهان احساس گرما کردم، دیدم بچه ام، دور و بر دو سه سال، تو بغل مادرم هستم ، داره با شیشه به من شیر می ده، اینقدر کار کرده بود سینه هاش خشک شده بودند. چقدر جام گرم بود، همینجور که مک می زدم دست راستم رو کرده بودم زیر پیرهنش و با یکی از پستانهاش ور می رفتم، آخ مامان شانس آوردی زود رفتی و بچه ات رو اینجوری آش و لاش ندیدی

صدای صحبت می اومد، چشمام رو به زحمت باز کردم، یکی بالا سرم بود، تار می دیدم، چند بار چشما رو باز و بسته کردم، حالا بهتر می بینم، رضا بود، رضا شیرازی خودمون، دوست دوران دانشجویی ، اونم تو یه روزنامه کار می کنه، دست راستم رو بین دوتا دستاش گرفته بود و لبخندی زورکی به لباش نشونده بود، اما از چشماش معلوم بود که گریسته ، دلش برام سوخته بود. صورت اونم زخمی و کبود و مشت خورده به نظر می اومد، البته نه مثل مال من. خواستم بلند شم بغلش کنم و ببوسمش، اما تموم بدنم درد گرفت و رضا گفت دراز بکش، دو سه کلمه بیشتر حرف نزدیم که دوباره خوابم برد. تو یه باغ بزرگ پر از میوه و صیفی جات بودم، دوتا آفتابه آویزونم بودند، اون دورترها دونفر زن و مرد داشتند به طرفم می اومدند، نزدیکتر که اومدند بابا و مامانم رو شناختم، دویدم طرفشون، عجیبه که آفتابه ها پر آب بودند و موقع دویدن آبشون می ریخت رو بدنم، بی خیالش دویدن رو ادامه دادم و بهشون رسیم، هردونفر دستاشونو برای بغل کردنم باز کرده بودند. پریدم تو بغلشون ، خدای من! چقدر من خوشبختم، دو تا دستامو دور گردنشون حلقه زده و می بوسیدمشون و گریه می کردم، هیکل بابا و مامان مثل غول ها خیلی بزرگ شده بود؛ بعد که چشمم به دستم افتاد متوجه شدم که اونا تنومند نشده بودند، این من بودم که کوچک شده بودم، دور و بر هشت نه سالم بود. پدرم گفت آفرین پسرم، دلم برای آب خوردن از دولچه(دلو آب، سطل) یادگاری بابا بزرگ تنگ شده بود، دیدم راست میگه رو زمین بجای آفتابه دو تا دولچه بود ، شبیه همان دولچه ای که بابا بزرگ شصت سال پیش تو ییلاق از قبرهای قدیمی که ما گبر گور میگیم درآورده بود. بچه که بودم تابستونا ییلاق با این دولچه از چشمه آب می آوردم. پرسیدم اینجا کجاست. پدرم گفت آسمون هفتم. هشت روز پیش شون موندم، خیلی چیزا دیدم، آسمون های یک تا شش و همچنین جیر چال(دره یا چال پایینی) رو که ته عالم بود رو نشونم دادند
چشمامو که باز کردم دیدم رضا هنوز پیشم نشسته و لبخند می زد، پرسیدم چرا می خندی. گفت از خنده های تو می خندم، چند بار تو خواب خندیدی. پرسیدم چقدر خوابیدم، گفت حدود چهار ساعتی خوابیدی. هنوز درد داشتم اما حالم داشت بهتر می شد. نشسته بودیم و حرف می زدیم. یازده نفر تو سلول بودیم. رضا رو هم به عنوان رذل و اوباش گرفته بودند. چند وقت پیش مطلبی تهیه کرده بود درباره ی قاچاق دختران به شیخ نشین ها که سرنخ سوداگران فحشا یه جورایی وصل می شد به دو نفر از کله گنده ها، روزنامه اش از ترس بسته شدن و دردسرهای دیگه چاپ نکرده بود، اما شایعه ی این گزارش تو محافل روزنامه چی ها پیچیده بود. هم سلولی هامون مدام به همدیگه فحش خوار مادر حواله می کردند. همه جور آدم توشون بود، چاقوکش، باجگیر، جاکش و اینجور "حرفه ها". حالم که کمی بهتر شد یکی شون اومد جلو و پرسید بچه کجای داداش؟ به چه جرمی گرفتنت؟ گفتم گیلانی هستم و به جرم رذالت و اوباشگری و ... حرفمو قطع کرد و گفت: به هه! لات که رشتی نمیشه! غیر از من و رضا همه شون زدن زیر خنده. آروم که شدند گفتم تا حدودی حق با شماست، ما تو شمال کمتر رزل و اوباش داریم. بعد خواست دلداریم بده گفت شوخی کردم داداش، به دل نگیر. دو نفرشون هرکدوم چندتا محله یا خیابون قرق شون بود و بقیه ازشون حساب می بردن. چند روزی که پیششون بودم دیدم ته دلشون هنوز نشانه هایی گرچه اندک از انسانیت رو میشه حس کرد، با شرف نبودند اما ضمن صحبت با هاشون می فهمیدی که به شرف و انسانیت اگه مزاحم کار و کاسبی شون نباشه احترام می گذارن، شاید در شرایط و فضای بهتری فرصت رشد و بروز به شرف و انسانیت ته نشین شده توی دلشون داده می شد، اما تو زمانه ای که ما زندگی می کنیم اون ذره های باقیمانده شرف هم به زودی ازبین خواهند رفت. تا کی میشه "شرافتمند" بود اگه کارخونه تو بستن و بیکار شدی و نتونی شکم چهارتا بچه تو سیر کنی و بفرستی مدرسه ؟

ملاقات داشتم، حدس می زدم عمو یا دایی ام باشند. آیت بود. طفلک خیلی شرمنده بود، می دونست که همه این ماجراها زیر سر پدرشه. با پدرش صحبت کرده و دوباره تهدیدش کرده بود. کماجیان اول حاشا می کرد و می گفت روحش خبر نداره، ولی بالاخره راضی شده بود که بگه ولم کنند. قرار شد فرداش آزادم کنند. به سلول که برگشتم دیدم رضا دراز کشیده و شایدم خوابیده بود، چشماش بسته بود، دلم گرفت ، خوشحالی لحظه پیش خبر آزادی ام دود شد و رفت. خدای من! چرا زندگی اینقدر بیرحمه، چه جوری بهش بگم می خوام تنهاش بذارم و برم. گریه ام گرفت، نزدیک بود بغضم بترکه، نمی خواستم با گریه ام بیدارش کنم، فکر کردم برم در بزنم نگهبان بیاد و برم توالت اونجا چند دقیقه ای گریه کنم. تازه می خواستم پاشم که رضا دستمو گرفت و نشست ، گفت چرا گریه می کنی، آزاد میشی؟ بغلش کردم ، نتونستم جلوی گریه مو بگیرم. گفتم پیشت می مونم، تا تو رو ول نکنن از اینجا نمی رم. گفت خر نشو پسر، حداقل تو برو سعی کن اون گزارشی رو که تهیه کردم یه طوری منتشرش کنی. بهم گفت که کجا و پیش کی قایمش کرده. هم سلولی هام اومدند و خلاصه کلی ماچ و بوسه و تبریک گفتن.

روز بعد آزادم کردند، اما قبلش ازم خواستند که ورقه ای مبنی برانصراف مالکیتم بر زمینم رو امضا کنم. دودل بودم. بعد یاد حرفای رضا شیرازی و گزارشش افتادم و گفتم زمینو سگ خورد. دو سه روزی پیش آیت بودم و بعد اومدم پیش ناوران دوست قدیمی و مسئول وبلاگ گیل ماز و این مطلب را نوشتم

*
کومه = کلبه یا پناهگاه بدون دیوار که از چوب و پوشال در مزارع برای نگهبانی و یا استراحت در فصل کار درست می کنند
ناوران: سرگذشت وشمگیران رو همه شو رو نوار ضبط کردم، آنچه که خواندید در واقع خلاصه و بخشی از این سرگذشت بود، امیدوارم وقت اجازه بدهد تا کاملش را روزی بتونم از رو نوار بصورت نوشته در آرم. فعلن به دوست خوبم وشمگیران توصیه کردم برای چند هفته ای بره شمال و ییلاقات تا حالش جا بیاد

14/08/2007

من از اين دونان شهرستان نيم

تا دو سال پيش كوهياران که از بستگان نزدیک ما هست سالها كارش چوپاني بود و در فقارت زندگى مى كرد و تمام زندگي اش را با گاو و گوسفند ديگران در جنگل و كوه و ييلاق گذرانده البته به استثناى سالي يكي دوبارى كه به پنجشنبه بازار نزديكترين شهر ده مون مى رفت. بيست ساله كه بود با دختر چوپانى ازدواج كرد و متاسفانه سال بعد همسرش سر زايمان فوت كرد و كوهياران تا پارسال كه چهل و پنج سالش بود ازدواج نكرد. در كار گله دارى و چوپانى خيلى وارده و ميشه گفت متخصصه و حتا كمى از دامپزشكى سر در مياره. شناسنامه تك تك گوسفندها را كه بيش از پانصدتا هستند ازبره. از سن و والدين شون بگير تا وضعيت سلامتى شون. برعكس در ديگر مسايل زندگى و دنياى خارج از جنگل و كوه و گله اطلاعاتش در سطح يك كودك روستايى هست. چون دستمزدش را تمام اين سالها بصورت جنس يعني آرد و برنج و قند و شكر و كره و امثالهم پرداخت كردند چيزى از ارزش واقعى پول نمى دونه. مثلن فكر مى كنه با دو ريال كه ديگه وجود نداره ميتونه نيم كيلو شكر بخره. دو ماه پيش آورده بودم تهرون پيش خودم. جلوي يكي اژ آسمانخراشهايى كه رونماش تمامن شيشه اي بود كه رسيديم نگاهى كرد و بعد با تعجب گفت : يا على ى ى ! اين كه هزار تومان فقط پول شيشه اش ميشه . تا چهار پنج سال بعداز انقلاب نمي دونست كه شاه سرنگون شده. چند سال بعداز انقلاب يكي از بچه هاى ده مون كه تهران درس مي خوند با دو سه تا از همكلاسيهاى تهرونى اش ميرن شمال و ييلاق سري هم به اومى زنند . وقتى شنيد كه همراهان هم محلى مون تهرانى اند مى پرسد : شه گه حال خوب بو؟ يعنى شاه حالش خوب بود؟ فكر مى كرد مثل ده خودمون توتهرون هم مردم روزانه همديگر رو مى بينند

دو سال پيش زمانى كه معلوم شد كه قراره از نزديكي هاي ده مون جاده مهمى رد شه و از قضا زمين كوهياران كه جاي پرتى بود و به درد كشاورزي هم نمي خورد و مردم آنجا رو خرابه مي ناميدند افتاده درست وسط جاده يعنى مجبورند بخشى از زمين او را بخرند و بخشهاى ديگر هم مي افتد دوطرف جاده. قيمت زمينش شد دويست برابر و شايد هم بيشتر. كوهياران شد ميليونر. بزودى سر وكله ى خريداران زمين پيدا شد . سواى مشتريان محلى آدم هاى غريبه از گيلان و مازندران و حتا تهرون مى آمدند و با نشون دادن اسكناس ها كوهياران را تحريك مى كردند. همه می خواستند سرش كلاه گذاشته و زمين رو ازش بگيرند. يك بار اگر كوهياران غش نمى كرد انگشتش را پاى قراداد زده بود. يه روز آقاى حجتى نماينده ى حجت الاسلام بازاريان همراه با يه آقايى تهرانى از آشنايى با حجت الاسلام بازاريان كه بسيار نزد اهالى ده مون محترم هستند سو استفاده كرده و با سفارش و تاييديه كتبى ايشان و يك قراداد نوشته شده آماده آمدند نزد كوهياران و قرارداد رو گذاشتند رو زمين و يك بسته اسكناس هم روش و گفتند بفرماييد پول رو برداريد و زير ورقه رو انگشت بزنيد. بيچاره كوهياران كه فكر مى كرد با دو ريال مى تونه نيم كيلو شكر بخره ياد بچگي هاش افتاد كه با نيم ريال مى تونست يك جيب پر نخودچى بخره. وقتى اسكناس ها رو ديد عرق از سر و صورتش سرازير شد, شروع كرد به هذيان گفتن و دعا به جان حجت الاسلام بازاريان و آقاى حجتى و تشكر ازخريدار و دستش رو دراز كرد كه پول رو برداره, دستش مى لرزيد, نگاهى به چندنفرى كه حضور داشتند كرد, صورتش زرد و رنگ پريده شده بود و لبخندى زوركي زد و تازه نوك انگشتانش به اسكناس ها خورده بودند كه غش كرد و ولو شد. حجتى به دو نفر محلى كه حضور داشتند نگاه كرد و گفت شما شاهديد كه ايشان با قرارداد موافقت كردند و دست كوهياران بيهوش را گرفت و تازه انگشتش را دواتى كرده بود كه پاى قرارداد بزند كه يكى از دهاتيها با عصبانيت دست كوهياران را از دست حجتى درآورد و با عصبانيت گفت چه كار مي كنيد حاج آقا, بيچاره حالش خرابه انگشت زدن باشه وقتى حالش جا بياد. خلاصه نگذاشتند معامله سر بگيره. بيچاره يك روز آسايش نداشت, روزانه ده ها نفر غريبه و خودى پيشش مى آمدند يا مشترى زمين بودند و يا برايش زن پيدا كرده و مى خواستند ازدواج كند. اتفاقن يك زن از ده خودمان كه مناسبش باشد پيدا شد و نزديك بود عقد كنند كه حجتى از شهر آمد و گفت كه حجت الاسلام بازاريان براى كوهياران خانم محترمه ى پدر مادر دارى كه از آشنايان آقا هستند را توصيه مى كنند. تعدادى از بزرگترهاى ما گفتند اين خانم محترمه مناسب كوهياران نيست و بهتره زنى از ده خودمان يا دهات اطراف برايش جور كنيم تو گوش كسى نرفت و اين حجتى كه بعدها فهميديم نماينده نيست بلكه در شركت واردات برنج و چاى و پرتقال كه آقا در تهران دارند كار مى كند با وعده و وعيد و تطميع عده اى تونست كوهياران را خام كرده و خانم محترمه را در پيش محضردارى كه از نزديكان حجت الاسلام بازاريان بود به عقد او در آورند

دو سه ماهى نگذشت كه زنش فشار آورد كه زمين را به كسانى كه مدعى بود از بستگانش هستند بفروشد. حجتى كه كه خود را از بستگان خانم جا زده بود هر هفته سر مى زد و هر دفعه مشتريان تازه اى براى زمين معرفى مى كرد و حتا مدعى بود كه حجت الاسلام بازاريان صلاح مى بيند كه هرچه زودتر زمين را بفروشى. كوهياران كه عليرغم سادگى از زرنگيها و اندكى موذيگرى هاى بى آزار روستايى بى بهره نيست زير بار نمى رفت. تير زنش و حجتى كه به سنگ خورد زن شروع كرد به نق زدن و بالاخره گفت طلاقم بده. نمى دانم عقدنامه رو چه جورى نوشته بودند كه اگر كوهياران خودش زن را طلاق مى داد يه جورايى زمين روهم ازدستش در مى آوردند. اما استحكام كله شقى ى كوهياران بسيار بيشتر از فشار سماجت هاى زنش و حجتى بود. بالاخره كار به شكايت و دادگاه كشيد. در دادگاه بعداز ارايه كلى چرنديات و مزخرفات از جانب رياست دادگاه و بازپرس كه كوهياران چيزى سر در نمى آورد رييس دادگاه به او گفت به صلاحش است كه داوطلبانه طلاق بدهد و نظر او را پرسيد. كوهياران از صندلى پا شد و سينه اش را صاف كرد و دستى به يقه ودگمه بالايى پيراهنش كشيد و گفت
آقاى رييس دادگاه
بنده زن طلاق نيم
مثل حجتى الاغ نيم
خودم كُنم چلاق نيم

همه تو دادگاه زدند زير خنده. حتى قاضى و بازپرس. قاضى به زحمت خنده اش رو قطع كرد و با توپ و تشر دستور داد نگهبان ها به زور كوهياران را از سالن بردند بيرون. كيف كردم با دو تا جمله ى شعرگونه زد تودهن شارلاتان ها. نمى دونستم ناكس طبع شاعرى هم داره. چند روزى به جرم فحاشى و توهين به صحن مقدس دادگاه توحبس بود

اما راهزنان دست بردار نبودند. مدتى بعد روزى كه كوهياران براى جمع آورى هيزم رفته بود دو تا مامور مسلح او را به جرم قطع درخت دستگير كرده بردند شهر. هزاران هكتار جنگل هاى شمال توسط كله گنده هاى خودي با جنگل تراشى غارتگرانه نابود مى شه صداى كسى در نمياد. عوضش يقه ی فاميل مون رو كه رفته بود با جمع آورى چوب خشك هيزم پخت و پز و گرماى زمستونش را جور كنه مى گيرند. دوباره دادگاه تشكيل شد با همون قاضى و بازپرس. قاضى برايش توضيح داد كه با توجه به پرونده سنگينى كه در رابطه با طلاق زنش و توهين به دادگاه و فحاشي داره بهتره مشكل را توافقى حل كنند و ضمنى فهموند كه اگر زنش را داوطلبانه طلاق بده همه چيز به خير و خوشى تموم ميشه. كوهياران ساكت بود. قاضى گفت آقاى كوهياران ميدانى كه تخريب جنگل جرمه؟ فاميل مون كه چيزى از اين پرسش سر در نياورده بود به گليكى پرسيد هه ؟ ( چى؟ يا بله؟ ) . قاضى كودن مى خواست ساده تر توضيح بده عوضش مشكلترش مى كنه و مى پرسه : ميدانيد كه قانون حفاظت از منابع طبيعي را زير پا گذاشتيد؟ باز هم كوهياران مى گه هه؟ قاضى باز هم چندتا از اين پرسش هاى سخت رسمى و ادارى مى كنه و جواب هه از فاميل مون مى شنوه . بالاخره كفرى مى شه و مى گه تو بدون اجازه درخت بريدى. اينو كه ميگه كوهياران با لبخندى پيروزمندانه بلند مى شه وبا صداى بلند مى گه : دوروگوى زززززززن مو بگم... يعنى زن دروغ گو رومن گ...فكر نكنيد لكنت زبون داره نه. تموم خشم و نفرتش از اين او باش ها و حقه بازا رو گذاشته بود رو حرف ز در كلمه ى زن و كوبيد بر ملاج شون . باز هم به دستور قاضى از سالن برون بردنش و دو هفته ای زندون بود. این دفعه حسابی لت و پارش کرده بودند. از زندون که اومد بیرون به صلاحديد بستگان و رضايت خودش به من در عین جوانی بخاطر اینکه به اصطلاح با سواد ترین بین فامیل هستم برای فروش زمینش وکالت داد

01/07/2007

گرداننده گرامی گیل ماز

از لطف شما باز هم ممنونم. ولی چرا «نگاهی از پایین»؟ این «پایین» و «بالا» را چه کسی تعیین می کند جز اینکه یک سلسله روابط و مناسبات اجتماعی که بیشتر آنها بدون آنکه درباره شان فکر شده باشد، به جامعه و آدمها تحمیل شده است؟
آیا همان احساس «شهری» بودن دیگران نیست که به دیگران تحمیل می کند تا خود را «دهاتی» بپندارند؟ و آیا همان احساس «بالا» بودن دیگران نیست که به دیگران این احساس را منتقل می کند که باید خود را «پایین» بپندارند؟
نه، هم میهن، همشهری، و هم ولایتی عزیز، بگذار این پیوند آب و خاک و انسانی به نام روزنامه های مجاز کاهش یابد (همین روزنامه هایی که اکنون در جمهوری اسلامی منتشر می شوند و کوشش نویسندگانشان را اگر و هرگاه دست به روشنگری می زنند باید ارج نهاد) و کسانی خود را «شهری» یا از «بالا» بپندارند. واقعیت ناب اما این است که چنین سلسله مراتبی در مناسبات انسانی وجود ندارد. وجود ندارد مگر آن زمانی که ما به آن تن بدهیم و آن را به عنوان یک امر بدیهی و ناگزیر بپذیریم
از همین رو، از اینکه به من لطف کردید سپاسگزارم ولی از اینکه خود را مانند دوران کودکی به مثابه «دهاتی» در برابر «شهری» این بار به عنوان «کوچک و گمنام» در «پایین» قرار داده اید خیلی دلخورم. من بسیاری از روستاهای ایران از جمله شمال را از نزدیک و پیاده در برنامه های کوهنوردی دانشکده مان زیر پا نهاده ام. امروز هرگاه خاطرات و چشم اندازهای آن دوران را به یاد می آورم به نظرم می رسد فیلمی بوده که زمانی تماشایش کرده ام و کسی دیگر بوده که آن روزها را از سر گذرانده است. به نظرم خیالی و بسیار بسیار دور می آید. فکر نمی کنم هیچ جای جهان روستاییان مهربان و دست و دلبازی مانند ایران داشته باشد. دست کم تا اواخر دهه شصت که من یک بار دیگر گذارم به یک روستای دورافتاده در گیلان افتاد و نامش را متأسفانه به یاد ندارم، اینگونه بود

چرا می نویسید «بالاخره یکی ما رو دید»؟ می دانید بدون شماها همه آقایان و خانم های «متشخص و معروف» هیچ هستند؟ در واقع این آنها هستند که به این دیدن، به دیدن شما هر اندازه «کوچک و گمنام» نیاز دارند
از قلم من تعریف کرده و نوشتید «بعضی ها چه قلمی دارند». می دانید، من این تحسین شما را با تمام وجود درک می کنم و از آن شاد می شوم. چرا که رابطه من با حرف و واژه یک رابطه عاشقانه است. من با مهربانی نوازششان می کنم تا با من راه بیایند. آنها می دانند چقدر تلاش می کنم تا هر کدام را در جای خود قرار دهم و ارزش و قدر هر یک را بشناسم. از همین رو آنها نیز به نوبه خود تلاش می کنند به گونه ای کنار هم بنشینند تا آنچه را فکر می کنم، و گاه حقیقتا کلام از بیانش قاصر است، به بهترین شکل ممکن بیان شود. این خودپسندی نیست، ولی من می دانم از چه موهبتی در بیان افکارم برخوردارم و از همین رو می خواهم آن را در بهترین راه ممکن به کار بندم. این موهبت را مدیون خواندن بسیار، فکر کردن بسیار، دقت فراوان، گوش فرا دادن و البته تمرین و تکرار در نوشتن و ترجمه هستم. شما هم خوب می نویسید و قطعا با کوشش خواهید توانست فاصله بین فکر و بیان را البته تا جایی که ممکن است از میان بردارید اگر چه من و شما در دو دنیای کاملا متفاوت زندگی می کنیم. در دنیای شما «بیان» اقدامی خطرناک است و در این کشوری که من زندگی می کنم بدون «بیان» شما را انسانی فعال نمی شمارند! باور می کنید در دبستان و دبیرستان اگر دانش آموزی بهترین شاگرد باشد و نمراتش همه عالی باشند ولی اگر در کلاس درس انگشت خود را برای پاسخ دادن و اظهار نظر بلند نکند و فردی ساکت باشد نه تنها از نمره کارنامه اش کم خواهد شد بلکه در آن یادآوری می شود که وی شاگردی کم حرف و «غیرفعال» بوده است؟!
دلتان را به درد نمی آورم و شما را به «حسادت» نمی اندازم. این حس درد و رشک را سالهاست که من با خود حمل می کنم و اینکه مردم ایران نمی توانند از یک زندگی آسوده و شایسته لذت ببرند، رنج روزانه من است
و اما حرف من و شما درباره محدوده کار تشکل ها یا گروه های معین تناقض ندارد. ولی فکرش را بکنید که بدون تأکید نالازم بر بعضی محدودیت ها چگونه می توان مخاطبان بیشتری و در موارد معین پشتیبانان بیشتری یافت. آیا فکر نمی کنید که مثلا یک گروه مدافع حقوق کودکان وقتی ببیند مدافعان محیط زیست و یا آموزگاران فلان شهر و منطقه هم به فعالیت آنها توجه می کنند و حاضرند از آنها پشتیبانی کنند، چقدر روحیه خواهند گرفت؟ حرف من این است: وقتی می نویسیم، می خواهیم با کسانی رابطه برقرار کنیم. پس هم زبانمان باید ساده باشد (نه سطحی زیرا پیچیده ترین مفاهیم را نیز می توان با زبان ساده توضیح داد و درباره شان حرف زد) و هم تا جایی که ممکن است برای خودمان محدوده و «خط قرمز» تعیین نکنیم. خود، خویشتن را از مخاطبان بیشتر محروم نکنیم! همین

خوب شد که عنوان لینکها را به «پیوندها» تغییر دادید. حالا پیوندتان را می توانید در سایت من هم ببینید. اگرچه با دو واژه «دوشیزه» و «باکره» (بر پیشانی وبلاگتان) البته اگر آنها را در چهارچوبی غیر از مفهوم اسطوره ای آنها ببینیم، موافق نیستم

برایتان روزهای رنگین و تندرستی آرزو می کنم
************'
آنچه که خواندید نامه دوم خانم عزیز و محترمی است که در پست قبلی صحبتش را کرده بودم. بعضی از دوستان منظور مرا از اشاره ی کوتاه به دوران کودکی ام را نگرفته بودند که امیدوارم با خواندن این نامه متوجه شده باشند. گرچه برخلاف برداشت این عزیز من نگفتم که هنوز خود را پایینی و دیگران را بالایی میدانم. بلکه منظورم بیشتر انتقاد به آنهایی است که خود را بالایی به حساب می آورند
اما درباره ی واژه هایی چون دوشیزه و باکره راستش منظور همانطور که ایشان اشاره کردند همان مفاهیم اسطوره ای این واژه ها می باشد و گرنه این اواخر در شب اول وصال همه دوشیزه و باکره اند حتا اگر هزار بار با دیگران شب های وصالی داشته باشند. آخر نرخ دوختن پرده ی بکارت پایین آمده و دیگه چیز لوکس و ویژه ی بالایی ها نیست. اما دید مردان بویژه آنهایی که خیلی "مرد" اند هنوز عوض نشده. به هر حال به دوستانی که علاقه مندند منظورم از این تابلوی گیل ماز را بهتر متوجه شوند توصیه می کنم به اینجا مراجعه و آن قسمتی که مربوط به فخرالدين اسعد گرگانی است را مطالعه نمایند و یا به اینجا سری بزنند

22/06/2007

نگاهی به پایین

روستای ما جایی پرت و دور از شهر , درون جنگل و پای البرز, جایی در شرق گیلان هست. بچه که بودیم نمی دانم چرا فکر می کردیم که شهری ها باید مهمتر و ارزش شان بیشتر از ما دهاتی ها باشه. البته کم پیش می آمد که یک شهری به ده ما بیاید. همسایه ما که با بچه هاش همبازی بودیم فامیل شهری داشتند که سالی یکی دو بار می آمدند پیش شان و چند روزی می ماندند. این بچه های همسایه ما که با هم رفیق بودیم تو این چند روزه نه تنها با ما حرف نمی زدند بلکه حتی نگاهمون هم نمی کردند. تمام وقت با بچه شهری فامیل شون که اسمش قلی بود بازی می کردند. آدم حسابمون نمی کردند. خیلی حسودی مون می شد. تنها موقع فوتبال با هم بودیم. ده دقیقه ای طول می کشید تا دو تا تیم درست کنیم, همه مون می خواستیم تو تیم قلی باشیم, فکر نکنید فوتبالش خوب بود نه, فقط چون شهری بود. اگر تو تیمش بودیم همه مون تا توپ را می گرفتیم سعی می کردیم سریع به او پاس بدیم. گل نزدن هاشو گردن ما می گذاشت و سرمان داد می زد. آدم حسابمون نمی کرد
ای میلی گرفتم از خانمی متشخص و معروف, شاید عده ای نشناسند اما روزنامه خوانها و مبتلایان به اینترنت حتمن می شناسند.کلی ذوق کردم , بالاخره یکی ما رو دید. حیف که در بخش کامنت ها ننوشت که حداقل تبلیغی برایم بشه. بعضی ها عجب قلمی دارند, آدم لذت می بره از خواندنش و گاهی هم عصبانی میشه, شاید از حسادت باشه. من بدبخت همانطور که در نوشته های قبلی ام می بینید یک مطلب ساده و روشن رو باید حداقل در دویست سطر توضیح بدم تا منظورم را برسونم. نمونه اش همین خواب ده دقیقه ای ام که کلی جان کندم و تازه خلاصه اش را تونستم در دویست و هفتاد سطر در "دو روز اول بعداز مرگم" برایتان تعریف کنم. در ده سطر از من تعریف کرد, لوس بازی ام در گذاشتن عنوان "جرات کرده و لینک دادند" را گوشزد کرد , "تعصبم" به استان و زبان را به انتقاد کشید , از محاسن کار در محدوده وسیعتر و جلب مخاطبان بیشترگفت, اشاره ای به نابودی جنگل گیلان و مازندران کرد و آرزوی دیدارمان در آن جنگل زیبا و همچنین گفت که لینک نمی دهم. عین نامه البته با حذف دو کلمه ای که نشان از هویت شان داشت را بخوانید

گرداننده گرامی گیل ماز
از اینکه سایت خود را برایم می فرستید خیلی ممنونم. می خواستم در سایت خودم لینک آن را بدهم. ولی راستش را بخواهید، من با تعصب نسبت به استان و زبان یا اشاراتی مانند «جرأت کرده و لینک داده اند» میانه ای ندارم چون دست و پای آدم را می بندند و در عین حال خودتان این احساس را تقویت می کنید که ممکن است یک نفر هم فقط به خاطر نشان دادن «جرأت» به شما لینک بدهد و نه اینکه واقعا در آن نکاتی سزاوار تأمل یافته باشد. و این در حالیست که سایت شما خیلی جالب است و من نمی فهممم چرا با یک سری مرزبندیها باید آن را محدود کرد. می توان در محدوده معینی البته کار کرد و در همه جای دنیا هم چنین چیزی معمول است ولی هیچ کس بر این محدوده مرتب تأکید نمی کند چرا که میل دارد هر چه بیشتر بر مخاطبانش افزوده شود حتی اگر گیلانی یا مازندرانی یا مثلا طرفدار محیط زیست یا زن یا کودک، یا چه می دانم، از یک لایه معینی که محدوده کار ما را تشکیل می دهد، نباشند.
برایتان آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم روزی همدیگر را در جنگل های گیل ماز که روز به روز از وسعتشان کاسته می شود ببینیم.
شاد و تندرست باشید


درباره ی عنوان لینک هایم "جرات کرده و لینک دادند" بگم که از اول هم فکر می کردم که کمی لوس هست. اما چاره ای نداشتم, راستش خیلی ها "جرات" نکردند لینک بدند یا حتا در پای نوشته ها کامنت شان را بنویسند اما میل می زدند و کلی تعریف می کردند و اصرار داشتند که پست های تازه را برای شان بفرستم. حالا این عنوان را برداشتم, البته نه برای اینکه نویسنده ی عزیز پیام بالا به من لینک بدهد. اما در رابطه با کار در محدوده معین بگم چیز غیرعادی در آن نمی بینم, هزاران انجمن, شورا, سازمان , جمع و تشکیلات و سایت در ایران و جارج هست که تک موضوعی بوده و برای حفظ یا اشاعه مورد خاصی فعالیت می کنند. مثلا تجمع برای سلامت تالاب انزلی, یا انجمن ممانعت از تخریب جنگل و الا آخر. زمانی که 120 هکتار جنگل سراوان رشت را برای ساختن مجتمع پتروشیمی و 18 هزار هکتار زمینهای شبه جزيره ميانكاله که پناهگاه حیات وحش هستند را به جهاد کشاورزی و استانداری و شرکت های توریستی واگذار کرده یا می فروشند چه کسی صدای اعتراضش بلند خواهد شد اگر گیل ماز ساکت بماند. همینطور است زمانی که عده ای وقتی مهمان شمال هستند از مهمان نوازی شمالی ها می گویند و دیگر وقتها مشغول توهین به شمالی ها با آن "جوک" های سادیستی و نانجیبانه ی شان. گیل ماز مجبور است و باید اینطور باشد
گیل ماز اینقدر کوچک و گمنام هست که می توان از جلویش رد شد و متوجه اش نشد , خیلی خوشحالم که این عزیز متوجه ام شد و برایم نامه نوشت , فروتنی اش را می رساند

02/06/2007

شیطان زیبای من 2

بخش اول را اینجا بخوانید
یک هفته پیشش بودم, به محل کار گفتم مریضم , تو این یک هفته مشیانک از زندگی اش برایم تعریف کرد
چند صد هزار سال پیش درست روی قله ی تفتان که آن موقع مسطح و هموار بود شهر کوچکی بود به اسم مینو که من اونجا متولد شدم. اسم پدرم زروان و شهربان اونجا بود, اسم مادرم تورنگ و برادرم که با هم دوقلو هستیم مشیک هست. جمعیت شهرمون 74 نفر بود که بعدها فهمیدم ما 74 نفر تنها آدم های روی کره زمین بودیم. البته ما فرق زیادی با آدمهای امروزی داریم. به سنی که رسیدیم دیگه مسن تر نمی شیم, مثلا من الان حدود یک ششصد هزار ساله که با همین شکل و قیافه ای که می بینی هستم. می تونیم نامریی بشیم, صد کیلومتر راه رو تو یک چشم به هم زدن طی می کنیم, فکر آدمها رو می خونیم, توی خواب شون می ریم, زنان ما فقط یک بار زایمان می کنند. اما مثل آدمهای دیگر خوب و بد می شیم, عاشق و منزجر می شیم و آزرده و شاد

تو شهر ما نوروز تابستونا بود, در واقع یک ماه از تابستون اسمش بود نوروز ماه, فکر می کردیم تابستون ماه جوونها هست, الانم همینطوره, تابستونا اگر دقت کنی همه بچه پرنده ها تازه پر زدن رو یاد گرفتند و صدای جیک جیک شون بلنده, تابستون فصل میدون داری جووناست. تو شهر مون رسم بود جوونا چند سالی قبل از سن بلوغ یک شبانه روز رو باید تنهایی برن روی کوه دماوند بمونند و حتمن باید یکی از روزهای نوروزماه باشه. سالی که نوبت من و مشیک بود نهصد سال داشتیم. چون دوقلو بودیم باید با هم می رفتیم. نوبت ما خورد روز سیزدهم نوروزماه و رفتیم. هنوز سه چهار ساعت بالای قله نبودیم که صدای مهیبی شنیدیم و زمین زیر پایمان شروع کرد به لرزیدن, ترسیدیم و برگشتیم خونه. نزدیک های تفتان که رسیدیم همه جا پر از دود و غبار داغ که نفس کشیدن رو مشکل می کرد بود. آتش فشان شهرمون رو نابود کرده بود, تمام 72 نفر کشته شده بودند. پنجاه سال گریستم و هیچی نخوردم, برای همین از عدد سیزده بدم میاد و فکر می کنم نحسه

اما مشیک یک قطره اشک هم نریخت و خیلی بی تفاوت و خونسرد بود. رفتار و کردارش روز بروز بدتر می شد, بیخود و بیجهت حیونا رو می کشت و جنگل ها رو آتش می زد, بعدها که آدمای امروزی سر و کله شون پیدا شد می رفت توشون و داستان هایی از وجود یک ابرقدرت برتر تعریف می کرد, حتی شب می رفت تو خوابشون و یه چیزایی بهشون تلقین می کرد, از استعداد نامریی شدن و حرکت برق آسا و نورانی کردن چشمان بخصوص شبها سواستفاده کرده و با جلوه های ویژه مثل این فیلم های تخیلی مردم را گول می زد و می گفت اینها همه نشانه های این ابر قدرت و از معجزاتش هست. بعداز مدتی مدعی شد که او نماینده این ابرقدرت هست و از مردم اخاذی می کرد. هرچه به او تذکر دادم و دعواش کردم فایده ای نداشت, چندبار حسابی با هم دعوا کردیم تا اینکه حدود ده هزار سال پیش کتکم زد و ازون موقع تا حالا باهاش قهرم. ایکاش قهر نمی کردم, چون بدون من وضعش باز هم بدتر شده و شرارتش هم بیشتر. از ده هزار سال پیش به مردم تلقین میکنه که خودش اون ابرقدرت هست و همه دنیا را خلق کرده. تنهایی روانیش کرده و این افسانه های خودساخته باورش شده

خیلی سعی کردم با دادن آگاهی مردم را متوجه قضایا بکنم, مثل آدمای معمولی میرفتم و با هاشون صحبت می کردم و با تلقین شون در خواب و بیداری خطرات زیانبار پیروی از ایده های مشیک را گوشزد می کردم. اما برادرم متوجه شد و همه جا برعلیه من تبلیغ و شایعه پراکنی کرد و ایده شیطان بودن مرا اختراع کرد و همه جا شایعه کرد که من شیطانم. و بعد هم برای زدن ضربه نهایی به من جریان کم عقل بودن و موجب فساد بودن زنان را مطرح کرد که متاسفانه کارم را برای رفتن بین مردم و صحبت با آنها بسیار مشکل کرد. با وجود مشکلات زیاد کارم را تا امروز ادامه دادم و روی خیلی ها تاثیر مثبت گذاشتم, به کسانی چون سقراط و مزدک و گالیله و ویکتور هوگو و عبید زاکانی غیر مستقیم ایده می دادم و حتی عده ای را برای مصالح اجتماعی و مبارزه با بی عدالتی ها تربیت کردم که بسیاری از آنها همین امروز دارند فعالیت می کنند. گرچه مشیک بیکار ننشسته و تو این چند هزار سال آدمهای خودش را پرورش داد تا تلاش های مرا خنثی کند, حتی تعدادی از کسانی را که من پرورش داده بودم خرید, بخصوص آنهایی که ضمن فعالیت به چهره سازی از خودشان می پردازند و بقول معروف به الیت تبدیل می شوند طعمه های راحتی برای مشیک هستند. با پول و وعده های دیگربسیاری از شاگردان بی وجدان , خودپسند و شهرت طلب را تونست بخرد. البته کرم از خود درخته و همه اش تقصیر مشیک نیست, از این تیپ خیلی بدم میاد, از خودفروش بیچاره ای که برای گذران زندگی خودش را می فروشه بدترند, اینها هم خودفروشند و هم مردم فروش .هرماه مشیک کلی پول به حسابشون واریز می کنه. اما جای خوشحالیه که پاک دلان و نیک سیرتان همیشه بیشترند گرچه اغلب گمنامند

گفتم بریم هوایی تازه کنیم. رفتیم بیرون و یک ساعتی قدم زدیم. برگشتنی فرش فروش سر خیابون ما چند تا صندلی تو پیاده رو گذاشته و طبق معمول داشت برا ی دوستاش جوک رشتی تعریف می کرد. مرتیکه عوضی هروقت من رو میبینه صداشو بلند میکنه تا بشنوم, یک بار دست به یقه شدیم, اما آدم بی عاریه.این دفعه هم تا ما رو دید صداشو بلند کرد. فنجان چای هم دستش بود. درست یک متری شون که رسیدیم فنجان را بالا آورده بود که چای کوفت کنه فنجان از دستش افتاد و چای ریخت رو بدنش, عجیب این بود که بنظر می آمد دستی نامرئی فنجان را گرفته و چای را درست پایین گردنش از زیر بلوز ریخت رو بدنش . مثل اینکه خیلی داغ بود, با ناله و داد و فریاد پاشد رفت تو مغازه. مشیانک لبخندی زد فهمیدم کار شیطون قشنگ خودمه. فکری به ذهنم رسید. می خواستم بهش بگم که پیش دستی کرد و گفت لازم نیست بیشتر این بیچاره ی زبون رو اذیت کنی. پرسیدم چرا بیچاره و زبون؟ گفت بریم نشونت بدم, خونه که رسیدیم گفت دست تو به من بده, دستمو گرفت و تو یک چشم بهم زدن دیدم تو یه اتاق خواب بزرگ هستیم و روی یک تخت زن و مردی مشغولند. با دست دیگرم مشیانک رو کشیدم طرف در که ما رو نبینند. گفت نترس تا زمانی که دستت تو دست منه نه تو رو می بینند و نه صداتو می شنوند و اضافه کرد این خانم زن فرش فروش سر خیابونته. دیدم مردک لهجه رشتی داره, میل داشتم برم بخوابونم تو گوشش که مشیانک گفت دخالت نکن, این زن قبل از ازدواج با شوهرش قرار بود با همشهری تو ازدواج کنه اما چون پدرش به فرش فروش بدهکار بود و سند خونه و مغازه را پیشش گرو گذاشته بود مجبور به ازدواج با او میشه , تازه بیچاره شوهره مشکل کمر هم داره و چوک گفتنش برای رد گم کردنه. یکی از مشکلات بزرگ شما آدم ها اینه که به جای مداوا معایب تون را مخفی می کنید و بدتر از اون برای رد گم کردن معایب و نقایص تون رو به دیگران نسبت می دید. برگشتیم خونه و بعداز نهار گفت لباس گرم و زمستونی بپوش, گفتم تو این هوای گرم تابستون! جواب نداد, پوشیدم, دستم رو گرفت و تو یه چشم بهم زدن رو قله دماوند بودیم, خدا این بالا چقدر قشنگ و سرده. دو و بر را تماشا می کردم, مشیانک تمام وقت روش بطرف شمال بود, چیزی نمی گفت, افسرده بنظر می رسید. ناگهان دو دستش را مثل اینکه بخواهد کسی را در آغوش بگیرد باز کرد و بعد مثل اینکه کسی را در آغوش گرفته باشد دستها را بست و چند دقیقه ای به همان حالت ایستاد. رفتم جلو و پرسیدم حالت خوبه, چشمانش نمناک بود, گریسته بود, چیزی نگفتم, بغلم کرد و چند دقیقه ای آروم در آغوش هم بودیم

روز اولی بود که بعداز دو هفته سر کار رفتم. برگشتنی تو یکی از خیابونای نزدیک خونه دیدم چندتا جوون دور و بر شانزده تا هجده سال که همه شون کاغذهایی دستشون بود هراسان دارند بطرفم می دوند, یکی موقع دویدن خورد به من و کاغذهاش ریخت تو خیابون, خم شده و آنها را برداشتم که بهش بدم, اما او به دویدن ادامه داد. کاغذها را رو دستم بلند کرده و داد زدم دفترت یادت رف... هنوز کلمه آخر را تمام نکرده بودم که صدای شلیک تفنگ ها را شنیدم و تازه می خواستم برگردم ببینم چه خبره که احساس سوزشی زیر کتف کرده و به پشت افتادم رو زمین. تیر خورده بودم. سینه ام درد می کرد, مثل اینکه یک تن بار روش گذاشته باشند. دردم داشت کم کم ازبین می رفت, نفس های آخرم را داشتم می کشیدم که مردی که ته ریشی داشت بالای سرم آمد و خم شد و با پوزخند یا زهر خندی گفت کارت تمومه کله ماهی خور. برخلاف نور چشمان مشیانک که مهتابی بود نور سرخی از چشمانش بیرون می زد فهمیدم مشیک برادر مشیانک هست. درد سینه ام بیشتر شد. خوب که به چشمانش خیره شدم تصاویر متحرک مثل فیلم های کوتاه رو در آنها می دیدم. صحنه ای را دیدم که مشیک با ماموران خلیفه که مردآویج را چهار روز پس از برگزاری بزرگترین جشن سده به قتل رساندند صحبت می کرد. از اسماشون که مشیک اونها رو اخی توزون و اخی بجکم صدا می زد شناختم. صحنه بعدی یه جایی در کره زمین عده ای را داشتند قتل عام می کردند, صحنه بعدی شکنجه, بعدی اعدام و بعدی سنگسار و بعدی... آخ درد سینه ام غیرقابل تحمل شده, کی این نفس آخرم رو می کشم! مشیک سرش را بلند کرد و ایستاد, صدای بگومگو می شنیدم, صدا آشنا بود, صدای فرشته ی من مشیانک بود که داشت با برادرش بگومگو می کرد و بالاخره او را از من دور کرد. عجیبه آسمون چقدر صاف و قشنگ بود, هیچوقت آسمون تهرون رو اینقدر قشنگ ندیده بودم,روی من خم شد و مرا بوسید. دیگه درد نداشتم. به چشمانش نگاه کردم و در آن نور مهتابی ی چشمان قشنگش صحنه هایی از سرگذشتش را می دیدم. در صحنه آخر داشت مردی را می بوسید و به او گفت شمالی ی گلم, بهار نارنجم مردآویج من, قرار ما پس از مراسم جشن. خدای من اون شخص مردآویج بزرگ بود. تازه علت ایستادنش به سمت شمال و باز کردن دستها و گریستنش بر فراز دماوند را فهمیدم. تازه فهمیدم که آشنایی ما تو صف شیر اتفاقی نبود و مرا زیر نظر داشت. آخر من از تبار مردآویجم. فرشته ی عزیزم شیطان زیبایم مشیانک من چه با وفایی تو در عشق. می خواستم این رو بهش بگم که پیشدستی کرد و گفت آروم باش شمالی ی گلم بهار نارنجم.دستم را می بوسید و روی صورتش می کشید و می گریست. دانه ای از اشکش را دیدم که داشت روی صورتم فرود می آمد, لحظه ی مطبوع اصابت دانه ی گرم اشک را روی صورتم حس کردم و نفس آخرم را کشیدم و مردم

ناوران: آنچه که خواندید صحبت های همشهری من رشتیان بود که در بهشت برایم تعریف کرد. توصیه می کنم برای اینکه این مجموعه بهتر برایتان قابل هضم شود جریان ملاقات من با رشتیان دربهشت را اینجا بخوانید

24/05/2007

شیطان زیبای من

نیم ساعتی میشد که تو صف شیر بودم, بزودی نوبتم می رسید فقط ده نفر جلوتر از منند, اما این خانم چادری که جلوی منه عجب قد و قواره ای داره! یکی دوبار که جلوی صف مردم با هم دعوا و جر و بحث می کردند با متانت آنها را آروم کرد, یک بار هم به یکی که جوک های رکیک رشتی می گفت تذکر داد که عفت کلام رو نگه داره و به مردم توهین نکنه. دلم می خواست برگرده و صورت شو ببینم. تو این فکر بودم به بهانه ای برم جلوی صف و برگشتنی صورت شو نگاه کنم که یه آقایی اومد جلوی من تو صف, بهش گفتم ته صف اونجاست, ساک دستشو نشون داد و گفت ساکمو گذاشته بودم پشت این خانم, گفتم الان نیم ساعته که پشت سر این خانم هستم نه شما رو دیدم نه ساک تونو. همینجور بگو مگو می کردیم که خانم جلویی برگشت به یارو گفت اصلا شما بیا جلوی من و بعد به من نگاه کرد و گفت شما هم همینطور. چه نگاه بُرنده ای, شمشیر آرتور شاه و داموکلس در مقابلش پنبه اند. چه چشمان زیبا و افسونگری, پرتوی مخدر و نشئه کننده از آنها بیرون میزد, همان نیم ثانیه اول دلم پر زد و رفت. مقاومتم شکست و کوتاه اومدم به یارو گفتم بفرمایید تو صف و خطاب به خانم چادری که دیگر رویش بطرفم نبود گفتم لازم نیست, مرد صف شکن هم مطیعانه گفت لازم نیست خواهر و رفت ته صف

از مغازه که بیرون اومدم چند متر اونورتر ایستاده بود و ساکش رو زمین بود و داشت توش رو وارسی می کرد. منو که دید بدون اینکه به چشمم نگاه کنه پرسید نزیکی ها می شینید؟ گفتم کوچه شادی می شینم. گفت پس همسایه هستیم اسمتون چیه و چکار می کنید؟ گفتم رشتیان معلم ادبیات هستم. گفت چه خوب پس می تونید کمکم کنید یک نامه رسمی بنویسم. تو دلم گفتم جون بخواه نامه که چیزی نیست. گفتم خواهش می کنم هروقت مناسب بود زنگ بزنید اینم شماره تل... حرفم را قطع کرد و گفت خونه ام همینجاست اگر کاری ندارید بفرمایید تو زیاد وقت نمی گیره. وای از این دل هرزه ی من, هزار تا کار داشتم و با اینحال گفتم کاری ندارم. از این خرافاتی ها هم بود پلاک خونه اش 1+12 بود. رفتیم تو آشپزخونه, خیلی کوچک بود یک میز کوچک و دوتا صندلی کنار پنجره گذاشته بود, روی میز یک دفتر و دو تا کتاب و قندون و چندتا پیش دستی بود. بفرمایید! نشستم, دو سه دقیقه بعد بدون چادر با یک سینی میوه و شیرینی اومد. مانتو پوشیده و روسری سرش بود. جا برای سینی روی میز نبود, سینی را گذاشت کف دست چپش و با دست راست می خواست روی میز جا باز کنه که فکر کردم کمکش کنم و می خواستم سینی را از دستش بگیرم که دستش رو عقب کشید اما دیگه دیر شده بود , دستم که به سینی خورد یادم میاد جرقه ای زد و مثل اینکه به سیم برق دست زده باشم تمام بدنم لرزید و بعد دیگه چیزی یادم نمیاد, بیهوش شده بودم

بیدار که شدم دیدم رو تخت دراز کشیدم و کسی هم تو اتاق نبود, رختخوابش چه بوی خوشی می داد, خدای من این زن کیه؟ نور و پرتو نگاهش را بگم خیالات بود این برق گرفتگی رو چه جور توجیه کنم؟ نکنه از فضا از سیارات دیگه اومده باشه, پاشدم یواشکی رفتم طرف آشپرخونه داشت با یخچال ور می رفت, پشتش به من بود, مانتو رو در آورده و روسری هم سرش نبود, پیرهن دامن پوشیده بود. خدای من چه قد و قواره ای چه هیکلی, بهتره برگردم تو اتاق, زشته بدون حجاب غافلگیرش کنم, تازه یک پا عقب گذاشته بودم که سرش رو برگردوند, لبخندی زد و اومد طرفم, نیم متری من ایستاد و برای اولین بار بعداز صف شیر دوباره مستقیم به چشمانم نگاه کرد, خدای من این زن چرا اینقدر زیباست, هنرپیشه و مدل و دختر شایسه زیاد دیدم اما این یکی زیبایی اش یه جور دیگه و غیرعادی بود, خدا باید برای ساختنش چند سالی کار کرده باشه. نگاهش مثل دفعه اول پرتو افکنی می کرد, پرتوش دیگه گیجم نمی کرد ولی کماکان نشئه آور و لذت بخش بود. باز هم جلوتر آمد و به آرامی دستم را گرفت, گرمای مطبوعی از طریق دستهایش به بدنم منتقل می شد, حالت خلسگی بهم دست داد, بعد بغلم کرد و لب های آتشینش را به لبانم دوخت, چه غلیانی چه تب و تابی, شیرین ترین ساعات زندگی ام را آن روز با او سپری کردم

آرام که گرفتیم کمی صحبت کردیم, اسمش مشیانک بود ولی تو محل به اسم مریم می شناختنش. چندبار از کار و زندگیش پرسیدم که هربار با پیش کشیدن چیزهای دیگه از جواب دادن طفره می رفت. بالاخره گفت لباس ها را بپوشیم می خوام باهات جدی حرف بزنم. لباس که پوشیدیم رفتیم تو آشپزخونه و روی صندلی روبروی همدیگه نشستیم و بعد زل زد به چشمانم و گفت خوب به چشماش نگاه کنم و پرسید از لحظه اول برخورد با او متوجه چیزغیرعادی نشدم. سرم را پایین انداختم و می خواستم بگم از اون لحظه اول با تو هیچ چیز عادی ندیدم, قد و قواره لوندت, زیبایی منحصر به فرد صورتت و نور چشمانت و برق گرفتگی من و بعد قاطی شدن مان همه اش غیر عادی بود ولی لذت و شیرینی با تو بودن باعث شد همه رو فراموش کنم. اما چیزی نگفتم. دست راستم رو که روی میز بود گرفت و گفت لطفن به چشمام نگاه کن. سرم رو بالا آورده و به چشمانش خیره شدم و آن پرتو زیبای آرام بخش رادیدم. پشت دستم را ملایم نوازش می داد, گفتم چشمات چشمات خیلی گرم و قشنگند و یه جور دیگه اند, نمی خواستم بگم غیر عادی اند, گفت ادامه بده, گفتم نورانی اند و تماشای شان لذت بخش, مشابه اش را تا حال ندیدم و نشنیدم, برق گرفتگی من هم کمی غیر عادی بود.
احساس عجیبی به من دست داد. احساسی مثل میل خوردن میوه , کشش و عشقم به حدی بود که میل داشتم مثل گیلاس یا هلوی نوبر خوش طعم و بو بخورمش, بلند شدم و چند دقیقه ای بوسیدمش. وقتی نشستم گفت رشتیان عزیز شمالی ی گلم من آدم معمولی نیستم, بعد مکثی کرد و چشمانش را لحظه ای بست و گفت من شیطانم, فکر کردم شوخی می کنه, گفتم در شیطون بودنت شکی ندارم, بعد که یاد نور چشمانش و داغی بدنش و برق گرفتگی ام افتادم بدنم ناگهان سرد شد و ترس ورم داشت, دنبال بهانه ای می گشتم تا قبل از اینکه چنگال ها و دندانهای تیزش و شاخ بزرگش نمایان بشه از دستش در رم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم داشت یادم می رفت نیم ساعت دیگه با رئیس مان قرار دارم. گفت بهار نارنجم عزیزم من شیطانم منو نمی تونی گول بزنی, خودتو هم سعی نکن گول بزنی, می دونم تو امروز تعطیل نبودی اما بخاطر دلت و بخاطر عشق حاضر شدی سر کار نری اما اکنون داری به دلت خیانت می کنی. برو که دلم را شکستی. راه افتادم که برم, نزدیک در که رسیدم با صدای لرزانی گفت مگه لحظات شیرینی با هم نداشتیم؟ مگه تو این چند ساعت احساس سعادت و خوشبختی نمی کردی؟ می دانم که نام من ناعادلانه با پلیدی و شرارت اجین شده و همزاد با هزاران سال پیش داوری های نارواست. چند قطره اشک را روی صورتش می دیدم. گفت مگر لطمه ای به تو زدم مگر اذیتت کردم مگر غیر از عشق چیز دیگری از تو خواستم. سرش را میان دو دستش گرفته بود و خیلی آهسته با صدایی لرزان و ناله گونه گفت چرا همه بی جهت از من می ترسند. با این همه من سنگدل و بی وجدان رفتم بیرون

البته تقصیرم نداشتم, خود داروین هم اگه یه نفر که از چشماش نور می زد بیرون و بدنش برق فشار قوی داشت و بهش می گفت من شیطانم حتمن زیر تئوری تکاملش را میزد و انکارش می کرد. یه بسته سیگار خریدم و چند ساعتی نشسته دود دادم و به اونچه که گذشت فکر کردم, نتونستم قضیه را برای خودم حلاجی کنم. خوابم نمی برد. دلم پیشش گیر کرده بود. دو استکان چای خوردم و رفتم بیرون, حال کار رو نداشتم تو خیابونا قدم میزدم و فکر می کردم. بالاخره به خودم گفتم دیوونه تو که اینقدر احمق و خرافاتی نبودی, شیطان کدومه! بیخودی دل دختر مردم رو شکستی. البته اقرار می کنم که بیشتر به فکر این دل خراب خودم بودم . دویدم طرف خونه اش, پشت در که رسیدم دیدم رنگ در و دیوار خونه اش عوض شده, یعنی تو این چند ساعته اومدن خونه رو رنگ زدن اونم نصفه شب؟ پلاک 1+12 رو هم پیدا نمی کردم نوشته بود سیزده, دو طرفم نگاه کردم پلاک دوازده و چهارده دو طرفش بود, چاره ای نداشتم و زنگ زدم. آقایی در رو باز کرد و پرسید فرمایش؟ پرسیدم منزل مریم خانم اینجاست؟ گفت آدرس رو عوضی بهتون دادن و در رو بست. هنوز دو قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای قشنگش رو شنیدم که پرسید رشتیان تویی؟ عجیبه رنگ خونه دوباره به حالت قبلی برگشته بود و روی پلاکش نوشته بود 1+12. گفتم بی خیال شماره پلاک و رنگ خونه, سریع رفتم تو و بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن سر تا پاش. گفت رشتیان عزیزم شمالی گلم می دونستم برمی گردی چون من به دل آدمها اعتقاد دارم, ثابت کردی که قلب آدمها کاملترین عضو بدنه و شاهکاره تکامله. کلمه تکامل رو که شنیدم کمی تعجب کردم, قاعدتا باید می گفت شاهکاره خلقته! اما بی خیال, بوسیدمش و رو دستم بلندش کردم و بردمش تو اتاق
ادامه
***
ناوران: آنچه که خواندید بخش اول صحبت های همشهری من رشتیان بود که برایم تعریف کرد. توصیه می کنم برای اینکه این مجموعه بهتر برایتان قابل هضم شود جریان ملاقات من با رشتیان در جهنم را اینجا بخوانید. بخش آخر این حکایت را بزودی همینجا بخوانید

03/05/2007

دو روز اول بعداز مرگم

نمی دانم چرا مبتلا به فراموشی شدم, حتی نمیدانم از کی شروع شده. دو تا ساک سفری چرخدار را می کشیدم و داشتم به طرف یک در می رفتم . یک متری در که رسیدم خودش باز شد و رفتم تو. دوتا خانم زیبای بی حجاب باریک و قد بلند با لبخند آمدند طرفم و همزمان گفتند سلام آقای ناوران خوش آمدید. خدای من کجا هستم! خارج که نیستم, خوب فارسی حرف می زنند یکی شان سبزه بود ودیگری بلوند, این یکی به نظر نمی آمد ایرانی باشه. شاید هم تو فرودگاه یک کشور خارجی هستم و آدم مهمی ام و اینا هم راهنمای منند. رویم نمی شد بپرسم که من چه کاره ام. حتما کلی به من می خندیدند. با آسانسورچند طبقه ای بالا رفتیم , صفحه دیجیتال طبقه پنج را نشون می داد, در آسانسور که باز شد دیدم تو یک پذیرایی بزرگ هستیم, ساک ها رو گوشه ای گذاشتند و بعد هردو نفر آمدند جلو و گونه هایم را بوسیدند و گفتند تا یک ساعت دیگه برمی گردیم و رفتند تو آسانسور. گفتم ساکها را باز کنم ببینم شاید مدرکی چیزی باشه که نشون بده چه کاره هستم, هرکار کردم نتونستم بازشون کنم, قفل رمزدار داشتند. تلویزیون را روشن کردم, دوتا کانال داشت , اسم و برنامه هاشان عجیب بود, یکی اسمش بود کانال گناه که داستان یا گزارشات کوتاهی که در آن آدمها کارهای بد می کردند نشان می داد و دیگری کانال صواب که برعکس آن یکی خوبیها و مهربانیهای آدمها را نشان می داد . هردو کسالت آور بودند, همان چیزهایی را که روزانه می بینیم و می شنویم یا خودمان انجام می دیم را نشان می دادند

یک ساعت بعد با یک میز چرخدار که رویش کلی غذا بود آمدند تو. غذا ها رو که رو میز چیدند دیدم همه اش غذاهای گیلانی بود, بادنجان کباب , باقلا قاتوق , اشپل وابیج و هفتا بیجار, دقیقن می دانستند از چه غذاهایی خوشم میاد. بعداز غذا نشستیم پای تلویزیون, نمی دانستم چه جوری ازشون بپرسم که من کیم, با اشتیاق به تلویزیون نگاه می کردند, کانال گناه مردی را نشون می داد که با کمربند زنش رو کتک می زد, چند لحظه بعد همان مرد با دوستاش نشسته و داشت جوک رشتی می گفت. کانال رو عوض کردم, عجیبه! کانال صواب هم همون خانمی که تو کانال دیگه داشت کتک می خورد رو نشون می داد دست در دست مردی دیگر خنده کنان از کوچه ای رد می شدند و گاه گاه دور و بر را نگاه کرده و بعد همدیگر را می بوسیدند, صدا رو بلند کردم, مرد فارسی رو با لهجه غلیظ رشتی حرف می زد. روی مبل سه نفره من وسط نشسته بودم و راهنماها دو طرفم. کم کم خودشون را به من نزدیک می کردند. حالا دیگه به من تکیه داده بودند. پیش خودم گفتم حتمن کاره ای هستم, بزرگ زاده ای یا وزیری که برای بررسی شرایط بستن قرارداد نفتی یا چیزی مشابه اینجا اومدم و این دو تا دختر خوشگل هم بخشی از پاداش یا رشوه ای هست که طرف مقابل داره به من می ده. دخترها شروع کردند به بوسیدنم. چقدر تحمل کنم! سنگ که نیستم. بغلشون کردم, به نوبت می بوسیدم شون. لباسا مون رو در آوردیم و بقیه ماجرا

دیگه روم زیاد شده بود, تصمیم داشتم یه طوری ازشون دربیارم که من چه کاره ام و برای چی اینجا هستم. در حالی که هردو را بوسیدم ازشون پرسیدم کجایی هستید؟ همزمان گفتند ما ... که صدای زنگی که شبیه صدای تلفن بود شنیدم معلوم نبود صدا از کجا میاد, دخترها همزمان گفتند بفرمائید! مثل این فیلم های علمی تخیلی عکس یک مرد کله تاس جلوی ما ظاهر شد و گفت خانم ها فرشته و آنجلا جلسه پنج دقیقه دیگه شروع می شه. پس حداقل یکی شون یعنی فرشته باید ایرانی باشه, اما آنجلا که باید خارجی باشه چقدر فارسی رو خوب حرف می زنه. به من گفتند لبا ستون رو بپوشید باید بریم

ساک هایم را برداشتند و راه افتادیم. تو آسانسور فرشته دگمه ای رو که رویش عدد یک میلیون نوشته بود را فشار داد. کنجکاو شدم. پرسیدم طبقه چند باید بریم؟ آنجلا جواب داد طبقه میلیون, لبخندی زدم, حتمن با من شوخی می کردند. اما وقتی به صفحه دیجیتال که طبقات را نشون می داد نگاه کردم دیدم به سرعت عوض می شه و در آن لحظه طبقه چهار صد هزار را نشون می داد. شک کردم رفتم جلوی دریچه کوچکی که بود تا بیرون را نگاه کنم, خدای من اون پایین پایین ها آسمون رو می دیدم, لحظه ای ترسیدم, کجا هستم! اما وقتی چهره های خونسرد و تبسم زیبای فرشته و آنجلا را دیدم خیالم راحت شد. بالاخره رسیدیم طبقه یک میلیون

وارد سالن بزرگی شدیم, شبیه دادگاه بود, روبروی ما پشت تریبون مرد پیری که یک چکش چوبی دستش بود نشسته بود و دو طرفشم عده ای نشسته بودند, تابلوی ترازوی معروف عدالت هم روی دیوار پشت پیرمرد چسبیده بود, توی یک کفه ترازو مار یا اژدهای هفت سری که از هر هفت تا دهانش آتش بیرون می آمد و در کفه دیگر چندتا فرشته ی خوشگل نشسته بودند. مظمئن شدم که توی دادگاه هستم. اما نمی دانستم متهم هستم, شاهدم, وکیلم یا دادستان. پیرمرد که باید رئیس دادگاه یا قاضی باشه یک صندلی تو ردیف جلو را نشانم داد و گفت بفرمایید آقای ناوران. نشستم, فرشته و آنجلا بعداز اینکه ساکها رو جلوی تریبون گذاشتند آمدند دو طرفم نشستند. قاضی گفت امیدوارم خانم ها فرشته و آنجلا به وظایف شان عمل کرده و به شما در این چند ساعت خوش گذشته باشد. بعد با انگشت ساکها را نشان داد و گفت کارنامه ی اعمالتان در درون این دو ساک قرار دارند, دریکی خوبیها و صواب هایی که کردید و در دیگری اعمال زشت و گناه هایتان, با بررسی گناه هانت کار دادگاه عدل الهی را رسما شروع می کنیم. پیش خودم گفتم این یارو چی میگه مثل اینکه خله! اما چهره های مصمم و جدی آدم هایی را که دوطرفش نشسته بودند حکایت دیگری داشتند. ترسیدم, بدنم گرم و عرق از سر و صورتم جاری شد. یعنی من مردم و دیگه زنده نیستم! سرم شروع کرد به دور زدن, فرشته و آنجلا با دستمال عرق صورتم را پاک می کردند و یکی دو بار هم من رو بوسیدند, بعد چشمهام رو بستم و لحظه ای فکر کردم, به خودم گفتم خوب اگه قراره بعداز مرگم همینجوری با این دو تا لعبت بگذره مرگ که چیز بدی نیست. نفس راحتی کشیدم و دست هردو تاشون را گرفتم و رو به قاضی گفتم حالم بهتر شده بفرمائید ادامه بدید

بعد با انگشتش ساک گناهانم را نشان داد و یک بشکن زد و ساک باز شد و یک پرده بزرگ سفید مثل پرده سینما درست بالای ساک بوجود آمده و فیلمی را نشون میداد که توی اون زنی داشت بچه چندماهه ای را شیر میداد, خوب که دقت کردم دیدم خدا بیامرز مادرمه, آه مامان چقدر دلم برات تنگ شده, سنت زیاد نبود این بیماری لعنتی ترا از من گرفت, میل داشتم بدوم جلوی پرده و ببوسمش. یک دفعه دیدم مادرم دادی زد و من رو گذاشت روی تخت, از نوک پستانش خون می آمد, گاز گرفته بودم. دستم را به عنوان اعتراض بلند کردم. قاضی گفت بفرمایید. گفتم این دیگه خیلی نامردیه بچه که حالی اش نیست, پس این همه تو گوشمون خوندن که بچه معصومه همش کشک بود؟ اینوباید از گناهانم خط بزنید. قاضی لبخندی زد و چیزی نگفت. در صحنه بعدی فکر می کنم ده سالم بود, داشتم قلک برادر کوچکتر مو که دزدیده بودم می شکستم, تو صحنه بعدی داشتم ازگیل هایی رو که مادرم تو آب نمک خوابونده بود دزدکی می خوردم, صحنه بعدی داشتم زولبیا می خوردم, آها یادم اومد, پانزده سالم بود و آخرین باری که روزه گرفتم, مادرم پول داده بود برای افطاری موقع برگشتن از مدرسه زولبیا بخرم, بعداز مدرسه خریدم, تو مینی بوس بوی زولبیا حسابی تحریکم کرده بود, بخورم نخورم, تا حالا که تحمل کردی این دو ساعت رو هم تحمل کن, تحمل نکردم, یک ایستگاه قبل از خونه مون پیاده شدم, رفتم لای آقطی های بلندی که کنار جاده بودند نشستم و تمام نیم کیلو زولبیا را خوردم, خونه که رسیدم گفتم پول رو گم کردم, نگفتم روزه را شکستم. وای بدبخت شدم اون تابلوی پشت سر قاضی تابلو نبود بلکه یک ترازوی عدالت واقعی بود, اژدها و فرشته ها هم واقعی بودند. به تعداد گناهانم که فیلمشون پخش می شد به سرهای اژدها افزوده و از تعداد فرشته ها کم می شد, فرشته ها گریه و زاری می کردند, یاد ترانه پریا ی داریوش افتادم, کفه طرف اژدها حسابی پایین اومده بود. دست فرشته و آنجلا را محکم گرفته بودم, خدای نکرده اگر راهی جهنم شدم امیدوارم حداقل این دوتا همراهم باشند. چندتا فیلم دیگه نشون دادند, اما راستش همه اش خطاهای جزیی و پیش پا افتاده بود, گناه و معصیت درست و حسابی نتونستند نشون بدند

بعد نوبت صواب هایم شد, خوشبختانه هنوز نصف فیلم ها را نشون نداده بودند که اژدها کاملا ناپدید شد و توی کفه دیگر حدود بیست تا فرشته می خواندند و می رقصیدند. بعد قاضی گفت که بلند شم, حکم منو خواند, چون تعداد صواب هایم بیش از اندازه ی معمول بود گفت می تونم خودم بین بهشت و جهنم یکی رو انتخاب کنم, خنده ام گرفت و گفتم معلومه بهشت رو انتخاب می کنم, قاضی گفت دو روز وقت داری فکر کنی و برای اینکه انتخاب برایت راحتتر باشه توصیه می کنم روز اول بری جهنم رو ببینی و روز دوم بهشت را. قبول کردم. فرشته ها از کفه ترازو آمدند پایین و دویدند طرف من و شروع کردند به بوسیدنم و تبریک گفتن. از همه نژاد توشون بود زرد, سیاه, سفید , سبزه و هم شون خوشگل و خوش هیکل بودند. فرشته و آنجلا که بنظر می آمد کمی حسودیشون می شه بقیه را کنار زده و گفتند دخترها بسه دیگه آقای ناوران به استراحت احتیاج دارند, بعد دستهامو گرفته و گفتند بریم عزیزم و منو بردند توی یک اتاق کوچک که یک میز و چندتا صندلی و یک تخت خواب بزرگ توش بود ووو

یک ساعت بعد با آسانسور رفتیم پایین, به طبقه پنج که رسیدیم آنجلا دگمه را فشار داد و درگوشی چیزی به فرشته گفت و هردو خندیدند, در آسانسور باز شد و تازه می خواستیم بیرون بریم که صدایی گفت دخترا! وقت این کارا نیست, پایین منتظرند! دخترها که پکر شده بودند جواب دادند فقط ده دقیقه. صدا جواب داد متاسفم اگر زودتر می گفتید می تونستم کاری بکنم اما پذیرش جهنم منتطرناوران هستند. فرشته با بی میلی روی دگمه منهای یک میلیون را فشار داد و دو نفری تو آسانسور شروع کردند به بوسیدنم

در جهنم که باز شد فرشته و آنجلا با چشمان گریان با من خداحافظی کردند و گفتند برو تو عزیزم, تو این چند ساعته بهشون عادت کرده بودم, ازشون تشکر کرده و با اکراه گفتم خداحافظ و رفتم تو جهنم, در پشت سرم بسته شد, یک دیو که دوتا شاخ کوچک روی پیشانی و دم نسبتا درازی داشت و توی دستش نیزه سه سری بود با دستش در اتاقی را نشان داد و گفت از این طرف آقای ناوران, وارد اتاق که شدیم یکی که شاخها و دم خیلی بزرگتری از نفر اول داشت و چشمانش پر خون بود از صندلی بلند شد و آمد طرفم, با هم دست دادیم و گفت به جهنم خوش آمدید اسم من شابلیس و رئیس جهنمم. پیش خودم گفتم این مامورین و گردانندگان جهنم چقدر با ادبند, انتظار مشت و لگد و جیغ و ضجه و شکنجه و از این جور چیزا را داشتم. گفت امیوارم این یک روز که مهمان ما هستید به شما خوش بگذره و به ما افتخار داده برای اقامت دایم جهنم را انتخاب کنید. بعد رو به نفر اول کرد و گفت همیار عزیز لطفن آقای ناوران را به بخش راهنمایی کنید


وارد بخش که شدم و صحنه های جالب و دیدنی را که دیدم به خودم گفتم ایکاش دوربین همراهم بود بعد یادم اومد که زنده نیستم. آدم ها زن ومرد, اژدها, مار و دیوهای شاخ و دم دار قاطی همدیگه بودند, با هم بازی می کردند می گفتند و می خندیدند, همه بدون استثنا آدم و غیر آدم با لبخند به من می گفتند آقای ناوران خوش آمدید. همه جا تمیز و همه چیز مرتب و هر چیز سر جایش بود. نکنه همه اش نمایش تبلیغاتیه تا منو گول بزنند. بچه که بودیم هروقت آدم مهمی می خواست بیاد مدرسه مجبورمان می کردند تو هوای سرد بریم توی نهری که آن نزدیکیها بود چکمه هامون رو بشوریم و آشغال های حیاط مدرسه را جمع کنیم , یا وقتی خارجی ها میان واز خیابونای قشنگ رد میشن. چند ساعتی تو خیابونای قشنگ جهنم گشتم, همه خونه ها حیاط بزرگ داشتند که پرازا درختان میوه و سبزی کاری و صیفی جات بود. پس اون آتش جهنم که اینهمه ما رو ازش ترسوندن کو! داشتم از کنار نهر آبی رد می شدم که یک دیو شاخدار آمد و گفت آقای ناوران شورای هماهنگی جهنم علاقمند به دیدار با شما هستند اگر تمایل داشتید خبر بدم. پس واسه خودشون دم و دستگاهی درست کردند. توی تاکسی بروشوری دستم داد که در آن اسم تمام اعضای شورا که پانصد نفر بودند براساس کشورهای زادگاه شان طبقه بندی شده بودند, رفتم سراغ ایران, بیست نفر ایرانی بودند .زرتشت, مزدک, مانی, خیام, حافظ, مولوی,حلاج..., احساس غرور به من دست داد. کیف کردم وقتی اسم شمالی هایی مثل مازیار, مردآویج, بی بی خانم استرآبادی و میرزا کوچک خان را دیدم. از خارجی های معروفی که اسم شون رو شنیده باشم گالیله, ژاندارک, هگل, مارکس, اینشتین, رزا لوکزامبورگ و عده ای دیگر اسمشون بود

وارد سالن که شدم پانصد نفر بلند شده و برایم یک ترانه گیلکی به اسم بامویی خوش بامویی(اومدی, خوش اومدی) را خواندند. صحنه جالبی بود, خیام, مارکس و زرتشت با لهجه اصیل گیلگی می خواندند. کلی حال کردم. بعدا فهمیدم شعرش را هانریش هاینه شاعر آلمانی که اون هم عضو شورا بود به گیلکی برایم سروده. کمی بیشتر از نصف نماینده ها زن بودند. زرتشت که رئیس شورا بود اندکی درباره وضعیت عمومی و تغییر وتحولات صدساله اخیر جهنم صحبت کرد. گفت که چگونه با ارشاد جانورانی که قبلا کارشان زنده زنده خوردن آدم ها بود و دیو های پرسنل جهنم و همچنین انسانهای واقعا گناهکاری که اینجا بودند و تبدیل آنها به همیاران خوب و متساوی الحقوق توانستند جهنم امروزی را بسازند. بعد خیام چند تا از رباعیات جدید جهنم سروده اش را خواند, سپس مارکس از وضعیت نامناسب زندگی در بهشت و فاصله طبقاتی عمیق ساکنان آنجا و ضرورت تماس و پشتیبانی از جنبش زیرزمینی مقاومت در بهشت گفت و افزود که بعدا در این مورد همیار والودیا با من بیشتر صحبت خواهد کرد. اینشتین از چگونگی کنترل و استفاده از انرژی عظیم نهفته در آتش جهنم و ساختن یخچالهای بزرگ و ایجاد ابر و باران مصنوعی که باعث تغییر محیط و طبیعت جهنم به وضعیت کنونی اش گفت. جلسه که تمام شد ایرانیها آمدند و خلاصه کلی ماچ و بوسه رد و بدل شد.با مردآویج و میرزا کوچک خان کلی گیلکی حرف زدیم. بعد در ضیافت چای و شیرینی که فقط ایرانیها و چند تا خارجی بودند مفصلا صحبت کردیم که نمی خواهم با گفتن همه آنها سرتان را درد بیارم. فقط یکی دو مورد را اشاره می کنم

از تک تک شان پرسیدم که چگونه و چرا به جهنم فرستاده شدند. بعضی ها داوطلبانه آمده بودند, زرتشت گفت که اول در بهشت بود اما حدود هزار سال پیش پیشنهاد می کنه در یک نشست حقیقت یاب مسئله کپی برداری از ایده ها و نوشته هایش توسط دیگر ادیان و رعایت نکردن کپی رایت و حق تالیف توسط آنها را مورد بربسی قرار دهند, بالاخره پس از چند قرن پیگیری و اصرار خدا قبول می کنه, اما عده ای که منافع شان در خطر بود و از عواقب این نشست می ترسیدند با توطئه و سندسازی بالاخره نظر خدا را هم عوض کرده و زرتشت را از بهشت طرد و روانه جهنم کردند و اضافه کرد که البته آن موقع جهنم واقعا جهنم بود و روزی هزار بار دل و جگر آدمها خورده می شد و هزار بار می مردند و دوباره زنده می شدند . حافظ و میرزا کوچک خان داوطلبانه آمده بودند, از مارکس که پرسیدم ابروهای پر پشتش را پایین آورد و دستی به ریش پر ابهتش کشید و گفت همیار ناوران انتظار چنین پرسشی را نداشتم, می دانی که من اعتقادی به زندگی بعداز مرگ و بهشت و جهنم ندارم. از حماقتم بدم اومد با اینحال پرسیدم اگر اعتقاد ندارید پس اینجا چکار می کنید و چرا کاندید شدید و عضو شورا هستید؟ گفت همیار جان همه اش خوابه, نه شما مردید و نه من در جهنمم, بزودی بیدار میشی و متوجه خواهی شد. خلاصه بعداز چند ساعت صحبت با همه وقت خدا حافظی همه صورتم رو بوسیدند, اما مردآویج و میرزا کوچک خان دست بردار نبودند, به نوبت محکم بغلم کرده و می بوسیدند و بالاخره میرزا گفت احساس می کنیم عطر باغات چای و شالیزارهای گیلان هنوز از تنت بیرون نرفته. مازیار و بی بی خانم که نزدیک می شدند تا دوباره منو ببوسند اضافه کردند: و عطر بهار نارنج باغات مازندران

داشتم به طرف بخش پذیرش می رفتم که دیدم یکی صدا زد همیار ناوران! همیار ناوران! برگشتم دیدم یک نفر قد کوتاه با سر تقریبا بی مو در حالیکه مرتب دور و بر خودش را می پاد و گویا از چیزی می ترسه آمد جلو و گفت من همیار والودیا هستم, تازه یادم اومد که مارکس گفته بود والودیا در رابطه با جنبش زیر زمینی در بهشت قراره با من تماس بگیره. خوب به قیافه اش که دقت کردم دیدم می شناسمش, عکسش را دیدم, پرسیدم شما لنین نیستید؟ دور و برش را نگاه کرد و آهسته گفت چرا لنین هستم. پرسیدم چرا اینقدر دور و بر رو نگاه می کنید مگه اینجا جاسوس یا نفوذی هست. گفت نه اطمینانم به جهنمی ها صد در صده, عادت احتیاط کاری و مخفی کاری دست از سرم برنمیداره. گفتم تو شورا نبودید, کاندید نشدید یا اینکه رای نیاوردید. گفت اتفاقا همیاران مزدک و هگل و رزا لوکزامبورگ اصرار داشتند که کاندید بشم اما بخاطر اینکه یه خورده در حرف زدن تند مزاجم و کار بعضی وقتها به افراط می کشه و هم به توصیه همیاران مارکس و زرتشت صلاح را در این دیدیم که چون قراره در سازماندهی کارهای اجرایی شرکت کنم و ارتباطات با جنبش در بهشت را حفظ کنم دیگر وقتی برای کار در شورا نمی مانه کاندید نشم. بعد دوباره دور و بر را نگاه کرد و هردو کفشش را در آورد و از توی آنها دوتا پاکت نامه را که جاسازی کرده بود برداشت و یکی را که رویش یک علامت فلش کشیده بود دستم داد و گفت این از طرف مارکس و زرتشت تهیه شده و مال بخش مردان بهشته و نامه دیگر که یک علامت بعلاوه رویش کشیده شده بود را داد و گفت این با همکاری بی بی خانم و رزا لوگزامبورگ تهیه شده مال بخش زنان هست و اضافه کرد که هردو را بدم به رابط شون در بهشت که اسمش همیار رشتیان هست

وارد بهشت که شدم دیدم پر از دختران جوان زیبا و خوش هیکل حدود بین دوازده تا هجده ساله است که بعدا فهمیدم حوریان بهشتی هستند. مردها که کمتر راه می رفتند و روی صندلی های کنار خیابون و پارکها نشسته مشغول خوردن و نوشیدن بودند همگی بیش از اندازه چاق و تپلی بودند. تک و توک آدم های با هیکل معمولی دیده می شد که معمولا راه می رفتند و قدم می زدند. امکان نداشت یکی از دخترها از نزدیکم رد شه و متلک نگه, چطوری جیگر, کجا با این همه عجله, سوئیت من همین نزدیکی هاست... از زنان آدمیزاد خبری نبود, بعدا فهمیدم بخش زنانه و مردانه جدا هست و البته اگر مردی دلش خواست می تونه با گرفتن اجازه نامه بره بخش زنان و زنش رو ببینه, که کم پیش میاد, شاید هر صد سال یک بار. ولی زنان حق ورود به بخش مردان را نداشتند. پر نهر و رودخونه بود, اما بجای آب تو ی شان شراب سفید و شراب قرمز و عسل جاری بودند, دور و بر نهرها هم پر بود از مگس و زنبور و دیگر حشرات. بیرون یک کافه چند تا از این چاقالو ها نشسته و با صدای بلند می خندیدند, رفتم جلو ببینم چه خبره, دیدم یکی که مشغول خوردن چیزی بود همزمان داشت جوک رشتی تعریف می کرد, دو کلمه که می گفت خسته می شد نفس تازه می کرد و بعد ادامه می داد, پهلوی هر مردی یکی دو تا حوری بهشتی نشسته بود و از قیافه هاشون بنظر می رسید ناراضییند و از روی اجبار و انجام وظیفه تن به معاشرت با اینها می دهند. روی ته ریش و سبیل کسی که جوک می گفت کلی عسل چسبیده بود و از چونه اش عسل چکه چکه می ریخت رو زمین, بقیه هم همینطور. تازه می خواستم بهش بگم مرتیکه عوضی گامبو بجای جوک رشتی گفتن پاشو کمی راه برو که چربیهات آب شه که یکی دستم را گرفت و خیلی آهسته به گیلکی گفت سلام همیار ناوران رشتیان هستم

تو آپارتمان رشتیان توی چندتا گلدان بزرگ نهال پرتقال و چای و گل کاشته بود, گفتم بهشت که پراز گل و درخته اینها رو چرا کاشتی. گفت اون دار و درخت و گلهایی رو که بیرون دیدی همه شون مصنوعی اند, بعد درحالیکه روی نهال پرتقال خم شد و عاشقانه بو می کرد گفت بچه ها قاچاقی از جهنم برام فرستادند. نشستیم یک بطر شراب و دو تا گیلاس رو میز بود, پر کرد و گفت بزن بالا شراب طبیعیه اینم مال جهنمه. پرسیدم با این خلافکاری ها که تو لابد در اون دنیا هم می کردی چطور بهشتی شدی؟ خندید و گفت من هم قاچاقی اینجا اومدم, برای کمک به جنبش زیرزمینی اینجا چند نفر داوطلب شدیم که شورا مرا انتخاب کرد. بعد اضافه کرد: تعداد زیادی از نگهبان ها و بیشتر حوریان بخاطر سو استفاده ای که ازآنها میشه ناراضیند, نگهبان هایی رو هم که روی خوش به جنبش نشون نمیدن با یک بطر شراب جهنم یا رشوه های دیگه میشه خرید. در بخش زنان یک نفر هم از وضعیت راضی نیست, هر روز از طریق رابط هایی که داریم با آنها در تماسم. امیوارم بزودی بتونیم با گسترش جنبش وضعیت بهشت را بهتر کنیم, البته هدف غایی ما یکی کردن بهشت و جهنم هست

یک ساعت دیگه باید برگردم برزخ و انتخاب خودم رو که جهنم بود به اطلاع دادگاه برسانم, گفتم تو این یک ساعت یه دور دیگه تو خیابونای بهشت بزنم, رسیدم به یک پارک دیدم عده ای چاقالو که تعدادی شون گریه می کردند ایستاده و داشتند به سخنرانی یک نفر که داشت برعلیه جهنمی ها حرف می زد گوش می دادند. نزدیکتر که رفتم سخنران حرفش را قطع کرد و مثل اینکه بو بکشد سرش رو بالا برد و ناگهان با انگشتش مرا نشان داد و فریاد زد نفوذی ناپاک و نجس! همه سرشون رو برگردوندن طرف من, یکی که جلوی من ایستاده بود با آرنجش محکم کوبید تو دهنم, صدای شکستن دندانم را شنیدم, برگشتم و شروع کردم به دویدن, خدا رو شکر که گامبوها از فرط چاقی نمی تونستند بدوند, چند متری که دویدم پایم خورد به چیزی و موقع افتادن سرم خورد به یک سنگ بزرگ و بیهوش شدم. چشمانم را که باز کردم دیدم تو رختخوابم هستم, تازه فهمیدم که خواب دیدم, ساعت را نگاه کردم همش ده دقیقه خوابیده بودم, به خودم گفتم این همه ماجرا توی فقط ده دقیقه! ناگهان چشمم به خون روی بالش افتاد, با انگشتم دندان هایم را لمس کرم, دندان جلویی ام نبود و انگشتم خونی شده بود, لحاف را کنار زده دندانم روی تشک نزدیک بالش افتاده بود

ادامه

13/04/2007

در مقابل رنج هایت زانو می زنم

تهران آمده بودم تا برای کارگاه چوبری که من اونجا اوستا هستم اره بخرم. مهمان دوستانم آقا و خانم مهرورزان بودم. مهرورزان بچه تفرشه , تو سربازی با هم آشنا و رفیق شدیم. خانمش تهرانیه. تقریبا هر تابستون یک هفته ای شمال مهمون من هستند. خیلی نازند. قرار بود دو روز پیش شان باشم, اما مجبورم کردند با تعطیلات پنجشنبه و جمعه جفت کرده و تصمیم گرفتم چهار روز بمونم. روز دوم اقامتم در تهران چند تا خانواده از دوستان مهرورزان شام مهمان بودند. بیشتر زوج های جوان بودند. خانم مهرورزان از صبح تو آشپزخونه مشغول بود و چند نوع غذا درست کرده بود. دستش درد نکنه همه خوشمزه بودند. ناگفته نماند که سالاد و مخلفات به عهده من بود, زیتون پرورده که از شمال آورده بودم, بادنجان بورانی هم درست کردم

بعداز شام نشستیم و از همه چیز و همه کس صحبت میکردیم. بیشتر از مسائل اجتماعی و اندکی هم از سیاست . همه تو بحث و گفتگو شرکت داشتند بغیر از خانم غیرتیان زن جوان و جذاب با چهره غمگینش که ساکت بود, دور و بر بیست سالش بود, برخلاف شوهر پرحرفش که حدود سی سالش بود و مدام وسط حرف دیگران می پرید و آخر هر جمله ای که می گفت بدون دلیل بلند می خندید و با دقت به چشمان همه نگاه می کرد, گویی می خواست تاثیر حرفاشو تو چشمان ما بخواند. نمی دانم چرا از این مردک از همان لحظه اول بدم آمد. شاید بخاطر این بود که از خانم غیرتیان از همان لحظه اول که دیدمش خوشم آمده بود. پیش خودم گفتم مهرورزان که این تیپی نبود, اینو از کجا پیدا کرده! بعدا فهمیدم مهرورزان هم خوب او را نمیشناسد و حدود یک ماه پیش از طریق دوست مشترکی که او هم مهمان بود با هم آشنا شدند

خانم مهرورزان داشت در مورد آمار بالای خودکشی بین دختران جوان صحبت می کرد که باز هم غیرتیان پرید وسط حرفش و از من پرسید آقای واش تراشان شما که رشتی نیستید؟ گفتم چرا رشتی هستم. گفت از مهرورزان پرسیدم, بچه راش داران هستی, گیلانی هستی اما رشتی نیستی, و شروع کرد به گفتن جوک های رشتی, جوک که چه عرض کنم در واقع داشت به رشتی ها فحش می داد

چندبار دیگران بخصوص خانم مهرورزان با پیش کشیدن مسائل دیگر می خواستند موضوع را عوض کنن, اما این مرتیکه عوضی مگه از رو میرفت! خانم غیرتیان در سکوت با چشم هایش از من بخاطر دریدگی شوهرش دلجویی و عذرخواهی می کرد. این را از نگاه های محبت آمیز و در عین حال شرمنده اش می خواندم. ایکاش نگاهم نمی کرد.جوک رشتی بخوره تو سره شوهرش. دلم هواهای دیگری داشت

غیرتیان کماکان داشت جوک می گفت. ناگهان خانم غیرتیان که تا آن لحظه تقریبا حرفی نزده بود با صدای بلند از خانم مهرورزان خواست تلویزیون را روشن کنه و ببینند اخبار چی میگه.خانم مهرورزان از خدا خواسته بلند شد و تلویزیون رو روشن کرد و پیچش را تا آخر برد بالا. جوک غیرتیان ناتمام ماند و تازه دوزاری اش افتاد که کسی میل شنیدن مزخرفاتشو نداره

غیرتیان که حسابی دمغ شده بود چیزی را بهانه کرد و از اتاق پذیرایی بیرون رفت, بعد برگشت و خانمش را صدا زد که بیاد بیرون. حدود ده دقیقه بعد غیرتیان با لبخندی بر لب آمد تو و دو سه دقیقه بعد خانم غیرتیان هم آمد و رفت گوشه ای روی مبل نشست. سرش پایین بود و طوری نشسته بود که طرف چپ صورتش را نمی دیدیم. اما سرخی گونه راستش و نمناک بودن چشمش حکایت از گریستن می کردند. دستشویی را بهانه کرده و پاشدم و عمدا مسیری را انتخاب کردم که خانم غیرتیان نشسته بود, از جلوش که رد می شدم به صورتش نگاه کردم, حسابی سرخ شده بود, مرتیکه عوضی خوابونده بود تو گوش زنش, لابد بخاطر اینکه بساط دلقک بازی و جوک گویی اش را به هم زده بود. دلم می خواست یه دعوایی راه بندازم و کتک زنی را یادش بدم. حیف که مهمان مهرورزان بود. آقایان فکر نمی کنم اصلا متوجه کتک خوری خانم غیرتیان شده باشند و خانم ها هم بنظر می رسید که براشون چیزی عادی بود. راستش سکوت آنها بیشتر دلم را به درد آورد تا خود کتک خوردن خانم غیرتیان. سکوت همیشه علامت رضا و همدلی نیست اما در بسیاری مواقع به تداوم ضعیف کشی و بی عدالتی کمک می کند

مهمون ها که رفتند مهرورزان که می دونست در نجاری و اندکی هم بنایی سر رشته دارم از من خواهش کرد اگر می تونم فردایش برم منزل غیرتیان سقف گاراژش را تعمیر کنم و اضافه کرد که نیم ساعت بیشتر کار نداره. گفتم باشه, گرچه از مردک بدم می آمد اما فرصتی بود تا دوباره خانم غیرتیان که دل بیچاره من پیشش بود را ببینم. این دل ولگردم بین این همه دختر افتاده دنبال یک زن شوهردار

صبح راه افتادیم, من با وانتم و مهرورزان با ماشین خودش, حدود نیم ساعت بعد توی یک خیابون ایستادیم و پیاده شدیم . در بزرگی را نشانم داد و گفت همینجاست و ادامه داد که باید بره سر کار دیرش شده

زنگ زدم خانم غیرتیان در را باز کرد و گفت سلام بفرمایید تو, زیر چشم چپش کبود بود, فهمیدم باز کتک خورده. آمادگی نداشتم, به لکنت افتادم و به زحمت سلام را به زبان آوردم. طوری ایستاده بود که گونه چپش را نبینم. از غیرتیان پرسیدم. گفت نیم ساعت پیش رفته ساوه عصری برمی گرده بریم آشپزخونه چیزی میل کنید. گفتم تازه صبحانه خوردم گاراژ رو که درست کردم یه استکان چای مزاحم تان می شم

گاراژ را که بررسی کردم دیدم یک ساعتی وقت می بره شروع کردم به کار, خانم غیرتیان تمام این مدت تو گاراژ بود و به من نگاه می کرد,برخلاف دیشب که ساکت بود پشت سرهم پرسش هایی از من می کرد, از جمله اینکه کارم چیه , متاهلم یا نه, چرا ازدواج نمی کنم . نیم ساعتی که گذشت گفت برم چای درست کنم, وقتی برگشت دیدم لباس شو عوض کرده, ماکسی را درآورده و بجایش بلوز دامن پوشیده بود. پیش خودم گفتم شاید وقتی رفته چای بذاره لباسش تو آشپزخونه کثیف شده, اما دلم به من می گفت چرا پرتی بخاطر تو عوض کرده

دست و صورتم را شستم و رفتیم تو آشپزخونه, کلی میوه و یک ظرف کیک یزدی رو میز بود, نشستم, خانم غیرتیان چای آورد و باز روی صندلی طوری نشست که چشم و گونه چپش را نبینم. با اینکه ازشب قبل تا آن صبح حداقل دوبار حسابی کتک خورده و کلی هم گریه کرده بود اما چهره اش کماکان زیبایی اش را حفظ کرده و دوست داشتنی بود, کوفتش بشه مرتیکه رزل و ضعیف کش. دامنش به حساب نرمهای امروزی کوتاه حساب می آمد, تا دو سه سانتی پایین زانو اش را می دیدم, قشنگ و خوش تراش بودند, از اینکه بخاطر چشم و کبودی صورتش مستقیم به من نگاه نمی کرد سواستفاده کرده و خوب پاهاش رو دید می زدم , به خودم گفتم چه بی شرم شدی

خانم غیرتیان پاشد و گفت قند یادم رفت, وقتی با قند برگشت و نشست متوجه شدم که سه تا از دگمه های بلوزش از بالا باز هستند, قبلا هم باز بودند؟ فکر نمی کنم, و گرنه متوچه می شدم, شاید الان که رفت قند بیاره خودشان باز شدند, اما سه تا با هم؟ کمتر از نصف لیموی سمت چپش را می دیدم, ضمن برداشتن قند صندلی ام را کمی به سمت راست حرکت دادم, تقریبا روبروش نشسته بودم, خم که می شد چیزی برداره یا چیزی را جابجا کنه هردو تا را می دیدم, خدای من یک بار نوک یکی از لیموها را هم دیدم. قلب و نبضم با هم مسابقه گذاشته بودند و تنم گرم شده بود. هواهای ناپاک انگولکم می کردند. اما خودم را کنترل کرده و تصمیم گرفتم تا مرتکب خطایی نشدم خداحاقظی کنم و برم

اما دودل بودم برم نرم که دستمال را برداشت و چشم چپش را با آن پاک کرد. افکار پلید کاملا از من دور شده بودند. دل به دریا زدم و گفتم خانم غیرتیان هر اتفاقی که بین شما و آقای غیرتیان افتاده فضولی اش به من نمی رسه اما بهتره چشم تونو به دکتر نشون بدین خدای نکرده ممکنه آسیب دیده باشه. تو دلم گفتم خدای من زمانه چقدر ظالمه, آخه این چه نظمیه که از هر هزار نفر نهصد و نود و نه نفر برای خوشی و راحتی آن یک نفر آخر باید عذاب بکشند. زن باشی, فقیر باشی, خودی نباشی دیگه بدتر. گفت چیزی نیست دفعه اول نیست خوب میشه. گفتم دیگه بدتر اگر دفعه چندمه حتما باید به دکتر نشون بدین, بگذارید ببینم

سرش را برگرداند طرفم, صندلی ام را چلوتر بردم خوب بچشمش نگاه کردم, بنظر می آمد زیاد خطرناک نباشه, خون جمع نشده بود اما پر آب بود. فاصله صورت هایمان از همدیگر حدود ده سانت بود. نفسش تند شده بود مال من هم. چقدر دوستش دارم. خدای من عشق چه زیبا و قشنگه, اینکه فهمیدم عاشقش هستم بزرگترین و مهمترین کشف زندگی ام بود, کشفی که به نظر من تا آن موقع مهمتر و بزرگتر از آن در دنیا صورت نگرفته بود. به چشمانش نگاه می کردم, او هم به من نگاه می کرد. با انگشتم خیلی با احتیاط کبودی زیر چشمش را لمس کرده و پرسیدم درد می کنه یا نه, به آرامی دستش را گذاشت روی دستم, بغلش کردم, درحالیکه محکم بغلم کرده بود زد زیر گریه, با دستم سر و صورتش را نوازش می دادم و می بوسیدمش, با لبانم قطرات اشک را که روی گونه هایش بودند می چیدم, کماکان گریه می کرد دو دستش را دور کمرم قلاب کرده بود, گویی می ترسید از دستش در رم. گفتم چرا کتکت میزنه ازش طلاق بگیر, دوباره زد زیر گریه, چشمانش را بوسیدم و پرسیدم مشکلتون چیه؟ راستی اسم کوچکت چیه؟ گریه کنان جواب داد روشنک, مشکل یکی دو تا نیست..گفتم تعریف کن می خوام بدونم

حدود سه سال پیش پدر روشنک که مغازه کوچکی تو یکی از خیابونای فرعی مرکز شهر داشت مطلع میشه که مبتلا به سرطانه, همون دو سه ماه اول مختصر پس اندازی را که داشتند صرف دکتر و دوا شد, برای معالجه به پول بیشتر احتیاج داشتند, مجبور میشن از غیرتیان که عمده فروشی داشت و قبلا از روشنک خواستگاری کرده و جواب رد شنیده بود پول قرض بگیرند, حال پدر که بدتر میشه دو ماه مغازه راکه تنها منبع درآمد خانواده بود می بندند. روشنک مجبور میشه درس و دانشگاه را ول کنه و مغازه را باز کنه, مادر و برادر دوازده ساله اش هم کمک می کردند. هزینه بیمارستان و دکتر و دوا که بالا رفت دوباره برای گرفتن قرض با غیرتیان تماس می گیرند, غیرتیان ضمن تکرار خواستگاری از روشنک و جواب رد شنیدن برای دادن قرض می خواهد که سند مغازه را پیشش گرو بگذارند. چاره ای جز قبول آن نداشتند.

یک سال و نیم پیش پدر فوت می کند. هنوزبیشتر از یک ماه نگذشته بود که غیرتیان سر و کله اش پیدا شده و لجوجانه از روشنک می خواهد با او ازدواج کند. وقتی باز هم جواب نه می شنود موضوع بازپرداخت وام و در صورت عدم پرداخت آن انتقال مالکیت مغازه به نام خودش را به میان می کشد. روشنک که اینک تنها نان آور خانواده هست زیر فشار کار, سماجت های غیرتیان, عدم توانایی پرداخت بدهی, غم از دست دادن پدر,اجاره خانه و شهریه مدرسه برادر و... دچار افسردگی و بی خوابی و دیگر عوارض روانی گشته و بالاخره بیمار شده و دوهفته مغازه را بسته و در خانه بستری می شود. بالاخره با توجیه نجات زندگی مادر و برادر تصمیم می گیرد به پیشنهاد غیرتیان جواب بله داده و مجبور به تسلیم شود

اینها را که تعریف کرد مطمئنم اگر دیشب تو مهمونی می دونستم حتمن موقع جوک گفتن با مشت و لگد می افتادم به جان غیرتیان. گرچه کمکی به اوضاع نمی کرد, اما حداقل دلم خنک می شد و روشنک هم حتمن کیف می کرد. پرسیدم نگفتی چرا کتکت می زنه؟ گفت برای اینکه سادیسته. گفتم همین؟ گفت غیرتیان کمرش عیب داره ناتوانی جنسی داره, خیلی قبراق و سرحال باشه حداکثر هر دو ماه یک بار می تونه. خنده ام گرفت و روشنک که گریه و خنده اش قاتی هم شده بودند قیافه اش کلی دوست داشتنی تر شده بود. بعد ادامه داد این جوک گفتن ها علیه بی بخاری رشتی ها هم برای سرپوش گذاشتن و مخفی کردن عیب خودشه و هم بخاطر بیماری اش هست, شنیدم که آدمهای این جوری با سرکوفت زدن به دیگران و پرخاشگری و کتک زدن اندکی تسکین پیدا می کنند. هرشب که از عهده آن کار بر نمی یاد عصبی میشه و بهانه ای برای کتک زدنم پیدا می کنه. پرسیدم چرا طلاق نمیگیری؟ جواب داد بدهی را چکار کنم؟ تازه سند مغازه هم پیشش هست

بعداز لحظه ای به روشنک گفتم شناسنامه و وسایل ضروری اش را بردارد و برای همیشه با من از این خانه بزند بیرون. با چشمانی نگران که سوسویی هرچند ضعیف از شادی را می توانستم در آنها ببینم نگاهم کرد و پرسید چکار کنیم؟ بغلش کردم, علیرغم معضل بزرگی که سر راهم پیدا شده بود یعنی سرشاخ شدن با غیرتیان احساس شعف بزرگی به من دست داد وقتی روشنک گفت "چکار کنیم" و نگفت "چکار کنم".می دانستم که معنای "چکار کنیم" یعنی ممنونم, یعنی دوستت دارم,یعنی تنها نیستم,یعنی ما از این پس همیشه با هم خواهیم بود و یعنی هزار چیز قشنگ دیگر


جریان را با مهرورزان درمیان گذاشتیم, قرار شد روشنک چند روزی منزل خاله خانم مهرورزان بمونه و اگر غیرتیان تماس گرفت وانمود کنند که هیچی نمیدونند. من هم رفتم به یک مسافرخونه. فردایش به غیرتیان زنگ زدم و هرچه را که درباره اش می دونستم به او گفتم و تهدید کردم اگر روشنک را طلاق نده جریان ناتوانی جنسی اش را به همه خواهیم گفت. شروع کرد به فحاشی و بعد تهدید کرد که با برادر کی و کی آشنا هستم و فلان و بهمان می کنم , گوشی را گذاشتم.

دو سه روزی رفتم تحقیق درباره زندگی غیرتیان, به سیم آخر زده بودم, به خودم گفتم حالا که شروع کردی تا آخر خط باید بری. با راهنمایی های مهرورزان تونستم با تعدادی از فک و فامیل غیرتیان وهم محلی هاش و همکاراش تماس بگیرم, کسی نبود که از او خوشش بیاد, مطلع شدم که زن قبلی اش بعداز چند ماه زندگی با او خودکشی کرد, روشنک و مهرورزان از این موضوع بی اطلاع بودند

روز سوم خانم مهرورزان اطلاع داد که غیرتیان زنگ زده و احوالپرسی کرد و چیزی درباره ناپدید شدن روشنک نگفت. فهمیدم که از برملا شدن عیبش می ترسه. زنگ زدم, باز هم شروع کرد به فحش و بد و بیراه, اما می دانستم که توپ توخالیه, بالاخره کوتاه آمد

بعداز سه هفته کلنجار و چانه زنی سرانجام توافق حاصل شد و با کمک مهرورزان و پارتی بازی و محضردار و معمم آشنا و کمی هم رشوه روشنک شد خانم واش تراشان

06/04/2007

فیلم 300,غرور ملی ما و گور بابای ترک و رشتی و کرد و عرب و دیگرن

نمی دانم چرا تازه دوزاری بعضی ها افتاده که از نگاه غربی ها ما هیولا و وحشی هستیم. اینکه چیز تازه ای نیست. نزدیک به سه هزار سال است که از دید آنها ما بربر و وحشی هستیم. اگر گاهی کوتاه می آمدند و گاهی هم از ما تعریف می کردند مطمئن باشید که همزمان مشغول دوشیدن گاومان بودند. فکر می کنید بینش و طرز تفکر ملا عمر و بن لادن و طالبان های وطنی با سران عربستان و کویت و قطر در رابطه با اجتماع, آزادی, عدالت, زن,حجاب , سنگسار و قطع دست و پا و... با همدیگر فرق اساسی داشته باشد؟ نه والله, اما می بینیم که همین رسانه های غربی دسته اول را متعصب, دیکتاتور, بنیادگرا, وحشی, زن ستیز و دسته دوم را میانه رو, معتدل, پرنس عرب, دوست و هم پیمان معرفی می کنند. دلیل اش هم روشنه, اولی موی دماغ و مزاحم و نافرمانه و دومی شیر لوله نفتش باز و همیشه مطیع. زمانی که مطیع بودیم برایمان بازی کامپیوتری" شاهزاده پارس" را می ساختند و الان که موی دماغیم فیلم سیصد را درست می کنند

به من هم به عنوان یک ایرانی برخورد, و اگر هم کسی حق اعتراض به این توهین به ایران و ایرانی داشته باشد منم, نه آنهایی که تفریح شان شده توهین به گیلانی ها. مگر خودشان از همین شیوه برای توهین به دیگران استفاده نمی کنند؟ مگر توهین و تحقیر سادیستی دیگران غیر از توحش و بربریت است؟ شاید فیلم 300 تلنگر و هشداری باشد به آنها تا متوجه بشن که چقدر بیمارند . گفتم بیمار, آدم سالم که نمی یاد برای من گیلانی پیام دعوت بفرستد که برم به سایت او و لیست اعتراضیه به این فیلم را امضا کنم در حالیکه آن آشغالدونی که اسمشو گذاشته سایت پر از "جوک " های رکیک علیه هموطنان رشتی و ترک اش هست. البته ته دلم خوشحال میشم وقتی می بینم توهین کنندگان به رشتی ها اینقدر کودن و حقیرند

درست به همان دلیل که ترک خرو رشتی بی بخار و قزوینی بچه بازه تو و امثالت هیولا و وحشی و بربر و بدتر از آن کودن هم هستید. کدام لیست داداش! تو حقته, لیاقت شو نداری که وقتمو حرام کنم وگرنه بجای آن لیست خودم یک لیست اعتراضیه برعلیه توهین هایی که به هموطنان شمالی و ترک و غیره میشد درست می کردم. علیرغم خبیث و شریر بودنشان گاهی هم دلم به حالشون می سوزه, نه فقط به حقارت و کودن بودنشان بلکه بخاطر حسادت شان هم. فکرش را بکنید هیچوقت مه ندیده, گاهی هم یه چیزایی شبیه مه می بینه, اما نباید گول خورد که فقط گرد و غباره. بعد میاد شمال همه چیزایی را که نداره و فقط قبلا اسمشون رو شنیده و یا تو فیلم ها دیده مثل جنگل, مه, غاز وحشی, دریای مازندران, کرم شب تاب , خاویار, نازخاتون و کال کباب , زیتون پرورده و ماهی دودی, ازگیل و گلابی جنگلی, انارترش و خلواش , لاهیجان و رامسر, بهار نارنج, باغات چای و پرتقال , شالیزار, آب تا دلت بخواد (آب واقعی, نه سراب!) میبینه و حسودیش میشه. البته نداشتن همه اینها نه عیبه و نه گناه. اما گناه ما هم نیست که شما اینها را ندارید

بعداز نوشتن "مشاعره آقای رشتی" یکی از اینها برایم میل زد و تابعیت ایرانی مرا لغو کرد و نوشت که من ایرانی نیستم. پیش خودم گفتم کدوم ایران. شمالی ایرانی نباشه و شمال ایران نباشه دیگه چی میمونه؟ صحرای بی آب و علف و گرد وغبار و سراب و دریاچه قم و چمکران و گریه مال خوتون, جنگل و مه و دریا و آب و نشاط مال ما. آب گفتم و یاد امام خمینی (ره) افتادم که چه خدمت بزرگی به شماها کرد و قدرش را ندانستید. اگر آب داشتید و اینقدر دنبال سراب نمی دویدید رهبر بزرگ مان مجبور نمی شد که نصف رساله خود را به رفع مشکل طهارت تان اختصاص بده و راه حل هفت تا سنگ به جای آب را پیش پای تان بگذاره. گرچه من شک دارم که کمکی بکنه, راستی وقتی شب دو نفری با هم می رید زیر لحاف و تنبان تان را در می آورید آن بو رو چه کار می کنید؟ شاید هم ضرب المثل "گُه به گُه پاک" صحت داره و دو تا بو همدیگر را خنثی می کنند.
تعدادی از همولایتی های عزیزم, با اینکه ندیدم شان اما خیلی دوست شان دارم, با فرستادن ای میل و یا نوشتن یادداشت پای "مقالاتم" اشاراتی داشتند که بد نیست مختصر توضیحی بدهم. اولین و مهمترین توضیح اینکه انتقاد و حمله من متوجه کسانی است که به شمالی ها توهین می کنند و نه غیر شمالی ها بطور عموم. دوم : چرا این شیوه را انتخاب کردم؟ زبرا از قدیم گفتند حمله بهترین شیوه دفاع است.. سوم: امین عزیز, بعضی ها که تعدادشان کم هم نیست فقط حرفی را که به زبان خودشان بیان شود می فهمند. متاسفانه گاهی اوقات آدم مجبور میشه تا سطح خودشان نزول کنه تا حرف آدم را بفهمند. البته مخالف شیوه های توجیهی, اقناعی و آکادمیک نیستم, اما هر شیوه ای مخاطب خود را دارد. برای کسی که تاریخ خلاصه میشه به قصه هایی که از بابا و بابابزرگش شنیده و بیشتر از آن هم نمی خواهد بداند از تاریخ گفتن مثل خواندن یاسین برای خره. اشکوری عزیز, بعداز یادداشت شما تصمیم داشتم اسامی را در " امتحان کردن خانم مرکزیان" غیر جغرافیایی کنم. بعد فکر کردم آن هم بخشی از تاریخ گیل ماز شده و نشانگر تحول آتی آن. ماکان عزیز که خواهش کردی اسم وبلاگم را بخاطر شباهت به وبلاگت عوض کنم و من هم این کار را کردم. لابد خجالت می کشیدی! به هرحال مطالبت را در شمالی ها دنبال می کنم, با احساس می نویسی. راستش ایده گیل ماز بعداز خواندن مطلب قشنگت تحت عنوان "یک جوک رشتی بگم؟" به ذهنم رسید. و با تشکر از علی یوسفی و دیگرانی که یادداشت گذاشتند. ارادتمند همگی تان: ناوران

19/03/2007

خواهر خشکساران, زنان گیلانی و آقای رئیس جمهور

وقتی رئیس جمهور مردمی و مهرورزمان به گیلان آمدند مافیای اقتصادی, مافیای سیاسی, مافیای هسته ای, مافیای هولوکاست, مافیای دانشجویی, مافیای معلمان, مافیای جوک سازان, مافیای مطبوعات و مافیای مانع تراشی در راه ظهور امام زمان, همگی دست در دست هم دنبال بهانه می گشتند تا وی را زیر ضربه ببرند. رئیس جمهور محبوب مان به کوری چشم دشمنانش از یک استعداد خدادادی منحصر بفردی یعنی استقلال حس گویایی و زبان از دیگر اعضای بدن مثل چشم و گوش و حتی مغز برخوردار است. برخلاف برخی روشنفکرنماهایی که پشت هر حرفشان باید اندیشه و تفکر و یا لااقل تاملی باشد و برای پیدا کردن کلمات مناسب کلی وقت و انرژی صرف می کنند, انبوهی از کلمات و حتی جملات آماده استفاده در داخل دهان و زیر و رو و توی زبان رئیس جمهور هست, به حدی که حتی جا برای آب دهان نیست. حتما متوجه شدید که ایشان هیچوقت تف نمی کنند و بجای تف کلمات از دهانشان پرت می شوند. متاسفانه بعضی وقتها که چه عرض کنم بهتر است بگویم اغلب کلمات زشت و ناپسند دور از چشم ایشان خود را لابلای کلمات قصار و ارزشمند مخفی کرده و بهانه دست مافیا های نامبرده می دهند
وقتی رئیس جمهور مهرورزمان درباره عفاف زنان گیلانی صحبت کردند دشمنان شروع به انتقاد کردند. اینجانب هم بعنوان یک گیلانی و هم بخاطر اینکه درجریان چگونگی آن بودم تصمیم گرفتم علیرغم خطری که ممکن است جانم را تهدید کند اصل ماجرا را برای آقای ناوران تعریف کرده تا این توطئه صهیونیستی, لیبرالیستی, کمونیستی را افشا نمایند .
وقتی آقای رئیس جمهور به گیلان آمدند هیئتی متشکل از چهار خواهر مکتبی و پاکدامن ایشان را همراهی میکردند و وظیفه شان این بود ضمن آشنایی و گفتگو با زنان گیلانی مطلب کوتاهی بنویسند تا رئیس جمهور وقتی که می خواهد درباره زنان گیلان صحبت کند از روی آن بخواند تا خدای نکرده با بیان کلمات زشت مخفی شده در بین کلمات قصار بهانه دست دشمنان ندهد. دو نفر از خواهران قرار بود با زنان شهری و دو نفر دیگر با زنان روستایی تماس بگیرند
مشغول کنترل فیش های حقوق کارکنان بودم که دیدم رئیس مان و یک خواهری که تا حالا ندیده بودم وارد شده و راست آمدند پیش من. رئیس مان خطاب به خواهری که همراهش بود گفت ایشان برادرمرطوبیان هستند و بعد به من نگاه کرد و گفت ایشان خواهر خشکساران از همراهان رئیس جمهور و متخصص مسائل زنان روستایی هستنند و چون شما آشنایی زیادی با روستاها دارید لطفا امروز و فردا را در خدمت خانم خشکساران باشید, اضافه کاری و پاداش را هم خودم ترتیب شو میدم , بیا این هم سوییچ استیشن اداره. کلی خوشحال شدم, اما بروز ندادم. یک ماه بود که به ده مان نرفته بودم, فرصت خوبی بود. همینجا به آقای ناوران یادآوری کنم که وقتی این مطلب را منتشرمیکنند بخاطر مسائل امنیتی بجای اسم من و خواهر خشکساران لطفا سه تا نقطه بگذارند
خواهر خشکساران که غیر از چشم راستش بقیه صورتش زیر چادر بود در تمام این مدت سرش بطرف پایین بود و حتی یک بار نه به من نگاه کرد و نه به رئیس مان. تو دلم گفتم به این میگن زن پاکدامن, به این میگن حجاب درست و حسابی, دخترای شمالی یاد بگیرند. رطوبت, باران, جاده گلی و هزار بهانه دیگر میارند تا چادر سرشان نکنند. انتظار نداریم تو شالیزار و مزرعه چای چادر بگذارند. حداقل وقتی کار نمی کنند و بیرون میرند باید چادر سرشان باشه. دین و مذهب ما به حجاب زنان استوار است
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا ده ما حدود یک ساعت راه بود. چند کیلومتر که رفتیم با اینکه مستقیم به خواهرخشکساران نگاه نمی کردم ولی متوجه شدم که تمام صورتش بیرون از چادر بود. دو سه کیلومتر دیگر رفتیم چادر از سرش پایین افتاده و روی شانه اش بود. فقط هروقت ماشینی از روبرو می آمد چادر را رو سرش می کشید. لابد مطمئن بود که من نگاهش نمی کنم. سر یک دوراهی که مجبور بودم سمت راست را نگاه کنم دیدم گره روسری را هم شل کرده و کمی از موی سرش را دیدم. نکنه فتوایی اومده و من بی خبرم. شاید فتوایی آمده که خانم ها و آقایانی که مجبورند با هم کار کنند محرم همدیگر هستند. مگر خاویار حرام نبود و بعد حلال شد؟ خدا بیامرز مادرم هیچوقت نمی گذاشت ماهی خاویار را تو خونه درست کنیم. برف و باران هم اگر بود باید تو حیاط کبابش می کردیم. تو این خیالات بودم که خواهر خشکساران کارخانه چای را که در سمت راست جاده بود با دست نشان داد و پرسید این چیه برادر مرطوبیان؟ نیش ترمزی زدم و به طرف سمت راست, البته نه کارخانه بلکه خواهر خشکساران را نگاه کردم. روسری اش هم لیز خورده بود پایین دور گردنش . وای! چه دختر خوشگلی بود, دور و بر بیست سالش بود, احساس گناه و معصیت می کردم. گفتم کارخانه چای هست. از بس چای ارزان وارد کردند ورشکست شد و بستند. بعد که سرش را برگرداند به آرامی روسری را بالا آورد. دیگه مطمئن بودم که باید فتوایی صادر شده باشد

نزدیکی های ده مان که رسیدیم از خواهر خشکساران پرسیدم که دوست دارد از ده ما شروع کند, گفت که مایل است از دهاتی که کمی پرت تر و دور از شهرند شروع کنه, گفتم باشه اما جاده ها خراب , گلی و پر از چاله جوله است, گفت عیبی نداره. پیش خودم گفتم بهتره بریم ده "شال خوسان". هم سری به دوستان قدیمی میزنم و بعداز اینکه خواهر خشکساران را تحویل شورای آنجا دادم میرم سر مزرعه مان که حدود دو کیلومتری آنجا هست استراحت می کنم. اونجا یک کوتام داریم یعنی کلبه ای یا آلونکی که با چوب و پوشال درست میکنند و تابستانها برای مواظبت از صیفی کاری و کارهای دیگه آنجا اتراق می کنند
به شال خوسان که رسیدیم ماشین را درست اول ده جایی گذاشتم و پیاده شدیم. خواهر خشکساران حجابش را مرتب کرد و دوباره غیر از چشم راستش بقیه صورتش را با چادر پوشاند. جاده پر از لجن و گل و لای بود. می خواستم ببرم اش منزل آقای توسکائیان که تقریبا همه کاره اینجا هست و خودم برم سراغ دوستانم. کفشم مناسب اینجا نبود. نزدیک بود گل و لای بره توش. خیلی با احتیاط راه میرفتیم. بیچاره خواهر خشکساران وضعیتش بدتر از من بود. با یک دستش چادر را نگه داشته بود که روی زمین کشیده نشود و تو دست دیگرش کیف کوچکی بود و همزمان چادر را زیر گلوش نگه داشته بود که حجابش به هم نریزه. یک لحظه یاد زنها و دخترای خودمان افتادم که میگفتند تو این گل و لای اینجا چادر جور در نمیاد. چند قدمی که رفتیم دیدم یکی از این ماشینهایی که بین شهر و دهات مسافرکشی میکنند حدود صد متری ما با سرعت دارد طرف مان می آید. تقریبا وسط جاده بودیم که دیدم یارو سرعت شو زیاد کرده, سریع برگشتم عقب و به خواهر خشکساران که دو سه قدم عقب تر از من بود گفتم برگردید, برگردید عقب, خودم دویدم کنار جاده, اما تا خواهر خشکساران منطورم را بفهمد و تصمیمی بگیرد ماشین که سرعتش را باز هم بیشتر کرده بود درست ازیک متری اش رد شد و تمام لجن و گل و لای را پاشوند به سر و صورتش. رو به ماشین که دیگه دور شده بود داد زدم پدرسگ, این بی انصاف ها تا یک خواهر محجبه یا یک برادر معمم میبینند کارشان همینه, مثل اون همکارای ضدانقلابی شون تو شهر که هیجوقت خواهرانی را که حجاب واقعی دارند و برادران معمم را سوار نمی کنند و اگر هم سوار کنند با کارهای ناشایست مثل خالی کردن باد معده توهین میکنند. حیف که کاره ای نیستم, دستم می رسید جواز کسب همه شان را باطل می کردم
سر تا پای خواهر خشکساران خیس و گلی شده بود. حتما تو دلش می گفت این هم از مهمان نوازی شمالی ها. پیشش خجالت زده شدم. برگشتیم طرف ماشین. فکر می کردم کجا ببرم لباس ها ش رو تمیز کنه. گفتم: اینجا آشنا زیاد دارم می تونیم بریم خونه یکی لباسا تون رو تمیز کنید یا اینکه بریم سر مزرعه ما , کلبه ای داریم آنجا هم می تونید لباس ها را بشورید. جواب داد: دوست ندارم کسی من رو تو این وضعیت ببینه. گفتم پس میریم سر مزرعه, جای پرتی است, دو سه کیلومتر از اینجا دوره.چادرش را گذاشت گوشه ای توی ماشین, قسمت پایین مانتو و شلوارش تا زانو کثیف شده بود
خوشبختانه هیزم به اندازه کافی توی کوتام بود. اجاق را روشن کردم و دو تا سطل و کتری را برداشتم و رفتم از نهری که از کنار باغ مان رد میشه آب آوردم. آب را ریختم توی تیانی که خدا بیامرز مادرم تابستونا توش رب گوجه فرنگی درست میکرد و گذاشتم روی اجاق. خواهر خشکساران مانتوی کثیفش را هم درآورده و نزدیک اجاق نشسته بود. چند دقیقه ای درباره زنان گیلان صحبت کردیم. از کار من پرسید و من هم چندتا سئوال درباره کارش کردم .گفت که از خویشاوندان نزدیک آقای رئیس جمهور هست و البته اضافه کرد : فکر نکنید که این کارم رو بخاطر خویشاوندی با رئیس جمهور به من دادند, شغل قبلی من هم تقریبا در همین رده بود . تو دلم گفتم ما که فضول نیستیم. انگشتم را فرو کردم توی آب تیان, گرم شده بود. گفتم من میرم تا شال خوسان, یک ساعت دیگه برمی گردم, فکر میکنم شما برسید تو این یک ساعت لباس ها رو بشورید و خشک کنید. گفت : اینجا خیلی پرت و خلوته, می ترسم تنها باشم. گفتم پس من همی دور و برا هستم هروقت کارتان تمام شد صدام کنید. رفتم بیرون
بیست دقیقه ای توی باغ کنار نهر قدم زدم, اما نیرویی مرموز, هوسی گناه آلود تمام حواسم را متوجه کوتام می کرد. چند تا آیه را زیر لب خواندم تا شاید این افکار معصیت زا و پلید را از خودم دور کنم. اما کمکی نکردند. هوا سرد بود و بدنم داغ. بی اختیار رفتم به سمت کوتام . رفتم پشت کوتام و با احتیاط کمی از پوشال را کنار زده و با انگشتم سوراخ کوچکی درست کرده و چشمم را گذاشتم روی سوراخ. هرگز فکر نمی کردم تا این حد سقوط کنم. لحظه ای تردید کردم و می خواستم از آنجا دور شوم. اما وقتی خانم خشکساران را بدون شلوار, تنها با یک شورت دیدم, خدای من, با تمام وجودم حاضر بودم به استقبال هر گناه و معصیتی بروم, فاصله من و او کمتر از سه متر بود و تنها مانع بین ما این دیوار لعنتی پوشالی. پشت به من بود. یکی از سطل ها را برگردانده و رویش نشسته بود, پاها را باز کرده و در سطل دیگر که بین دو تا پایش بود داشت شلوار را می شست. خوب که نگاه کردم چیز عجیبی دیدم. پشت پای راستش کمی بالاتر از مچ پا عکس برگردانی از یک پروانه چسبیده بود, شاید هم خالکوبی شده بود
شلوار را که شست پاشد, دلم بی قراری می کرد, جای پایم را داشتم عوض می کردم که پایم رفت روی یک تکه چوب خشک , تق, صدای شکستن چوب را شنید, برگشت و به سمتی که من بودم نگاه می کرد, حدود یک دقیقه ای نگاه کرد و برگشت و بعداز لحظه ای مکث که به نظر می رسید دارد فکر می کند ناگهان ژاکت و زیر پیراهنش را در آورد. حیف پشتش به من بود. بعد راه افتاد طرف گوشه راست کوتام , نیمرخش را میدیدم, از جمله یکی از لیموهایش را. دو سه قدم که رفت دیگه نمی دیدمش, کجا رفت؟ باید سوراخ دیگری درست کنم. سوراخ تازه که درست شد نگاه کردم چیزی نمی دیدم, دوباره سراغ سوراخ قدیمی رفتم, چشمم را که رو سوراخ گذاشتم دیدم پشتش تاریک هست, خوب دقت کردم, وای خدا! پشت دیوار در ده سانتی من یک چشم روی سوراخ بود و داشت به چشم من نگاه میکرد. نفسم بند آمد. چکار کنم؟ بدبخت شدم, آبروم رفت. نمی توانستم فکر بکنم. حدود دو دقیقه ای به همین منوال گذشت. بعد صدایی شبیه پچ پچ زبر لبی چیزی گفت, نفهمیدم, دوباره صدا گفت: آقای مرطوبیان بیایید تو کارم تمام شد. مثل دیوانه ها دویدم طرف در کوتام, دستهایش باز کرده و بالا آورده و دم در با لبخندی زیبا منتظرم بود , در آغوشش گرفتم و چند دقیقه ای همدیگر را بوسیدم و بعد بلندش کردم و بردم گوشه دیگر کوتام که یک زیلو پهن بود و بقیه ماجراها
داشتیم چای می خوردیم که تازه به فکرم رسید اسم کوچکش را بپرسم, گفت تو عسل صدام کن. گفتم بریم شال خوسان با زنان روستایی آشنایت کنم. گفت لازم نیست, براساس همان چیزایی که تو از زنان گیلانی گفتی چیزی می نویسم
به شهر که رسیدیم گفت ببرمش هتلی که تعدادی از همراهان رئیس جمهور اقامت دارند. عسل در یکی از اتاق ها را باز کرد چند نفر نشسته بودند و یکی داشت جوک رشتی تعریف می کرد, تازه به اینجا رسیده بود: یه روز یه رشتیه از زنش... که متوجه ما شد و قطع کرد. ما دو نفر خودمان را به نشنیدن زدیم. عسل معرفی مان کرد, اتفاقا اونی که داشت جوک تعریف می کرد داداشش بود. بعداز دو سه دقیقه که با آنها درباره کار صحبت کرد من و عسل اومدیم بیرون, توی راهرو یک صندلی رو نشانم داد و گفت اینجا بشین الان برمی گردم, صدای داد و فریاد از اتاق می آمد, فهمیدم که داره سرشان داد می زنه که چرا به شمالی ها توهین می کنند
چیزی به تعطیلی اداره نمانده بود که عسل را دیدم وارد اتاق کارم شد و ورقه ای را نشانم داد که توش این جمله درشت با مداد رنگی نوشته شده بود: برخلاف بعضی مناظق دیگر، من معتقدم زنان گیلانی بیشتر از هرجا دوش بدوش همسرانشان در عرصه‌های مختلف کشاورزی حضور دارند. پرسیدم این چیه؟ گفت این جمله کلیدی سخنرانی آقای رئیس جمهور درباره زنان گیلانی هست. با دیگر زنان هیئت همراه رئیس جمهور سر آن به توافق رسیدیم. الان دو ساعتی هم پیش ایشان بودیم. رئیس جمهور با استعدادی هستند. بعداز دو ساعت جمله را حفظ کردند و قراره تو ی سخنرانی شون بگن. بعدش عسل از من پرسید که خونه ام نزدیکه یا نه و اینکه دوست داره آپارتمان من رو ببینه, سریع کتم را برداشتم و گفتم بریم همین نزدیکی ها است

توضیح ناوران: آقای مرطوبیان تقاضا کرده بودند به خاطر مسائل امنیتی بجای اسم ایشان و خانم خشکساران سه تا نقطه بگذارم. من بجای سه تا نقطه برای شخصیت مونث این ماجرا اسم مستعار خشکساران را گذاشتم. اما مرطوبیان اسم واقعی شخصیت مذکر این ماجرا می باشد. متاسفانه قبل از انتشار این مطلب با خبر شدم که دیروز آقای مرطوبیان برای کاری شخصی عازم تهران بودند حوالی منجیل با یک تریلی تصادف کرده و جان سپردند. راننده تریلی هم متواری شده و کسی از هویتش مطلع نیست. در مورد خانم خشکساران بعداز شنیدن صحبت های مرطوبیان کنجکاو شدم, تصمیم گرفتم با ایشان در رابطه با مسافرت به گیلان و سخنان رئیس جمهور مصاحبه ای انجام بدهم. به محل کارشان که رفتم به من گفتند ایشان برای یک ماموریت و کار یک ساله در یکی از سفارتخانه های کشور عازم اروپا شدند. باور نکردم و حدس زدم دوست ندارند با ایشان مصاحبه بکنم. به همکارم خانم کویریان گفتم. گفت با یکی از زنانی که با رئیس جمهور به گیلان سفر کرده بودند به اسم خانم شن زاریان آشنا هست. آدرس محل کارش را گرفتم و رفتم پیشش. خانم شن زاریان گفتند که چند روزه که خانم خشکساران را ندیده اما شنیده که ایشان مبتلا به بیماری آنفلوانزای مرغی شدند. چندبار دیگر تلاش کردم, بی ثمر بود و هربار روایت تازه تری درباره خانم خشکساران می شنیدم