14/08/2007

من از اين دونان شهرستان نيم

تا دو سال پيش كوهياران که از بستگان نزدیک ما هست سالها كارش چوپاني بود و در فقارت زندگى مى كرد و تمام زندگي اش را با گاو و گوسفند ديگران در جنگل و كوه و ييلاق گذرانده البته به استثناى سالي يكي دوبارى كه به پنجشنبه بازار نزديكترين شهر ده مون مى رفت. بيست ساله كه بود با دختر چوپانى ازدواج كرد و متاسفانه سال بعد همسرش سر زايمان فوت كرد و كوهياران تا پارسال كه چهل و پنج سالش بود ازدواج نكرد. در كار گله دارى و چوپانى خيلى وارده و ميشه گفت متخصصه و حتا كمى از دامپزشكى سر در مياره. شناسنامه تك تك گوسفندها را كه بيش از پانصدتا هستند ازبره. از سن و والدين شون بگير تا وضعيت سلامتى شون. برعكس در ديگر مسايل زندگى و دنياى خارج از جنگل و كوه و گله اطلاعاتش در سطح يك كودك روستايى هست. چون دستمزدش را تمام اين سالها بصورت جنس يعني آرد و برنج و قند و شكر و كره و امثالهم پرداخت كردند چيزى از ارزش واقعى پول نمى دونه. مثلن فكر مى كنه با دو ريال كه ديگه وجود نداره ميتونه نيم كيلو شكر بخره. دو ماه پيش آورده بودم تهرون پيش خودم. جلوي يكي اژ آسمانخراشهايى كه رونماش تمامن شيشه اي بود كه رسيديم نگاهى كرد و بعد با تعجب گفت : يا على ى ى ! اين كه هزار تومان فقط پول شيشه اش ميشه . تا چهار پنج سال بعداز انقلاب نمي دونست كه شاه سرنگون شده. چند سال بعداز انقلاب يكي از بچه هاى ده مون كه تهران درس مي خوند با دو سه تا از همكلاسيهاى تهرونى اش ميرن شمال و ييلاق سري هم به اومى زنند . وقتى شنيد كه همراهان هم محلى مون تهرانى اند مى پرسد : شه گه حال خوب بو؟ يعنى شاه حالش خوب بود؟ فكر مى كرد مثل ده خودمون توتهرون هم مردم روزانه همديگر رو مى بينند

دو سال پيش زمانى كه معلوم شد كه قراره از نزديكي هاي ده مون جاده مهمى رد شه و از قضا زمين كوهياران كه جاي پرتى بود و به درد كشاورزي هم نمي خورد و مردم آنجا رو خرابه مي ناميدند افتاده درست وسط جاده يعنى مجبورند بخشى از زمين او را بخرند و بخشهاى ديگر هم مي افتد دوطرف جاده. قيمت زمينش شد دويست برابر و شايد هم بيشتر. كوهياران شد ميليونر. بزودى سر وكله ى خريداران زمين پيدا شد . سواى مشتريان محلى آدم هاى غريبه از گيلان و مازندران و حتا تهرون مى آمدند و با نشون دادن اسكناس ها كوهياران را تحريك مى كردند. همه می خواستند سرش كلاه گذاشته و زمين رو ازش بگيرند. يك بار اگر كوهياران غش نمى كرد انگشتش را پاى قراداد زده بود. يه روز آقاى حجتى نماينده ى حجت الاسلام بازاريان همراه با يه آقايى تهرانى از آشنايى با حجت الاسلام بازاريان كه بسيار نزد اهالى ده مون محترم هستند سو استفاده كرده و با سفارش و تاييديه كتبى ايشان و يك قراداد نوشته شده آماده آمدند نزد كوهياران و قرارداد رو گذاشتند رو زمين و يك بسته اسكناس هم روش و گفتند بفرماييد پول رو برداريد و زير ورقه رو انگشت بزنيد. بيچاره كوهياران كه فكر مى كرد با دو ريال مى تونه نيم كيلو شكر بخره ياد بچگي هاش افتاد كه با نيم ريال مى تونست يك جيب پر نخودچى بخره. وقتى اسكناس ها رو ديد عرق از سر و صورتش سرازير شد, شروع كرد به هذيان گفتن و دعا به جان حجت الاسلام بازاريان و آقاى حجتى و تشكر ازخريدار و دستش رو دراز كرد كه پول رو برداره, دستش مى لرزيد, نگاهى به چندنفرى كه حضور داشتند كرد, صورتش زرد و رنگ پريده شده بود و لبخندى زوركي زد و تازه نوك انگشتانش به اسكناس ها خورده بودند كه غش كرد و ولو شد. حجتى به دو نفر محلى كه حضور داشتند نگاه كرد و گفت شما شاهديد كه ايشان با قرارداد موافقت كردند و دست كوهياران بيهوش را گرفت و تازه انگشتش را دواتى كرده بود كه پاى قرارداد بزند كه يكى از دهاتيها با عصبانيت دست كوهياران را از دست حجتى درآورد و با عصبانيت گفت چه كار مي كنيد حاج آقا, بيچاره حالش خرابه انگشت زدن باشه وقتى حالش جا بياد. خلاصه نگذاشتند معامله سر بگيره. بيچاره يك روز آسايش نداشت, روزانه ده ها نفر غريبه و خودى پيشش مى آمدند يا مشترى زمين بودند و يا برايش زن پيدا كرده و مى خواستند ازدواج كند. اتفاقن يك زن از ده خودمان كه مناسبش باشد پيدا شد و نزديك بود عقد كنند كه حجتى از شهر آمد و گفت كه حجت الاسلام بازاريان براى كوهياران خانم محترمه ى پدر مادر دارى كه از آشنايان آقا هستند را توصيه مى كنند. تعدادى از بزرگترهاى ما گفتند اين خانم محترمه مناسب كوهياران نيست و بهتره زنى از ده خودمان يا دهات اطراف برايش جور كنيم تو گوش كسى نرفت و اين حجتى كه بعدها فهميديم نماينده نيست بلكه در شركت واردات برنج و چاى و پرتقال كه آقا در تهران دارند كار مى كند با وعده و وعيد و تطميع عده اى تونست كوهياران را خام كرده و خانم محترمه را در پيش محضردارى كه از نزديكان حجت الاسلام بازاريان بود به عقد او در آورند

دو سه ماهى نگذشت كه زنش فشار آورد كه زمين را به كسانى كه مدعى بود از بستگانش هستند بفروشد. حجتى كه كه خود را از بستگان خانم جا زده بود هر هفته سر مى زد و هر دفعه مشتريان تازه اى براى زمين معرفى مى كرد و حتا مدعى بود كه حجت الاسلام بازاريان صلاح مى بيند كه هرچه زودتر زمين را بفروشى. كوهياران كه عليرغم سادگى از زرنگيها و اندكى موذيگرى هاى بى آزار روستايى بى بهره نيست زير بار نمى رفت. تير زنش و حجتى كه به سنگ خورد زن شروع كرد به نق زدن و بالاخره گفت طلاقم بده. نمى دانم عقدنامه رو چه جورى نوشته بودند كه اگر كوهياران خودش زن را طلاق مى داد يه جورايى زمين روهم ازدستش در مى آوردند. اما استحكام كله شقى ى كوهياران بسيار بيشتر از فشار سماجت هاى زنش و حجتى بود. بالاخره كار به شكايت و دادگاه كشيد. در دادگاه بعداز ارايه كلى چرنديات و مزخرفات از جانب رياست دادگاه و بازپرس كه كوهياران چيزى سر در نمى آورد رييس دادگاه به او گفت به صلاحش است كه داوطلبانه طلاق بدهد و نظر او را پرسيد. كوهياران از صندلى پا شد و سينه اش را صاف كرد و دستى به يقه ودگمه بالايى پيراهنش كشيد و گفت
آقاى رييس دادگاه
بنده زن طلاق نيم
مثل حجتى الاغ نيم
خودم كُنم چلاق نيم

همه تو دادگاه زدند زير خنده. حتى قاضى و بازپرس. قاضى به زحمت خنده اش رو قطع كرد و با توپ و تشر دستور داد نگهبان ها به زور كوهياران را از سالن بردند بيرون. كيف كردم با دو تا جمله ى شعرگونه زد تودهن شارلاتان ها. نمى دونستم ناكس طبع شاعرى هم داره. چند روزى به جرم فحاشى و توهين به صحن مقدس دادگاه توحبس بود

اما راهزنان دست بردار نبودند. مدتى بعد روزى كه كوهياران براى جمع آورى هيزم رفته بود دو تا مامور مسلح او را به جرم قطع درخت دستگير كرده بردند شهر. هزاران هكتار جنگل هاى شمال توسط كله گنده هاى خودي با جنگل تراشى غارتگرانه نابود مى شه صداى كسى در نمياد. عوضش يقه ی فاميل مون رو كه رفته بود با جمع آورى چوب خشك هيزم پخت و پز و گرماى زمستونش را جور كنه مى گيرند. دوباره دادگاه تشكيل شد با همون قاضى و بازپرس. قاضى برايش توضيح داد كه با توجه به پرونده سنگينى كه در رابطه با طلاق زنش و توهين به دادگاه و فحاشي داره بهتره مشكل را توافقى حل كنند و ضمنى فهموند كه اگر زنش را داوطلبانه طلاق بده همه چيز به خير و خوشى تموم ميشه. كوهياران ساكت بود. قاضى گفت آقاى كوهياران ميدانى كه تخريب جنگل جرمه؟ فاميل مون كه چيزى از اين پرسش سر در نياورده بود به گليكى پرسيد هه ؟ ( چى؟ يا بله؟ ) . قاضى كودن مى خواست ساده تر توضيح بده عوضش مشكلترش مى كنه و مى پرسه : ميدانيد كه قانون حفاظت از منابع طبيعي را زير پا گذاشتيد؟ باز هم كوهياران مى گه هه؟ قاضى باز هم چندتا از اين پرسش هاى سخت رسمى و ادارى مى كنه و جواب هه از فاميل مون مى شنوه . بالاخره كفرى مى شه و مى گه تو بدون اجازه درخت بريدى. اينو كه ميگه كوهياران با لبخندى پيروزمندانه بلند مى شه وبا صداى بلند مى گه : دوروگوى زززززززن مو بگم... يعنى زن دروغ گو رومن گ...فكر نكنيد لكنت زبون داره نه. تموم خشم و نفرتش از اين او باش ها و حقه بازا رو گذاشته بود رو حرف ز در كلمه ى زن و كوبيد بر ملاج شون . باز هم به دستور قاضى از سالن برون بردنش و دو هفته ای زندون بود. این دفعه حسابی لت و پارش کرده بودند. از زندون که اومد بیرون به صلاحديد بستگان و رضايت خودش به من در عین جوانی بخاطر اینکه به اصطلاح با سواد ترین بین فامیل هستم برای فروش زمینش وکالت داد

7 comments:

احسان الف said...

فامیل زرنگی داری که این همه مدت جلوی اون همه نامرد مقاومت کرده. حالا آخرش چی شد؟

Anonymous said...

ناوران عزیز سلام
کجا بودی برار؟ نگرانت بودم. گفتم نکنه تو رو قاطی " ارازل و اوباش" کرده و سر به نیست کردند
خوشحالم که دوباره می نویسی
داستان فامیلت خیلی خوب بود. دمش گرم و همیشه پیروز باشه. تو هم همینطور

Anonymous said...

مرسی از لطفت ناوران
کم می نویسی دادش! بد جوری معتاد داستانهات شدم. این یکی هم مثل بقیه خوب بود
سرافراز باشی

AmiN said...

خيلی خؤجير بو اداش. تی دم گرم، تی غم کم.

Anonymous said...

miam . mikhoonam . ta pas oftadanesh khoondam...

shad bashi m

Anonymous said...

دومین سالگرد همایش وبلاگ نویسان گیلانی در روز سه شنبه مورخ 20/6/1386 – در شهر رشت برگزار می گردد .

علاقه مندان جهت حضور و کسب اطلاعات بیشتر با ایمیل aliyousefi_r@yahoo.com مکاتبه نمایند

حضور برای عموم ، آزاد و رایگان می باشد .
[گل]

Sassan Vartavan said...

ناوران عزیز
گیل ماز را لینک کردم، موفق باشی
http://radvar.blogspot.com/