27/01/2008

گَمَج / Gamaj

اپیزود یکم
ميرزا حسين خان مشيرالدوله سپهسالار اعظم و صدراعظم ناصرالدین شاه چون آدم اروپا دیده ای بود قبل از مسافرت ناصرالدینشاه به اروپا کلاس درس و اتیکت برای رجالی که قرار بود ناصرالدنشاه را در سفر همراهی کنند گذاشته بود تا رسوایی ببار نیاورند. روزی در کلاس درس از ملتزمين ركاب پرسید آيا می دانيد گمج چيست؟ همه گفتند نمی دانيم گمج چيست. آيا جسم است يا انسان يا نام محلى؟ يكى از حاضرين گفت من اين نام را در گيلان شنيده ام. مشيرالدوله گفت، مرحبا بر تو، به شما سفارش و تاكيد می كنم وقتى در مهمانيهاى امپراتور و امپراتريس روسيه يا امپراتور قيصر آلمان و همسرشان يا در مهمانى علياحضرت ملكه ويكتوريا يا پادشاه ايتاليا ، آرشيدوك روسى لهستان يا پادشاه هلند شما را به مهمانى شام دعوت كردند، پس از صرف شام خميازه نكشيد و اگر عادت به خميازه كردن داريد، اين كار را آهسته انجام دهيد و دست جلوى دهان يا دستمالى جلوى دهان نگه داريد. حال آمديم نتوانستيد ازخميازه كشيدن خوددارى كنيد، شما را به تاج قبله عالم قسم می دهم دهانتان را مثل گمج يعنى ديگ سفالى رشتى كه بسيار بزرگ است و آن را براى پختن فسنجان و باقلا قاتوق و ترش تره و ديگر غذاهاى رشتى به كار می برند و می گويند با خورش مطبوخ در يك گمج می توان تا بيست نفر را سير كرد، باز و گشاد و عميق نكنيد. بديهى است دهانتان را مانند گاله خيار يا تغار ماست يا آش رشته هم باز نخواهيد كرد، معقول و مودب و آهسته زير دستمال خميازه تان را رد كنيد و نگذاريد مهمانان بى ادب فرنگى به شما بخندند.
بیچاره مشیرالدوله درسهایش بزودی فراموش شد و رجال مربوطه چه رسواییها و مسخرگی ها که ببار نیاوردند. سيف الدوله كه سفير ايران در روسيه بود در يكى از مهمانيهاى تزار كه در آن چند پادشاه و امير و گراندوگ و بارون و سفراى كشورهاى اروپايى حضور داشتند پیشخدمت بعداز شام با یک سینی بزرگ با بستنیهای رنگ و وارنگ آمدجلویش. سیف الدوله که نمیدانست کدامشان خوشمزه تره، انگشت سبابه را فرو میکرد تویشان و همه رو اول امتحان کرد. امير بهادر جنگ ضمن گرفتن بوسه هاى آبدار و طولانى از دست امپراتريس روسيه ، به زبان تركى و گاهى فارسى با امپراتريس احوالپرسى كرده و حال پدر و مادر و برادران و خواهران و عمه ها و خاله ها و دايى هايش را می پرسيد. به ملتزمين ركاب توصيه شده بود كه دست امپراتريس ها و ملكه ها را كه براى بوسيدن جلو می آورند،, بايد بسيار كوتاه و بصورت تماس با دستكش باشد نه بوسيدن به معناى واقعى. بعضى از رجال عليرغم نصايحى كه به آنان شده بود، به محض ديدن امپراتريس روسيه كه او را خورشيد كلاه می خواندند(همسر تزار الكساندر دوم) يا ملكه ويكتوريا پادشاه انگلستان، دست امپراتريس را گرفته يك بوسه طولانى يكى دو دقيقه اى از آن می ربودند، و گاهى هم با لبهاى چرب از غذا كه دستكش سفيد را آلوده می كرد. فکرش را بکنید که همین بی بته ها ی بی حیا زنان حرمسراهایشان مثل برده و زندانی زندگی کرده و هیچ مذکری را اجازه رویت روی شان نبود
اپیزود دوم
یه هم محلی داریم به اسم علی گمجی، در واقع نام خانوادگی اش یه چیز دیگه هست که من نمیدونم، اما همه علی گمجی صداش می کنن. فقیرترین آدم ده مون هست، یکی دو جریب بیشتر باغ پرتقال نداره. پسرش دو ساله بود که زنش مریض شد و فوت کرد. یه دختر دور و بر هجده سال هم داره. کار اصلی اش فروش ظروف سفالی از جمله گمج هست. البته تو مغازه اش پشمک، آب نبات، نخودچی و بادام زمینی هم میشه خرید. تا ده سال پیش تو ده ما اگر عروسی بود همه مردم ده می رفتند. کارت دعوت و این جور چیزا رسم نبود. هنوز هم تو خیلی دهاتها این رسم هست. حتی اگه کسی با خانواده عروس یا داماد قهر باشه عروسی رو از دست نمیده. آن روز آشتی می کنند. بچه که بودیم اگه تو زمستونا عروسی بود چون باغات ده کاملا خلوت می شد چندنفری از بچه های هم سن و سال می رفتیم تو باغ پرتقال مردم و چیب هامون رو پر می کردیم و می رفتیم می دادیم به علی گمجی و اون هم بجاش به ما آب نبات یا نخودچی می داد. پرتقالها رو بعدا جعبه می زد و می برد شنبه بازار رامسر یا پنجشنبه بازار کلاچای می فروخت.
تو باغ علی گمجی یه درخت از خانواده مرکبات هست که میوه اش اندازه هندوانه میشه، نمی شد خورد، در واقع بیشترش پوسته، چیز قشنگ و خوشبویی هست. هم جوار باغ علی گمجی یه آقایی که شمالی نیست ویلا داره. طرف هوس کرده بود یکی از این میوه ها رو داشته باشه. هرچی خواهش و تمنا می کرد علی گمجی نمی داد. حق هم داشت. همه توی ده ما دوست دارند یکی از اون رو داشته باشند. اگه به یارو می داد یه ده رو دلخور می کرد. اون مرتیکه عوضی ویلا دارکه زن و بچه هم داره بعدها بند کرد به دختر علی گمجی که همسن دخترش هست .لابد جوک رشتی زیاد شنیده بود و اینکه شمالیها بی بخارند و دختراشون خوش دست و اینجور مزخرفات. یه روز که دختر گمجی با دولچه (ابریق) می رفت آب بیاره یارو جای خلوتی کمین می کنه و تا دختره می رسه می پره جلو که بغلش کنه و ... دختر با ابریق می کوبه رو شانه مردک. طرف بیهوش میشه و کارش به بیمارستان می کشه. دختر هم که ترسیده بود در میره و تا چند ماه به کسی چیزی نمیگه.

چند ماهی می گذره و عید میشه. ویلا داره با زنش تعطیلات نوروز رو آمدند شمال . علی گمجی که بعدها جریان دخترش با یارو رو شنیده بود تصمیم داشت یه بلایی سرش بیاره. شب ها از پنجره اش ویلای طرف رو نگاه می کرد و فکر می کرد چه بکنه. تا اینکه یه شب دید یه چراغ دستی خاموش و روشن میشه و از سمت ویلا به باغش نزدیک میشه. کمی بیشتر که نگاه کرد به نظرش رسید چراغ دار تو باغش هست. حدس زد یارو خیال داره مرکبات هندونه ای اش رو بدزده. تصمیم گرفت یه گمج رو برداره و بره بکوبه تو سرش . نزدیکای درخت که رسید دید صدای پچ و پچ میاد، خیلی آروم رفت جلوتر. حدود دو متری صدا که رسید پشت درختی قایم شد، قایم هم نمی شد تاریک بود و نمی دیدند. یکی از صداها زنانه بود. زن ویلا داره بود. یارو به زنش گفت اگه صدایی شنیدی یا شک کردی کسی داره میاد با چراغ فقط یک بار علامت بده و رفت که بره بالای درخت. بیچاره علی گمجی تو نقشه اش زنه نبود. لحظه ای فکر کرد و بعد گمج رو گذاشت رو زمین و آروم رفت طرف خانم. صدای نفسش رو می شنید . آهسته گفت: همسایه تو باغ من چه می کنید؟ زن که هول شده و ترسیده بود گفت وای... گمجی گفت ساکت! الان همسایه هارو صدا میزنم و آبروتون رو می برم. زن با حالت گریه و تضرع گفت ببخشید علی آقا هرچقدر خواستید بهتون می دم. گمجی گفت: من که بهتون گفته بودم فروشی نیستند. ویلا دار که رو درخت بود آهسته از زنش پرسید: چیزی گفتی؟ علی گمجی یواش به زن گفت: بگو نه چیزی نیست. زن همین رو به شوهرش گفت و بعد دست گمجی رو گرفت و می خواست چیزی بگه که علی گمجی که چند سالی بعداز مرگ عیالش دستش به هیچ مونثی نخورده بود کنترل رو از دست داد و زن رو بغل کرد و گفت بریم کمی اونور تر . زن هم بغلش کرد و گفت یواش تر علی آقا، شوهرم می شنوه. بعد خطاب به شوهرش گفت: یه صدایی شنیدم، تکون نخور، تا با چراغ علامت ندادم همانجا باش. علی گمجی و زن ویلادار چند متری از اونجا دور میشن و گمجی کتش رو در میاره و رو زمین پهن میکنه و بعله... فرداش یه دونه از اون میوه ها رو می چینه و با یک گمج می ره منزل ویلا دار و بهشون عیدی می ده
گمج شناسی: گمج همانطور که مشیرالدوله گفت ظرفی بزرگ وسفالی است که در گیلان و مازندران در آن غذا درست می کنند. و همچنین به آدمهایی که ساده اند و با دنیای پیشرفته و زندگی شهری کمتر آشنا هستند می گویند طرف گمجه