29/07/2008

کفتارآباد

چگونه انسان مسخ شد
کلاس دو یا سه که بودم یه روز توراه خونه به مدرسه « سیروس دیدی» که چند سال از من بزرگتر بود مدادش از لای کتاب افتاد زمین، داد زدم: دیدی مدادت افتاد. مداد رو برداشت و آمد جلوم و خوابوند تو گوشم. علتش هم این بود که اسم خانوادگیش دیدی نبود و من تا آن روز نمیدونستم. گویا قدیما وقتی سربازی میرفتند از مرخصی خبری نبود. پدربزرگ سیروس سربازی را تهران بود. بعداز دوسال که برمیگرده به ده ضمن صحبت گاهی گداری ناخواسته کلمات فارسی قاطی گیلکی اش میشد از جمله کلمه دیدی. این هم دهاتی های ما هم که منتظر فرصتند تا روی هم دیگه اسم بذارند از از اون موقع بهش میگفتند حسین دیدی. و این عنوان به پسر و نوه هایش به ارث رسید.
بزرگ شدیم و هرکدام رفتیم سراغ کار و زندگی خودمون. با سیروس زیاد برخورد نداشتم تا اینکه چندوقت پیش رفتم شمال. یه روز که با چند تا از دوستان و همکلاسیهای سابق جمع بودیم صحبت سیروس شد. طفلک یه روز غروب که هوا تاریک بود داشت از مزرعه شون که کنار جنگل هست می آمد خونه افتاد تو یک جاله چند متری و بیهوش شد. میگن چاهی قدیمی بود که کاملا پرش نکرده بودند و علف و بوته های تمشک دهانه اش را پوشانده بودند. والدینش وقتی میبینن سیروس از مزرعه برنگشته نگران میشن و خلاصه بعداز چند ساعت گشتن دور و بر نیمه شب از چاه درش میارن. بعدا که حالش بهتر میشه و با او صحبت میکنند میگه بیهوش نشدم و ... چیزایی میگه که بهتره از زبان خودش بشنوید:

غروب آنروز که داشتم از مزرعه میرفتم خونه چند قدمی جنگل توسکا که رسیدم ناگهان زیر پایم خالی شد و افتادم پایین، دیدم توی سُرسُره ای هستم و با سرعت بطرف پایین سُر میخوردم، تاریک بود و چیزی را نمی دیدم. بعداز چند دقیقه شیب سُرسُره کم شد و سرعتم پایین اومد، انتهای سُرسُره که رسیدم راست افتادم روی یک صندلی. یا ابوالفضل! توی سالن بزرگی بودم که حدود دویست تا حیوان از همه نوعش جمع بودند. میخواستم پاشم و در رم که دیدم پشت سر من هم یه عالمه حیوان نشسته. دستم رو بالا بردم و سرم را رو به آسمانی که نمیدیدم کرده و با زاری از خدا خواستم که نجاتم بده. صدایی نه از بالا بلکه بغل دستم گفت: بشین داداش، فریاد رسی نیست. نگاه کردم دیدم یه نفر آدم رو صندلی پهلویم نشسته. خوشحال شدم، حداقل یه آدم اینجا هست. نشستم ، اسمش سهراب بود و جریان را ازش پرسیدم. گفت: من هم مثل تو از همه چیز بی خبرم، یک دقیقه قبل از تو سُر خوردم و افتادم تو این صندلی. حیوانات همه رو زمین نشسته بودند. فقط دو تا صندلی بود که ما نشسته بودیم. بوی گند فضا را پر کرده بود و هنوز یک دقیقه بیشتر اونجا نبودم که از سر و رویم کلی ساس و شپش رژه میرفتند.

ترسم بیشتر شد وقتی که همه حیوانات را خوب نگاه کردم. همه درنده بودند حتی یک چرنده و علفخوار مثل گاو، گوسفند، اسب، خرگوش یا آهو توشون نبود. روبروی ما انتهای سالن ارتفاعش دو متر بیشتر از جاهای دیگه بود و اونجا حدود ده تا حیوان که لابد سردسته بودند نشسته بودند و دو طرفشون تعدادی شیر و پلنگ و کفتار که به نظر می آمد نگهبان یا محافظ باشند ایستاده بودند. تنها پرنده حاضردر سالن یک لاشخور بود که گوشه سالن قدم میزد. پشت سر آنها نقشه بزرگی آویزان بود که اقیانوس نا آرام را نشان میداد و درست وسطش جزیره ای بود که رویش نوشته بود کفتار آباد. ناگهان روباه از اون جمع ده تایی بلند شد و زوزه ای کشید و بعد به زبان آدمیزاد بلند گفت: بدینوسیله ورود لیدر والامقام مان کفتار کبیر را اعلام می نمایم.
با تعجب به سهراب گفتم : زبان آدمیزاد هم بلدند. گفت: فکر می کنم هر حیوانی زبان خودشو داره ، کفتارها با هم به زبان کفتاری و شغالها زبان شغالی حرف می زنند ؛ همینطور بقیه حیوانات . زبان مشترکشون زبان آدمیزاده.
وقتی روباه ورود کفتار کبیر را اعلام کرد همه حیوانات شروع کردند به زوزه و عربده و غرش ، بعد همگی به زبان آدمیزاد دو سه دقیقه ای هورا کشیدند تا بالاخره کفتار بزرگی آمد تو و سرش را در حالی که به چهار طرف سالن چرخاند و بو کشید رفت وسط اون ده تایی که بالا نشسته بودند. آنها هم درحالیکه سرشان را پایین آورده و دمها رو لای پاشون برده بودند همگی به او پشت کرده و کفتار کبیر بعداز اینکه پشت همه رو بو کرد با زوزه ای به آنها اجازه نشستن داد. یک شیر که ران آهویی را به دندان داشت آمد و آنرا گذاشت جلوی کفتار کبیر، کفتار شروع کرد به خوردن، همه رو که خورد حیواتات هورا کشیدند، بعد رفت یکی دو متر اونطرفتر جلوی چشم همه شروع کرد به تخلیه روده ، کارش که تمام شد روباهی که تو جمع ده تایی بود گفت هورا، بقیه حیوانات هم هورا کشیدند و کفتار کبیر مدفوعش را بویی کرد و آمد سرجایش نشست و گفت: جلسه را شروع می کنیم.

روباه با صدای بلند گفت: بدینوسیله شروع رسمی جلسه ((دادخواهی شهروندان)) با حضور کفتارکبیر را اعلام می نمایم.
بعد از در پشت سرشان آهویی همراه با چند حیوان درنده وارد سالن شدند و آمدند جلوی هیئت ده نفره ایستادند. روباه رو به آهو کرد و گفت:
شما متهم هستید که دمتان را بیش از اندازه بالا میبرید و موجب تحریک آهوان مذکر می شوید ، شئونات اخلاقی جامعه حیوانی ما را رعایت نمی کنید، آیا بعنوان حرف آخر در دفاع از این عمل شنیع خود چیزی برای گفتن دارید؟
آهو که چشمان درشت و زیبایی داشت مرا یاد کارتون بامبی انداخت که بچگیها دیده بودم گفت:
طرز راه رفتن و موقعیت دمم مسئله شخصی و خصوصی خودم هست و ...
روباه حرفش راقطع کرد و گفت:کافیست.
و رو کرد به کفتار کبیر. کفتار چیزی به زبان کفتاری گفت و ناگهان سه تا کفتار که جزو نگهبانها بودند پریدند روی آهوی بیچاره و همانجا از هم دریدنش. پیکر آهو را بردند انداختند جلوی کفتار کبیر، او که تازه یه ران خورده بود و سیر بود کله آهو را خورد و بقیه را داد به هیئت ده نفره و آنها هم شروع کردند به خوردن و گاهی هم با همدیگه دعواشون میشد و همدیگه رو گاز میگرفتند. بعدش دوتا اسب بزرگ که بنظر میرسید از اون اسبهای مسابقه باشند توسط نگهبانها به سالن هدایت شدند. باز روباه بلند شد و خطاب به اسبها گفت:
شما دوتا با نخوردن غذا در این چند روزی که به کفتارآباد منتقل شدید به زیرپاگذاشتن مقررات جامعه حیوانی و اختلال نظم عمومی متهم هستید. ، آیا بعنوان حرف آخر در دفاع از این عمل شنیع خود چیزی برای گفتن دارید؟
اسب اولی گفت: قبل از انتقال من به کفتارآباد به من هر روز سه هندوانه می دادند که بین غذا می خوردم، این چند روزه حتی یک قاچ هندوانه نخوردم، به این دلیل بعنوان اعتراض اعتصاب غذا کردم.
رو باه گفت: کافیست.
اسب دوم گفت: قبل از انتقال من به کفتارآباد به من هر روز سه هندوانه می دادند که بین غذا می خوردم، این چند روزه حتی یک قاچ هندوانه نخوردم، به این دلیل بعنوان اعتراض روزه سیاسی گرفتم.
روباه گفت: کافیست.
کفتارکبیر این دفعه با هیئت ده نفره اندکی مشورت کرد و بعد روباه رفت پیش نگهبانها و چیزی به آنها گفت و اندکی بعد همه نگهبانها ناگهان پریدند رو سر اسب اولی و بعداز اینکه اورا کشتند لاشه اش را بردند و انداختند جلوی هیئت ده نفره و آنها هم شروع کردند به خوردن.
از سهراب پرسیدم چرا اولی را کشتند و دومی رو نه؟ گفت: فکر می کنم چون اولی گفته بود اعتصاب غذا کرده ، اما دومی گفته بود روزه سیاسی گرفته، لابد اینجا اعتصاب قدغنه و جزایش مرگه.
اسب دوم به صدضربه شلاق و بیگاری در منطقه تحت نفوذ روباه عضو هیئت محکوم شد. هیئت مشغول خوردن بودند و گاهی سر تکه گوشت یا استخوان با همدیگه دعوا کرده و با دندانهایشان همدیگر را زخمی میکردند. حیوانات تماشاچی پشت سر ما شروع کردند به اعتراض و نق زدن که: پس سهم ما چی میشه؟.
کم کم داشت صدایشان بلندتر میشد که کفتارکبیر بلند شد. روباه با صدای بلند گفت: هورا
همه توی سالن هورا کشیدند. کفتار گفت: این هیئت محترم حق شان هست که بخورند. ستون و پایه های جامعه حیوانی ما هستند. اینها که شاگردان من هستند با جانفشانی تاکنون کفتارآباد را از بسیاری خطرات از جمله خطر انسان و انسانیت مصون نگاه داشته اند. حق شان هست که بخورند و سیر هم بخورند.
حیوانات داخل سالن شروع کردند به گریه. کفتار اضافه کرد: درسته که الان گرسنه اید اما به شما قول می دهم اگر کارها به خوبی پیش برود در آینده سر سفره هایتان روزی یک ران گوسفند یا آهو خواهیم گذاشت.
حیوانات همه بلند شده و هورا کشیدند. هیئت هنوز مشغول خوردن بود. گرگ و شغال سر تکه ای گوشت دعواشون شد. از گوش شغال خون فوران میزد، تکه ای از گوشش توی دهان گرگ بود و روباه فرصت را غنیمت شمرده و رفت آن تکه گوشتی را که گرگ و شغال سرش به جان هم افتاده بودند خورد. کفتار با سرش گرگ و شغال را نشان داد و گفت: میبینید چه جامعه دمکراتی داریم؟ در واقع ما آزادترین سیستم در کائنات را داریم. ، این عزیزان از همدیگر تا سرحد مرگ انتقاد میکنند و سر تکه گوشت همدیگر را میدرند، در عین حال همگی در حفظ جامعه حیوانی مان اتفاق نظر دارند. اینها سرمایه های ما هستند. حقشان هست که بخورند.
کفتار نشست، جز یال اسب چیزی باقی نمانده بود . بعداز اینکه اعضای هیئت همانجا روده شان را تخلیه کرده و مدفوع هایشان را بو کشیدند سر جایشان نشستند. روباه اشاره ای به نگهبانها کرد و چند لحظه بعد شغالی را آوردند تو سالن. کفتار کبیر گفت: ای خائن پست نمک به حرام، چطور جرات میکنی دوتا از اعضای هیئت را به فساد متهم کنی؟ چه داری بگویی؟
شغال که ترسیده بود با گریه تعدادی از خدماتش را به جامعه حیوانی برشمرد و سپس گفت: قبل از اینکه حق بهره برداری از آب و گرفتن عوارض آب از بخش همگانی به دوتا از اعضای هیئت واگذار شود... روباه حرفش را قطع کرد و گفت: ساکت؟
حیوانات حاضر در سالن صدایشان در آمد و گفتند بگذار حرفش را بزنه. سالن حسابی شلوغ شد و نزدیک بود کنترل از دست نگهبانها خارج بشه که کفتار کبیر گفت: بگذار حرفش را بزند. شغال ادامه داد: پارسال هیئت به من ماموریت داد تا با بررسی و نظارت معاملات بزرگ رعایت مقررات جامعه تضمین گردد.
یکی از اعضای هیئت وسط حرفش پرید و گفت: احمق جان ما مامورت کرده بودیم که قانونی بودن این نوع معاملات را تایید کنی، نه اینکه بازرسی و نظارت کنی
شغال ادامه داد: براساس تحقیقات من قبل ازاینکه آب به بخش خصوصی یعنی به موسسه ای که صاحب آن گرگ زاده فرزند گرامی عضو هیئت جناب والا مقام گرگ و توله روباه فرزند گرامی عضو هیئت جناب والا مقام روباه واگذار گردد تعدادی از مستخدمین موسسه مذکور با پرداخت پول به چند گورکن و شنگ (حیوانی آبزی و گوشتخوار اندازه گربه که دله آبی هم گفته می شود) به آنها ماموریت دادند تا با کندن کانال های زیرزمینی مسیر رودخانه را عوض کنند که موجب خشک شدن مراتع و مرغزارها گشته و بسیاری از علفخواران تلف شدند و یا به مناطق دیگر کوچ کردند و چیزی برای شکار توسط درندگان در منطقه نیست. از آنجایی که رودخانه برای منطقه ما بی ارزش شده بود موسسه توانست آنرا مفت بخرد. بعداز خرید امتیاز بهره برداری از رودخانه گورکن و شنگ کانالهای کنده شده را بستند و آب دوباره به مسیر سابق برگشت و قیمت سهام موسسه یک میلیون برابر رسید. البته می دانم که تمام این جنایات بدون اطلاع گرگ زاده گرامی و توله روباه گرامی خودسرانه توسط مستخدمین ایشان صورت گرفته است.
صحبتهای شغال که تمام شد، حیوانات حاضر در سالن شروع کردند به پچ پچ و غُر زدن، کم کم صدایشان بلندتر و بلندتر می شد. ساکت ساکت گفتن های روباه و اضافه کردن تعداد نگهبانها کمکی نکرد. کنترل داشت از دست خارج میشد. کفتارکبیر و هیئت ده نفره با هم صحبت می کردند و گاهی هم اعضای هیئت بجان هم افتاده همدگر را گاز می گرفتند. بالاخره روباه بلند شد و گفت که جلسه دادخواهی به مدت نیم ساعت استراحت میدهد.
نیم ساعت که گذشت و همه سرجایشان نشستند تعدادی نگهبان شغال را که تمام بدنش خونی بود و یک پایش می لنگید به سالن آوردند. به شغال یک بار دیگر فرصت دادند تا خیلی کوتاه از خودش دفاع کند. شغال که گریه میکرد گفت: از کفتار کبیر و اعضای هیئت طلب بخشش میکند و بویژه از گرگ و روباه بخاطر تهمت های ناروایی که به آنها زده معذرت می خواهد و اضافه کرد که همه این اتهامات بی پایه را با گرفتن پول و به دستور دشمنان داخلی کفتارآباد و همچنین جوامع بیگانه ساخته است و اعلام توبه کرده یکبار دیگر طلب عفو می کند. اینها را که گفت او را از سالن بیرون بردند و دیگر نفهمیدم چه بر سر شغال بیچاره آوردند.

چند دقیقه بعد روباه ما دو نفر را با دستش نشان داد و گفت اینک می پردازیم به پرونده این دو موجود. از ما نخواستند که از خودمان دفاع کنیم. اول کفتار کبیر و بعد اعضا هیئت همگی برعلیه ما صحبت کردند. برخلاف موارد دیگر که گاهی باهم اختلاف نظر داشتند در مورد ما اتفاق نظر کامل وجود داشت. یکی میگفت احتمالا ما جاسوس هستیم ، دیگری گفت شاید برای خرابکاری آمدیم و از این تیپ اتهامات. کفتار کبیر بیشتر روی مسائل فرهنگی تاکید داشت و گفت : دشمنان ما به تهاجم فرهنگی علیه ما روی آورده اند. میخواهند با آلوده کردن ما به خصایل انسانی جامعه ما را متلاشی کنند. اما غافلند که ذره ای تزلزل در خصایل حیوانی ما ایجاد نخواهد شد.

بعد از اینکه همه صحبت کردند کفتار با هیئت چند دقیقه ای مشورت کرد و بعدش روباه بلند شد و گفت: چون انسان ها در جامعه ما هیچ حق و حقوقی ندارند لذا به شما اجازه دفاع از خود داده نمیشود. برای پیشگیری از تبلیغات سو بیگانگان به شما تخفیف داده می شود . از هفته دیگر تا آخر عمرتان باید هرکدام از شما روزی دو آهو، گوزن یا گوسفند تحویل دفتر نمایندگی هیئت دهید. این یک هفته را فرصت دارید تا با کفتارآباد بیشتر آشنا شده و در اندیشه و کردارتان خصلت های حیوانی را جایگزین خصلت های انسانی کنید. چون به عنوان انسان اجازه زیستن در کفتارآباد را ندارید تصمیم گرفته شد که هردوی شما را مسخ و تغییر داده به حیوان بدل کنیم. چند لحظه دیگر حکیم بزرگ ما مار سیاه شما را به شیر تبدیل خواهد کرد.
این را که گفت یک ببر نر که با یک ببر ماده نشسته بود بلند گفت: شیر که رشتی نمیشه
تعدادی از حیوانات خندیدند. ناگهان یک ببر که چند متر دورتر از آنها بود پرید و گلوی ببر اولی را گرفت. آنقدر نگهداشت که ببر اولی خفه شد و مرد. بعد رفت سراغ ببر ماده و همانجا تو سالن با او جفت گیری کرد و کارش که تمام شد پهلوش نشست. به سهراب گفتم باید ببر مازندران باشه که از توهین به همسایه های گیلانی اش ناراحت شده. لحظه ای بعد یک مار بزرگ سیاه فش فش کنان خزید و آمد پیش هیئت چنبر زد. دو تا نگهبان بچه آهویی را آوردند جلوی مار، ترس را میشد تو چشمان زیبای بچه آهو دید، میلرزید، مار سرش را بالا و کمی عقب برد، دهانش را باز کرد و با حرکتی برق آسا کله بچه آهو را قاپید و دو دقیقه بعد بچه آهو تو شکمش بود. دو سه دقیقه ای استراحت کرد و بعد سرش را بالا آورد و به من خیره شد، چیزهایی به زبان حیوانی میگفت، از چشمانش جرقه هایی میزد بیرون، جرقه ها هی بیشتر و بیشتر میشدند، به آتش تبدیل شدند و بعد حلقه ای آتشین از آنها درست شد. حلقه می آمد طرف من . یک قدمی من که رسید لحظه ای توقف کرد، بدنم از گرمای آتش حسابی داغ شده بود. ناگهان حلقه آتش پرید روی سرم و دور من حلقه زد و تا نوک پایم را پوشاند، داشتم میسوختم، دویدم طرف در خروجی، چون از بدنم شعله های آتش میزد بیرون نگهبانها جرات نکردند جلویم را بگیرند، نزدیک در که رسیدم احساس میکردم چهار دست و پا میدوم، به گمانم دُم هم داشتم. درست لحظه ای که از در خارج شدم افتادم توی یک چاله ای که بسیار تاریک بود. سرم را بلند کردم دیدم پدر و مادرم بالای چاله ایستاده و طنابی را انداختند پایین. طناب را گرفته و آمدم بیرون. طفلک سهراب را نمی دانم چه بلایی به سرش آمد.