24/05/2007

شیطان زیبای من

نیم ساعتی میشد که تو صف شیر بودم, بزودی نوبتم می رسید فقط ده نفر جلوتر از منند, اما این خانم چادری که جلوی منه عجب قد و قواره ای داره! یکی دوبار که جلوی صف مردم با هم دعوا و جر و بحث می کردند با متانت آنها را آروم کرد, یک بار هم به یکی که جوک های رکیک رشتی می گفت تذکر داد که عفت کلام رو نگه داره و به مردم توهین نکنه. دلم می خواست برگرده و صورت شو ببینم. تو این فکر بودم به بهانه ای برم جلوی صف و برگشتنی صورت شو نگاه کنم که یه آقایی اومد جلوی من تو صف, بهش گفتم ته صف اونجاست, ساک دستشو نشون داد و گفت ساکمو گذاشته بودم پشت این خانم, گفتم الان نیم ساعته که پشت سر این خانم هستم نه شما رو دیدم نه ساک تونو. همینجور بگو مگو می کردیم که خانم جلویی برگشت به یارو گفت اصلا شما بیا جلوی من و بعد به من نگاه کرد و گفت شما هم همینطور. چه نگاه بُرنده ای, شمشیر آرتور شاه و داموکلس در مقابلش پنبه اند. چه چشمان زیبا و افسونگری, پرتوی مخدر و نشئه کننده از آنها بیرون میزد, همان نیم ثانیه اول دلم پر زد و رفت. مقاومتم شکست و کوتاه اومدم به یارو گفتم بفرمایید تو صف و خطاب به خانم چادری که دیگر رویش بطرفم نبود گفتم لازم نیست, مرد صف شکن هم مطیعانه گفت لازم نیست خواهر و رفت ته صف

از مغازه که بیرون اومدم چند متر اونورتر ایستاده بود و ساکش رو زمین بود و داشت توش رو وارسی می کرد. منو که دید بدون اینکه به چشمم نگاه کنه پرسید نزیکی ها می شینید؟ گفتم کوچه شادی می شینم. گفت پس همسایه هستیم اسمتون چیه و چکار می کنید؟ گفتم رشتیان معلم ادبیات هستم. گفت چه خوب پس می تونید کمکم کنید یک نامه رسمی بنویسم. تو دلم گفتم جون بخواه نامه که چیزی نیست. گفتم خواهش می کنم هروقت مناسب بود زنگ بزنید اینم شماره تل... حرفم را قطع کرد و گفت خونه ام همینجاست اگر کاری ندارید بفرمایید تو زیاد وقت نمی گیره. وای از این دل هرزه ی من, هزار تا کار داشتم و با اینحال گفتم کاری ندارم. از این خرافاتی ها هم بود پلاک خونه اش 1+12 بود. رفتیم تو آشپزخونه, خیلی کوچک بود یک میز کوچک و دوتا صندلی کنار پنجره گذاشته بود, روی میز یک دفتر و دو تا کتاب و قندون و چندتا پیش دستی بود. بفرمایید! نشستم, دو سه دقیقه بعد بدون چادر با یک سینی میوه و شیرینی اومد. مانتو پوشیده و روسری سرش بود. جا برای سینی روی میز نبود, سینی را گذاشت کف دست چپش و با دست راست می خواست روی میز جا باز کنه که فکر کردم کمکش کنم و می خواستم سینی را از دستش بگیرم که دستش رو عقب کشید اما دیگه دیر شده بود , دستم که به سینی خورد یادم میاد جرقه ای زد و مثل اینکه به سیم برق دست زده باشم تمام بدنم لرزید و بعد دیگه چیزی یادم نمیاد, بیهوش شده بودم

بیدار که شدم دیدم رو تخت دراز کشیدم و کسی هم تو اتاق نبود, رختخوابش چه بوی خوشی می داد, خدای من این زن کیه؟ نور و پرتو نگاهش را بگم خیالات بود این برق گرفتگی رو چه جور توجیه کنم؟ نکنه از فضا از سیارات دیگه اومده باشه, پاشدم یواشکی رفتم طرف آشپرخونه داشت با یخچال ور می رفت, پشتش به من بود, مانتو رو در آورده و روسری هم سرش نبود, پیرهن دامن پوشیده بود. خدای من چه قد و قواره ای چه هیکلی, بهتره برگردم تو اتاق, زشته بدون حجاب غافلگیرش کنم, تازه یک پا عقب گذاشته بودم که سرش رو برگردوند, لبخندی زد و اومد طرفم, نیم متری من ایستاد و برای اولین بار بعداز صف شیر دوباره مستقیم به چشمانم نگاه کرد, خدای من این زن چرا اینقدر زیباست, هنرپیشه و مدل و دختر شایسه زیاد دیدم اما این یکی زیبایی اش یه جور دیگه و غیرعادی بود, خدا باید برای ساختنش چند سالی کار کرده باشه. نگاهش مثل دفعه اول پرتو افکنی می کرد, پرتوش دیگه گیجم نمی کرد ولی کماکان نشئه آور و لذت بخش بود. باز هم جلوتر آمد و به آرامی دستم را گرفت, گرمای مطبوعی از طریق دستهایش به بدنم منتقل می شد, حالت خلسگی بهم دست داد, بعد بغلم کرد و لب های آتشینش را به لبانم دوخت, چه غلیانی چه تب و تابی, شیرین ترین ساعات زندگی ام را آن روز با او سپری کردم

آرام که گرفتیم کمی صحبت کردیم, اسمش مشیانک بود ولی تو محل به اسم مریم می شناختنش. چندبار از کار و زندگیش پرسیدم که هربار با پیش کشیدن چیزهای دیگه از جواب دادن طفره می رفت. بالاخره گفت لباس ها را بپوشیم می خوام باهات جدی حرف بزنم. لباس که پوشیدیم رفتیم تو آشپزخونه و روی صندلی روبروی همدیگه نشستیم و بعد زل زد به چشمانم و گفت خوب به چشماش نگاه کنم و پرسید از لحظه اول برخورد با او متوجه چیزغیرعادی نشدم. سرم را پایین انداختم و می خواستم بگم از اون لحظه اول با تو هیچ چیز عادی ندیدم, قد و قواره لوندت, زیبایی منحصر به فرد صورتت و نور چشمانت و برق گرفتگی من و بعد قاطی شدن مان همه اش غیر عادی بود ولی لذت و شیرینی با تو بودن باعث شد همه رو فراموش کنم. اما چیزی نگفتم. دست راستم رو که روی میز بود گرفت و گفت لطفن به چشمام نگاه کن. سرم رو بالا آورده و به چشمانش خیره شدم و آن پرتو زیبای آرام بخش رادیدم. پشت دستم را ملایم نوازش می داد, گفتم چشمات چشمات خیلی گرم و قشنگند و یه جور دیگه اند, نمی خواستم بگم غیر عادی اند, گفت ادامه بده, گفتم نورانی اند و تماشای شان لذت بخش, مشابه اش را تا حال ندیدم و نشنیدم, برق گرفتگی من هم کمی غیر عادی بود.
احساس عجیبی به من دست داد. احساسی مثل میل خوردن میوه , کشش و عشقم به حدی بود که میل داشتم مثل گیلاس یا هلوی نوبر خوش طعم و بو بخورمش, بلند شدم و چند دقیقه ای بوسیدمش. وقتی نشستم گفت رشتیان عزیز شمالی ی گلم من آدم معمولی نیستم, بعد مکثی کرد و چشمانش را لحظه ای بست و گفت من شیطانم, فکر کردم شوخی می کنه, گفتم در شیطون بودنت شکی ندارم, بعد که یاد نور چشمانش و داغی بدنش و برق گرفتگی ام افتادم بدنم ناگهان سرد شد و ترس ورم داشت, دنبال بهانه ای می گشتم تا قبل از اینکه چنگال ها و دندانهای تیزش و شاخ بزرگش نمایان بشه از دستش در رم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم داشت یادم می رفت نیم ساعت دیگه با رئیس مان قرار دارم. گفت بهار نارنجم عزیزم من شیطانم منو نمی تونی گول بزنی, خودتو هم سعی نکن گول بزنی, می دونم تو امروز تعطیل نبودی اما بخاطر دلت و بخاطر عشق حاضر شدی سر کار نری اما اکنون داری به دلت خیانت می کنی. برو که دلم را شکستی. راه افتادم که برم, نزدیک در که رسیدم با صدای لرزانی گفت مگه لحظات شیرینی با هم نداشتیم؟ مگه تو این چند ساعت احساس سعادت و خوشبختی نمی کردی؟ می دانم که نام من ناعادلانه با پلیدی و شرارت اجین شده و همزاد با هزاران سال پیش داوری های نارواست. چند قطره اشک را روی صورتش می دیدم. گفت مگر لطمه ای به تو زدم مگر اذیتت کردم مگر غیر از عشق چیز دیگری از تو خواستم. سرش را میان دو دستش گرفته بود و خیلی آهسته با صدایی لرزان و ناله گونه گفت چرا همه بی جهت از من می ترسند. با این همه من سنگدل و بی وجدان رفتم بیرون

البته تقصیرم نداشتم, خود داروین هم اگه یه نفر که از چشماش نور می زد بیرون و بدنش برق فشار قوی داشت و بهش می گفت من شیطانم حتمن زیر تئوری تکاملش را میزد و انکارش می کرد. یه بسته سیگار خریدم و چند ساعتی نشسته دود دادم و به اونچه که گذشت فکر کردم, نتونستم قضیه را برای خودم حلاجی کنم. خوابم نمی برد. دلم پیشش گیر کرده بود. دو استکان چای خوردم و رفتم بیرون, حال کار رو نداشتم تو خیابونا قدم میزدم و فکر می کردم. بالاخره به خودم گفتم دیوونه تو که اینقدر احمق و خرافاتی نبودی, شیطان کدومه! بیخودی دل دختر مردم رو شکستی. البته اقرار می کنم که بیشتر به فکر این دل خراب خودم بودم . دویدم طرف خونه اش, پشت در که رسیدم دیدم رنگ در و دیوار خونه اش عوض شده, یعنی تو این چند ساعته اومدن خونه رو رنگ زدن اونم نصفه شب؟ پلاک 1+12 رو هم پیدا نمی کردم نوشته بود سیزده, دو طرفم نگاه کردم پلاک دوازده و چهارده دو طرفش بود, چاره ای نداشتم و زنگ زدم. آقایی در رو باز کرد و پرسید فرمایش؟ پرسیدم منزل مریم خانم اینجاست؟ گفت آدرس رو عوضی بهتون دادن و در رو بست. هنوز دو قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای قشنگش رو شنیدم که پرسید رشتیان تویی؟ عجیبه رنگ خونه دوباره به حالت قبلی برگشته بود و روی پلاکش نوشته بود 1+12. گفتم بی خیال شماره پلاک و رنگ خونه, سریع رفتم تو و بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن سر تا پاش. گفت رشتیان عزیزم شمالی گلم می دونستم برمی گردی چون من به دل آدمها اعتقاد دارم, ثابت کردی که قلب آدمها کاملترین عضو بدنه و شاهکاره تکامله. کلمه تکامل رو که شنیدم کمی تعجب کردم, قاعدتا باید می گفت شاهکاره خلقته! اما بی خیال, بوسیدمش و رو دستم بلندش کردم و بردمش تو اتاق
ادامه
***
ناوران: آنچه که خواندید بخش اول صحبت های همشهری من رشتیان بود که برایم تعریف کرد. توصیه می کنم برای اینکه این مجموعه بهتر برایتان قابل هضم شود جریان ملاقات من با رشتیان در جهنم را اینجا بخوانید. بخش آخر این حکایت را بزودی همینجا بخوانید

03/05/2007

دو روز اول بعداز مرگم

نمی دانم چرا مبتلا به فراموشی شدم, حتی نمیدانم از کی شروع شده. دو تا ساک سفری چرخدار را می کشیدم و داشتم به طرف یک در می رفتم . یک متری در که رسیدم خودش باز شد و رفتم تو. دوتا خانم زیبای بی حجاب باریک و قد بلند با لبخند آمدند طرفم و همزمان گفتند سلام آقای ناوران خوش آمدید. خدای من کجا هستم! خارج که نیستم, خوب فارسی حرف می زنند یکی شان سبزه بود ودیگری بلوند, این یکی به نظر نمی آمد ایرانی باشه. شاید هم تو فرودگاه یک کشور خارجی هستم و آدم مهمی ام و اینا هم راهنمای منند. رویم نمی شد بپرسم که من چه کاره ام. حتما کلی به من می خندیدند. با آسانسورچند طبقه ای بالا رفتیم , صفحه دیجیتال طبقه پنج را نشون می داد, در آسانسور که باز شد دیدم تو یک پذیرایی بزرگ هستیم, ساک ها رو گوشه ای گذاشتند و بعد هردو نفر آمدند جلو و گونه هایم را بوسیدند و گفتند تا یک ساعت دیگه برمی گردیم و رفتند تو آسانسور. گفتم ساکها را باز کنم ببینم شاید مدرکی چیزی باشه که نشون بده چه کاره هستم, هرکار کردم نتونستم بازشون کنم, قفل رمزدار داشتند. تلویزیون را روشن کردم, دوتا کانال داشت , اسم و برنامه هاشان عجیب بود, یکی اسمش بود کانال گناه که داستان یا گزارشات کوتاهی که در آن آدمها کارهای بد می کردند نشان می داد و دیگری کانال صواب که برعکس آن یکی خوبیها و مهربانیهای آدمها را نشان می داد . هردو کسالت آور بودند, همان چیزهایی را که روزانه می بینیم و می شنویم یا خودمان انجام می دیم را نشان می دادند

یک ساعت بعد با یک میز چرخدار که رویش کلی غذا بود آمدند تو. غذا ها رو که رو میز چیدند دیدم همه اش غذاهای گیلانی بود, بادنجان کباب , باقلا قاتوق , اشپل وابیج و هفتا بیجار, دقیقن می دانستند از چه غذاهایی خوشم میاد. بعداز غذا نشستیم پای تلویزیون, نمی دانستم چه جوری ازشون بپرسم که من کیم, با اشتیاق به تلویزیون نگاه می کردند, کانال گناه مردی را نشون می داد که با کمربند زنش رو کتک می زد, چند لحظه بعد همان مرد با دوستاش نشسته و داشت جوک رشتی می گفت. کانال رو عوض کردم, عجیبه! کانال صواب هم همون خانمی که تو کانال دیگه داشت کتک می خورد رو نشون می داد دست در دست مردی دیگر خنده کنان از کوچه ای رد می شدند و گاه گاه دور و بر را نگاه کرده و بعد همدیگر را می بوسیدند, صدا رو بلند کردم, مرد فارسی رو با لهجه غلیظ رشتی حرف می زد. روی مبل سه نفره من وسط نشسته بودم و راهنماها دو طرفم. کم کم خودشون را به من نزدیک می کردند. حالا دیگه به من تکیه داده بودند. پیش خودم گفتم حتمن کاره ای هستم, بزرگ زاده ای یا وزیری که برای بررسی شرایط بستن قرارداد نفتی یا چیزی مشابه اینجا اومدم و این دو تا دختر خوشگل هم بخشی از پاداش یا رشوه ای هست که طرف مقابل داره به من می ده. دخترها شروع کردند به بوسیدنم. چقدر تحمل کنم! سنگ که نیستم. بغلشون کردم, به نوبت می بوسیدم شون. لباسا مون رو در آوردیم و بقیه ماجرا

دیگه روم زیاد شده بود, تصمیم داشتم یه طوری ازشون دربیارم که من چه کاره ام و برای چی اینجا هستم. در حالی که هردو را بوسیدم ازشون پرسیدم کجایی هستید؟ همزمان گفتند ما ... که صدای زنگی که شبیه صدای تلفن بود شنیدم معلوم نبود صدا از کجا میاد, دخترها همزمان گفتند بفرمائید! مثل این فیلم های علمی تخیلی عکس یک مرد کله تاس جلوی ما ظاهر شد و گفت خانم ها فرشته و آنجلا جلسه پنج دقیقه دیگه شروع می شه. پس حداقل یکی شون یعنی فرشته باید ایرانی باشه, اما آنجلا که باید خارجی باشه چقدر فارسی رو خوب حرف می زنه. به من گفتند لبا ستون رو بپوشید باید بریم

ساک هایم را برداشتند و راه افتادیم. تو آسانسور فرشته دگمه ای رو که رویش عدد یک میلیون نوشته بود را فشار داد. کنجکاو شدم. پرسیدم طبقه چند باید بریم؟ آنجلا جواب داد طبقه میلیون, لبخندی زدم, حتمن با من شوخی می کردند. اما وقتی به صفحه دیجیتال که طبقات را نشون می داد نگاه کردم دیدم به سرعت عوض می شه و در آن لحظه طبقه چهار صد هزار را نشون می داد. شک کردم رفتم جلوی دریچه کوچکی که بود تا بیرون را نگاه کنم, خدای من اون پایین پایین ها آسمون رو می دیدم, لحظه ای ترسیدم, کجا هستم! اما وقتی چهره های خونسرد و تبسم زیبای فرشته و آنجلا را دیدم خیالم راحت شد. بالاخره رسیدیم طبقه یک میلیون

وارد سالن بزرگی شدیم, شبیه دادگاه بود, روبروی ما پشت تریبون مرد پیری که یک چکش چوبی دستش بود نشسته بود و دو طرفشم عده ای نشسته بودند, تابلوی ترازوی معروف عدالت هم روی دیوار پشت پیرمرد چسبیده بود, توی یک کفه ترازو مار یا اژدهای هفت سری که از هر هفت تا دهانش آتش بیرون می آمد و در کفه دیگر چندتا فرشته ی خوشگل نشسته بودند. مظمئن شدم که توی دادگاه هستم. اما نمی دانستم متهم هستم, شاهدم, وکیلم یا دادستان. پیرمرد که باید رئیس دادگاه یا قاضی باشه یک صندلی تو ردیف جلو را نشانم داد و گفت بفرمایید آقای ناوران. نشستم, فرشته و آنجلا بعداز اینکه ساکها رو جلوی تریبون گذاشتند آمدند دو طرفم نشستند. قاضی گفت امیدوارم خانم ها فرشته و آنجلا به وظایف شان عمل کرده و به شما در این چند ساعت خوش گذشته باشد. بعد با انگشت ساکها را نشان داد و گفت کارنامه ی اعمالتان در درون این دو ساک قرار دارند, دریکی خوبیها و صواب هایی که کردید و در دیگری اعمال زشت و گناه هایتان, با بررسی گناه هانت کار دادگاه عدل الهی را رسما شروع می کنیم. پیش خودم گفتم این یارو چی میگه مثل اینکه خله! اما چهره های مصمم و جدی آدم هایی را که دوطرفش نشسته بودند حکایت دیگری داشتند. ترسیدم, بدنم گرم و عرق از سر و صورتم جاری شد. یعنی من مردم و دیگه زنده نیستم! سرم شروع کرد به دور زدن, فرشته و آنجلا با دستمال عرق صورتم را پاک می کردند و یکی دو بار هم من رو بوسیدند, بعد چشمهام رو بستم و لحظه ای فکر کردم, به خودم گفتم خوب اگه قراره بعداز مرگم همینجوری با این دو تا لعبت بگذره مرگ که چیز بدی نیست. نفس راحتی کشیدم و دست هردو تاشون را گرفتم و رو به قاضی گفتم حالم بهتر شده بفرمائید ادامه بدید

بعد با انگشتش ساک گناهانم را نشان داد و یک بشکن زد و ساک باز شد و یک پرده بزرگ سفید مثل پرده سینما درست بالای ساک بوجود آمده و فیلمی را نشون میداد که توی اون زنی داشت بچه چندماهه ای را شیر میداد, خوب که دقت کردم دیدم خدا بیامرز مادرمه, آه مامان چقدر دلم برات تنگ شده, سنت زیاد نبود این بیماری لعنتی ترا از من گرفت, میل داشتم بدوم جلوی پرده و ببوسمش. یک دفعه دیدم مادرم دادی زد و من رو گذاشت روی تخت, از نوک پستانش خون می آمد, گاز گرفته بودم. دستم را به عنوان اعتراض بلند کردم. قاضی گفت بفرمایید. گفتم این دیگه خیلی نامردیه بچه که حالی اش نیست, پس این همه تو گوشمون خوندن که بچه معصومه همش کشک بود؟ اینوباید از گناهانم خط بزنید. قاضی لبخندی زد و چیزی نگفت. در صحنه بعدی فکر می کنم ده سالم بود, داشتم قلک برادر کوچکتر مو که دزدیده بودم می شکستم, تو صحنه بعدی داشتم ازگیل هایی رو که مادرم تو آب نمک خوابونده بود دزدکی می خوردم, صحنه بعدی داشتم زولبیا می خوردم, آها یادم اومد, پانزده سالم بود و آخرین باری که روزه گرفتم, مادرم پول داده بود برای افطاری موقع برگشتن از مدرسه زولبیا بخرم, بعداز مدرسه خریدم, تو مینی بوس بوی زولبیا حسابی تحریکم کرده بود, بخورم نخورم, تا حالا که تحمل کردی این دو ساعت رو هم تحمل کن, تحمل نکردم, یک ایستگاه قبل از خونه مون پیاده شدم, رفتم لای آقطی های بلندی که کنار جاده بودند نشستم و تمام نیم کیلو زولبیا را خوردم, خونه که رسیدم گفتم پول رو گم کردم, نگفتم روزه را شکستم. وای بدبخت شدم اون تابلوی پشت سر قاضی تابلو نبود بلکه یک ترازوی عدالت واقعی بود, اژدها و فرشته ها هم واقعی بودند. به تعداد گناهانم که فیلمشون پخش می شد به سرهای اژدها افزوده و از تعداد فرشته ها کم می شد, فرشته ها گریه و زاری می کردند, یاد ترانه پریا ی داریوش افتادم, کفه طرف اژدها حسابی پایین اومده بود. دست فرشته و آنجلا را محکم گرفته بودم, خدای نکرده اگر راهی جهنم شدم امیدوارم حداقل این دوتا همراهم باشند. چندتا فیلم دیگه نشون دادند, اما راستش همه اش خطاهای جزیی و پیش پا افتاده بود, گناه و معصیت درست و حسابی نتونستند نشون بدند

بعد نوبت صواب هایم شد, خوشبختانه هنوز نصف فیلم ها را نشون نداده بودند که اژدها کاملا ناپدید شد و توی کفه دیگر حدود بیست تا فرشته می خواندند و می رقصیدند. بعد قاضی گفت که بلند شم, حکم منو خواند, چون تعداد صواب هایم بیش از اندازه ی معمول بود گفت می تونم خودم بین بهشت و جهنم یکی رو انتخاب کنم, خنده ام گرفت و گفتم معلومه بهشت رو انتخاب می کنم, قاضی گفت دو روز وقت داری فکر کنی و برای اینکه انتخاب برایت راحتتر باشه توصیه می کنم روز اول بری جهنم رو ببینی و روز دوم بهشت را. قبول کردم. فرشته ها از کفه ترازو آمدند پایین و دویدند طرف من و شروع کردند به بوسیدنم و تبریک گفتن. از همه نژاد توشون بود زرد, سیاه, سفید , سبزه و هم شون خوشگل و خوش هیکل بودند. فرشته و آنجلا که بنظر می آمد کمی حسودیشون می شه بقیه را کنار زده و گفتند دخترها بسه دیگه آقای ناوران به استراحت احتیاج دارند, بعد دستهامو گرفته و گفتند بریم عزیزم و منو بردند توی یک اتاق کوچک که یک میز و چندتا صندلی و یک تخت خواب بزرگ توش بود ووو

یک ساعت بعد با آسانسور رفتیم پایین, به طبقه پنج که رسیدیم آنجلا دگمه را فشار داد و درگوشی چیزی به فرشته گفت و هردو خندیدند, در آسانسور باز شد و تازه می خواستیم بیرون بریم که صدایی گفت دخترا! وقت این کارا نیست, پایین منتظرند! دخترها که پکر شده بودند جواب دادند فقط ده دقیقه. صدا جواب داد متاسفم اگر زودتر می گفتید می تونستم کاری بکنم اما پذیرش جهنم منتطرناوران هستند. فرشته با بی میلی روی دگمه منهای یک میلیون را فشار داد و دو نفری تو آسانسور شروع کردند به بوسیدنم

در جهنم که باز شد فرشته و آنجلا با چشمان گریان با من خداحافظی کردند و گفتند برو تو عزیزم, تو این چند ساعته بهشون عادت کرده بودم, ازشون تشکر کرده و با اکراه گفتم خداحافظ و رفتم تو جهنم, در پشت سرم بسته شد, یک دیو که دوتا شاخ کوچک روی پیشانی و دم نسبتا درازی داشت و توی دستش نیزه سه سری بود با دستش در اتاقی را نشان داد و گفت از این طرف آقای ناوران, وارد اتاق که شدیم یکی که شاخها و دم خیلی بزرگتری از نفر اول داشت و چشمانش پر خون بود از صندلی بلند شد و آمد طرفم, با هم دست دادیم و گفت به جهنم خوش آمدید اسم من شابلیس و رئیس جهنمم. پیش خودم گفتم این مامورین و گردانندگان جهنم چقدر با ادبند, انتظار مشت و لگد و جیغ و ضجه و شکنجه و از این جور چیزا را داشتم. گفت امیوارم این یک روز که مهمان ما هستید به شما خوش بگذره و به ما افتخار داده برای اقامت دایم جهنم را انتخاب کنید. بعد رو به نفر اول کرد و گفت همیار عزیز لطفن آقای ناوران را به بخش راهنمایی کنید


وارد بخش که شدم و صحنه های جالب و دیدنی را که دیدم به خودم گفتم ایکاش دوربین همراهم بود بعد یادم اومد که زنده نیستم. آدم ها زن ومرد, اژدها, مار و دیوهای شاخ و دم دار قاطی همدیگه بودند, با هم بازی می کردند می گفتند و می خندیدند, همه بدون استثنا آدم و غیر آدم با لبخند به من می گفتند آقای ناوران خوش آمدید. همه جا تمیز و همه چیز مرتب و هر چیز سر جایش بود. نکنه همه اش نمایش تبلیغاتیه تا منو گول بزنند. بچه که بودیم هروقت آدم مهمی می خواست بیاد مدرسه مجبورمان می کردند تو هوای سرد بریم توی نهری که آن نزدیکیها بود چکمه هامون رو بشوریم و آشغال های حیاط مدرسه را جمع کنیم , یا وقتی خارجی ها میان واز خیابونای قشنگ رد میشن. چند ساعتی تو خیابونای قشنگ جهنم گشتم, همه خونه ها حیاط بزرگ داشتند که پرازا درختان میوه و سبزی کاری و صیفی جات بود. پس اون آتش جهنم که اینهمه ما رو ازش ترسوندن کو! داشتم از کنار نهر آبی رد می شدم که یک دیو شاخدار آمد و گفت آقای ناوران شورای هماهنگی جهنم علاقمند به دیدار با شما هستند اگر تمایل داشتید خبر بدم. پس واسه خودشون دم و دستگاهی درست کردند. توی تاکسی بروشوری دستم داد که در آن اسم تمام اعضای شورا که پانصد نفر بودند براساس کشورهای زادگاه شان طبقه بندی شده بودند, رفتم سراغ ایران, بیست نفر ایرانی بودند .زرتشت, مزدک, مانی, خیام, حافظ, مولوی,حلاج..., احساس غرور به من دست داد. کیف کردم وقتی اسم شمالی هایی مثل مازیار, مردآویج, بی بی خانم استرآبادی و میرزا کوچک خان را دیدم. از خارجی های معروفی که اسم شون رو شنیده باشم گالیله, ژاندارک, هگل, مارکس, اینشتین, رزا لوکزامبورگ و عده ای دیگر اسمشون بود

وارد سالن که شدم پانصد نفر بلند شده و برایم یک ترانه گیلکی به اسم بامویی خوش بامویی(اومدی, خوش اومدی) را خواندند. صحنه جالبی بود, خیام, مارکس و زرتشت با لهجه اصیل گیلگی می خواندند. کلی حال کردم. بعدا فهمیدم شعرش را هانریش هاینه شاعر آلمانی که اون هم عضو شورا بود به گیلکی برایم سروده. کمی بیشتر از نصف نماینده ها زن بودند. زرتشت که رئیس شورا بود اندکی درباره وضعیت عمومی و تغییر وتحولات صدساله اخیر جهنم صحبت کرد. گفت که چگونه با ارشاد جانورانی که قبلا کارشان زنده زنده خوردن آدم ها بود و دیو های پرسنل جهنم و همچنین انسانهای واقعا گناهکاری که اینجا بودند و تبدیل آنها به همیاران خوب و متساوی الحقوق توانستند جهنم امروزی را بسازند. بعد خیام چند تا از رباعیات جدید جهنم سروده اش را خواند, سپس مارکس از وضعیت نامناسب زندگی در بهشت و فاصله طبقاتی عمیق ساکنان آنجا و ضرورت تماس و پشتیبانی از جنبش زیرزمینی مقاومت در بهشت گفت و افزود که بعدا در این مورد همیار والودیا با من بیشتر صحبت خواهد کرد. اینشتین از چگونگی کنترل و استفاده از انرژی عظیم نهفته در آتش جهنم و ساختن یخچالهای بزرگ و ایجاد ابر و باران مصنوعی که باعث تغییر محیط و طبیعت جهنم به وضعیت کنونی اش گفت. جلسه که تمام شد ایرانیها آمدند و خلاصه کلی ماچ و بوسه رد و بدل شد.با مردآویج و میرزا کوچک خان کلی گیلکی حرف زدیم. بعد در ضیافت چای و شیرینی که فقط ایرانیها و چند تا خارجی بودند مفصلا صحبت کردیم که نمی خواهم با گفتن همه آنها سرتان را درد بیارم. فقط یکی دو مورد را اشاره می کنم

از تک تک شان پرسیدم که چگونه و چرا به جهنم فرستاده شدند. بعضی ها داوطلبانه آمده بودند, زرتشت گفت که اول در بهشت بود اما حدود هزار سال پیش پیشنهاد می کنه در یک نشست حقیقت یاب مسئله کپی برداری از ایده ها و نوشته هایش توسط دیگر ادیان و رعایت نکردن کپی رایت و حق تالیف توسط آنها را مورد بربسی قرار دهند, بالاخره پس از چند قرن پیگیری و اصرار خدا قبول می کنه, اما عده ای که منافع شان در خطر بود و از عواقب این نشست می ترسیدند با توطئه و سندسازی بالاخره نظر خدا را هم عوض کرده و زرتشت را از بهشت طرد و روانه جهنم کردند و اضافه کرد که البته آن موقع جهنم واقعا جهنم بود و روزی هزار بار دل و جگر آدمها خورده می شد و هزار بار می مردند و دوباره زنده می شدند . حافظ و میرزا کوچک خان داوطلبانه آمده بودند, از مارکس که پرسیدم ابروهای پر پشتش را پایین آورد و دستی به ریش پر ابهتش کشید و گفت همیار ناوران انتظار چنین پرسشی را نداشتم, می دانی که من اعتقادی به زندگی بعداز مرگ و بهشت و جهنم ندارم. از حماقتم بدم اومد با اینحال پرسیدم اگر اعتقاد ندارید پس اینجا چکار می کنید و چرا کاندید شدید و عضو شورا هستید؟ گفت همیار جان همه اش خوابه, نه شما مردید و نه من در جهنمم, بزودی بیدار میشی و متوجه خواهی شد. خلاصه بعداز چند ساعت صحبت با همه وقت خدا حافظی همه صورتم رو بوسیدند, اما مردآویج و میرزا کوچک خان دست بردار نبودند, به نوبت محکم بغلم کرده و می بوسیدند و بالاخره میرزا گفت احساس می کنیم عطر باغات چای و شالیزارهای گیلان هنوز از تنت بیرون نرفته. مازیار و بی بی خانم که نزدیک می شدند تا دوباره منو ببوسند اضافه کردند: و عطر بهار نارنج باغات مازندران

داشتم به طرف بخش پذیرش می رفتم که دیدم یکی صدا زد همیار ناوران! همیار ناوران! برگشتم دیدم یک نفر قد کوتاه با سر تقریبا بی مو در حالیکه مرتب دور و بر خودش را می پاد و گویا از چیزی می ترسه آمد جلو و گفت من همیار والودیا هستم, تازه یادم اومد که مارکس گفته بود والودیا در رابطه با جنبش زیر زمینی در بهشت قراره با من تماس بگیره. خوب به قیافه اش که دقت کردم دیدم می شناسمش, عکسش را دیدم, پرسیدم شما لنین نیستید؟ دور و برش را نگاه کرد و آهسته گفت چرا لنین هستم. پرسیدم چرا اینقدر دور و بر رو نگاه می کنید مگه اینجا جاسوس یا نفوذی هست. گفت نه اطمینانم به جهنمی ها صد در صده, عادت احتیاط کاری و مخفی کاری دست از سرم برنمیداره. گفتم تو شورا نبودید, کاندید نشدید یا اینکه رای نیاوردید. گفت اتفاقا همیاران مزدک و هگل و رزا لوکزامبورگ اصرار داشتند که کاندید بشم اما بخاطر اینکه یه خورده در حرف زدن تند مزاجم و کار بعضی وقتها به افراط می کشه و هم به توصیه همیاران مارکس و زرتشت صلاح را در این دیدیم که چون قراره در سازماندهی کارهای اجرایی شرکت کنم و ارتباطات با جنبش در بهشت را حفظ کنم دیگر وقتی برای کار در شورا نمی مانه کاندید نشم. بعد دوباره دور و بر را نگاه کرد و هردو کفشش را در آورد و از توی آنها دوتا پاکت نامه را که جاسازی کرده بود برداشت و یکی را که رویش یک علامت فلش کشیده بود دستم داد و گفت این از طرف مارکس و زرتشت تهیه شده و مال بخش مردان بهشته و نامه دیگر که یک علامت بعلاوه رویش کشیده شده بود را داد و گفت این با همکاری بی بی خانم و رزا لوگزامبورگ تهیه شده مال بخش زنان هست و اضافه کرد که هردو را بدم به رابط شون در بهشت که اسمش همیار رشتیان هست

وارد بهشت که شدم دیدم پر از دختران جوان زیبا و خوش هیکل حدود بین دوازده تا هجده ساله است که بعدا فهمیدم حوریان بهشتی هستند. مردها که کمتر راه می رفتند و روی صندلی های کنار خیابون و پارکها نشسته مشغول خوردن و نوشیدن بودند همگی بیش از اندازه چاق و تپلی بودند. تک و توک آدم های با هیکل معمولی دیده می شد که معمولا راه می رفتند و قدم می زدند. امکان نداشت یکی از دخترها از نزدیکم رد شه و متلک نگه, چطوری جیگر, کجا با این همه عجله, سوئیت من همین نزدیکی هاست... از زنان آدمیزاد خبری نبود, بعدا فهمیدم بخش زنانه و مردانه جدا هست و البته اگر مردی دلش خواست می تونه با گرفتن اجازه نامه بره بخش زنان و زنش رو ببینه, که کم پیش میاد, شاید هر صد سال یک بار. ولی زنان حق ورود به بخش مردان را نداشتند. پر نهر و رودخونه بود, اما بجای آب تو ی شان شراب سفید و شراب قرمز و عسل جاری بودند, دور و بر نهرها هم پر بود از مگس و زنبور و دیگر حشرات. بیرون یک کافه چند تا از این چاقالو ها نشسته و با صدای بلند می خندیدند, رفتم جلو ببینم چه خبره, دیدم یکی که مشغول خوردن چیزی بود همزمان داشت جوک رشتی تعریف می کرد, دو کلمه که می گفت خسته می شد نفس تازه می کرد و بعد ادامه می داد, پهلوی هر مردی یکی دو تا حوری بهشتی نشسته بود و از قیافه هاشون بنظر می رسید ناراضییند و از روی اجبار و انجام وظیفه تن به معاشرت با اینها می دهند. روی ته ریش و سبیل کسی که جوک می گفت کلی عسل چسبیده بود و از چونه اش عسل چکه چکه می ریخت رو زمین, بقیه هم همینطور. تازه می خواستم بهش بگم مرتیکه عوضی گامبو بجای جوک رشتی گفتن پاشو کمی راه برو که چربیهات آب شه که یکی دستم را گرفت و خیلی آهسته به گیلکی گفت سلام همیار ناوران رشتیان هستم

تو آپارتمان رشتیان توی چندتا گلدان بزرگ نهال پرتقال و چای و گل کاشته بود, گفتم بهشت که پراز گل و درخته اینها رو چرا کاشتی. گفت اون دار و درخت و گلهایی رو که بیرون دیدی همه شون مصنوعی اند, بعد درحالیکه روی نهال پرتقال خم شد و عاشقانه بو می کرد گفت بچه ها قاچاقی از جهنم برام فرستادند. نشستیم یک بطر شراب و دو تا گیلاس رو میز بود, پر کرد و گفت بزن بالا شراب طبیعیه اینم مال جهنمه. پرسیدم با این خلافکاری ها که تو لابد در اون دنیا هم می کردی چطور بهشتی شدی؟ خندید و گفت من هم قاچاقی اینجا اومدم, برای کمک به جنبش زیرزمینی اینجا چند نفر داوطلب شدیم که شورا مرا انتخاب کرد. بعد اضافه کرد: تعداد زیادی از نگهبان ها و بیشتر حوریان بخاطر سو استفاده ای که ازآنها میشه ناراضیند, نگهبان هایی رو هم که روی خوش به جنبش نشون نمیدن با یک بطر شراب جهنم یا رشوه های دیگه میشه خرید. در بخش زنان یک نفر هم از وضعیت راضی نیست, هر روز از طریق رابط هایی که داریم با آنها در تماسم. امیوارم بزودی بتونیم با گسترش جنبش وضعیت بهشت را بهتر کنیم, البته هدف غایی ما یکی کردن بهشت و جهنم هست

یک ساعت دیگه باید برگردم برزخ و انتخاب خودم رو که جهنم بود به اطلاع دادگاه برسانم, گفتم تو این یک ساعت یه دور دیگه تو خیابونای بهشت بزنم, رسیدم به یک پارک دیدم عده ای چاقالو که تعدادی شون گریه می کردند ایستاده و داشتند به سخنرانی یک نفر که داشت برعلیه جهنمی ها حرف می زد گوش می دادند. نزدیکتر که رفتم سخنران حرفش را قطع کرد و مثل اینکه بو بکشد سرش رو بالا برد و ناگهان با انگشتش مرا نشان داد و فریاد زد نفوذی ناپاک و نجس! همه سرشون رو برگردوندن طرف من, یکی که جلوی من ایستاده بود با آرنجش محکم کوبید تو دهنم, صدای شکستن دندانم را شنیدم, برگشتم و شروع کردم به دویدن, خدا رو شکر که گامبوها از فرط چاقی نمی تونستند بدوند, چند متری که دویدم پایم خورد به چیزی و موقع افتادن سرم خورد به یک سنگ بزرگ و بیهوش شدم. چشمانم را که باز کردم دیدم تو رختخوابم هستم, تازه فهمیدم که خواب دیدم, ساعت را نگاه کردم همش ده دقیقه خوابیده بودم, به خودم گفتم این همه ماجرا توی فقط ده دقیقه! ناگهان چشمم به خون روی بالش افتاد, با انگشتم دندان هایم را لمس کرم, دندان جلویی ام نبود و انگشتم خونی شده بود, لحاف را کنار زده دندانم روی تشک نزدیک بالش افتاده بود

ادامه