وقتی رئیس جمهور مهرورزمان درباره عفاف زنان گیلانی صحبت کردند دشمنان شروع به انتقاد کردند. اینجانب هم بعنوان یک گیلانی و هم بخاطر اینکه درجریان چگونگی آن بودم تصمیم گرفتم علیرغم خطری که ممکن است جانم را تهدید کند اصل ماجرا را برای آقای ناوران تعریف کرده تا این توطئه صهیونیستی, لیبرالیستی, کمونیستی را افشا نمایند .
وقتی آقای رئیس جمهور به گیلان آمدند هیئتی متشکل از چهار خواهر مکتبی و پاکدامن ایشان را همراهی میکردند و وظیفه شان این بود ضمن آشنایی و گفتگو با زنان گیلانی مطلب کوتاهی بنویسند تا رئیس جمهور وقتی که می خواهد درباره زنان گیلان صحبت کند از روی آن بخواند تا خدای نکرده با بیان کلمات زشت مخفی شده در بین کلمات قصار بهانه دست دشمنان ندهد. دو نفر از خواهران قرار بود با زنان شهری و دو نفر دیگر با زنان روستایی تماس بگیرند
مشغول کنترل فیش های حقوق کارکنان بودم که دیدم رئیس مان و یک خواهری که تا حالا ندیده بودم وارد شده و راست آمدند پیش من. رئیس مان خطاب به خواهری که همراهش بود گفت ایشان برادرمرطوبیان هستند و بعد به من نگاه کرد و گفت ایشان خواهر خشکساران از همراهان رئیس جمهور و متخصص مسائل زنان روستایی هستنند و چون شما آشنایی زیادی با روستاها دارید لطفا امروز و فردا را در خدمت خانم خشکساران باشید, اضافه کاری و پاداش را هم خودم ترتیب شو میدم , بیا این هم سوییچ استیشن اداره. کلی خوشحال شدم, اما بروز ندادم. یک ماه بود که به ده مان نرفته بودم, فرصت خوبی بود. همینجا به آقای ناوران یادآوری کنم که وقتی این مطلب را منتشرمیکنند بخاطر مسائل امنیتی بجای اسم من و خواهر خشکساران لطفا سه تا نقطه بگذارند
خواهر خشکساران که غیر از چشم راستش بقیه صورتش زیر چادر بود در تمام این مدت سرش بطرف پایین بود و حتی یک بار نه به من نگاه کرد و نه به رئیس مان. تو دلم گفتم به این میگن زن پاکدامن, به این میگن حجاب درست و حسابی, دخترای شمالی یاد بگیرند. رطوبت, باران, جاده گلی و هزار بهانه دیگر میارند تا چادر سرشان نکنند. انتظار نداریم تو شالیزار و مزرعه چای چادر بگذارند. حداقل وقتی کار نمی کنند و بیرون میرند باید چادر سرشان باشه. دین و مذهب ما به حجاب زنان استوار است
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا ده ما حدود یک ساعت راه بود. چند کیلومتر که رفتیم با اینکه مستقیم به خواهرخشکساران نگاه نمی کردم ولی متوجه شدم که تمام صورتش بیرون از چادر بود. دو سه کیلومتر دیگر رفتیم چادر از سرش پایین افتاده و روی شانه اش بود. فقط هروقت ماشینی از روبرو می آمد چادر را رو سرش می کشید. لابد مطمئن بود که من نگاهش نمی کنم. سر یک دوراهی که مجبور بودم سمت راست را نگاه کنم دیدم گره روسری را هم شل کرده و کمی از موی سرش را دیدم. نکنه فتوایی اومده و من بی خبرم. شاید فتوایی آمده که خانم ها و آقایانی که مجبورند با هم کار کنند محرم همدیگر هستند. مگر خاویار حرام نبود و بعد حلال شد؟ خدا بیامرز مادرم هیچوقت نمی گذاشت ماهی خاویار را تو خونه درست کنیم. برف و باران هم اگر بود باید تو حیاط کبابش می کردیم. تو این خیالات بودم که خواهر خشکساران کارخانه چای را که در سمت راست جاده بود با دست نشان داد و پرسید این چیه برادر مرطوبیان؟ نیش ترمزی زدم و به طرف سمت راست, البته نه کارخانه بلکه خواهر خشکساران را نگاه کردم. روسری اش هم لیز خورده بود پایین دور گردنش . وای! چه دختر خوشگلی بود, دور و بر بیست سالش بود, احساس گناه و معصیت می کردم. گفتم کارخانه چای هست. از بس چای ارزان وارد کردند ورشکست شد و بستند. بعد که سرش را برگرداند به آرامی روسری را بالا آورد. دیگه مطمئن بودم که باید فتوایی صادر شده باشد
نزدیکی های ده مان که رسیدیم از خواهر خشکساران پرسیدم که دوست دارد از ده ما شروع کند, گفت که مایل است از دهاتی که کمی پرت تر و دور از شهرند شروع کنه, گفتم باشه اما جاده ها خراب , گلی و پر از چاله جوله است, گفت عیبی نداره. پیش خودم گفتم بهتره بریم ده "شال خوسان". هم سری به دوستان قدیمی میزنم و بعداز اینکه خواهر خشکساران را تحویل شورای آنجا دادم میرم سر مزرعه مان که حدود دو کیلومتری آنجا هست استراحت می کنم. اونجا یک کوتام داریم یعنی کلبه ای یا آلونکی که با چوب و پوشال درست میکنند و تابستانها برای مواظبت از صیفی کاری و کارهای دیگه آنجا اتراق می کنند
به شال خوسان که رسیدیم ماشین را درست اول ده جایی گذاشتم و پیاده شدیم. خواهر خشکساران حجابش را مرتب کرد و دوباره غیر از چشم راستش بقیه صورتش را با چادر پوشاند. جاده پر از لجن و گل و لای بود. می خواستم ببرم اش منزل آقای توسکائیان که تقریبا همه کاره اینجا هست و خودم برم سراغ دوستانم. کفشم مناسب اینجا نبود. نزدیک بود گل و لای بره توش. خیلی با احتیاط راه میرفتیم. بیچاره خواهر خشکساران وضعیتش بدتر از من بود. با یک دستش چادر را نگه داشته بود که روی زمین کشیده نشود و تو دست دیگرش کیف کوچکی بود و همزمان چادر را زیر گلوش نگه داشته بود که حجابش به هم نریزه. یک لحظه یاد زنها و دخترای خودمان افتادم که میگفتند تو این گل و لای اینجا چادر جور در نمیاد. چند قدمی که رفتیم دیدم یکی از این ماشینهایی که بین شهر و دهات مسافرکشی میکنند حدود صد متری ما با سرعت دارد طرف مان می آید. تقریبا وسط جاده بودیم که دیدم یارو سرعت شو زیاد کرده, سریع برگشتم عقب و به خواهر خشکساران که دو سه قدم عقب تر از من بود گفتم برگردید, برگردید عقب, خودم دویدم کنار جاده, اما تا خواهر خشکساران منطورم را بفهمد و تصمیمی بگیرد ماشین که سرعتش را باز هم بیشتر کرده بود درست ازیک متری اش رد شد و تمام لجن و گل و لای را پاشوند به سر و صورتش. رو به ماشین که دیگه دور شده بود داد زدم پدرسگ, این بی انصاف ها تا یک خواهر محجبه یا یک برادر معمم میبینند کارشان همینه, مثل اون همکارای ضدانقلابی شون تو شهر که هیجوقت خواهرانی را که حجاب واقعی دارند و برادران معمم را سوار نمی کنند و اگر هم سوار کنند با کارهای ناشایست مثل خالی کردن باد معده توهین میکنند. حیف که کاره ای نیستم, دستم می رسید جواز کسب همه شان را باطل می کردم
سر تا پای خواهر خشکساران خیس و گلی شده بود. حتما تو دلش می گفت این هم از مهمان نوازی شمالی ها. پیشش خجالت زده شدم. برگشتیم طرف ماشین. فکر می کردم کجا ببرم لباس ها ش رو تمیز کنه. گفتم: اینجا آشنا زیاد دارم می تونیم بریم خونه یکی لباسا تون رو تمیز کنید یا اینکه بریم سر مزرعه ما , کلبه ای داریم آنجا هم می تونید لباس ها را بشورید. جواب داد: دوست ندارم کسی من رو تو این وضعیت ببینه. گفتم پس میریم سر مزرعه, جای پرتی است, دو سه کیلومتر از اینجا دوره.چادرش را گذاشت گوشه ای توی ماشین, قسمت پایین مانتو و شلوارش تا زانو کثیف شده بود
خوشبختانه هیزم به اندازه کافی توی کوتام بود. اجاق را روشن کردم و دو تا سطل و کتری را برداشتم و رفتم از نهری که از کنار باغ مان رد میشه آب آوردم. آب را ریختم توی تیانی که خدا بیامرز مادرم تابستونا توش رب گوجه فرنگی درست میکرد و گذاشتم روی اجاق. خواهر خشکساران مانتوی کثیفش را هم درآورده و نزدیک اجاق نشسته بود. چند دقیقه ای درباره زنان گیلان صحبت کردیم. از کار من پرسید و من هم چندتا سئوال درباره کارش کردم .گفت که از خویشاوندان نزدیک آقای رئیس جمهور هست و البته اضافه کرد : فکر نکنید که این کارم رو بخاطر خویشاوندی با رئیس جمهور به من دادند, شغل قبلی من هم تقریبا در همین رده بود . تو دلم گفتم ما که فضول نیستیم. انگشتم را فرو کردم توی آب تیان, گرم شده بود. گفتم من میرم تا شال خوسان, یک ساعت دیگه برمی گردم, فکر میکنم شما برسید تو این یک ساعت لباس ها رو بشورید و خشک کنید. گفت : اینجا خیلی پرت و خلوته, می ترسم تنها باشم. گفتم پس من همی دور و برا هستم هروقت کارتان تمام شد صدام کنید. رفتم بیرون
بیست دقیقه ای توی باغ کنار نهر قدم زدم, اما نیرویی مرموز, هوسی گناه آلود تمام حواسم را متوجه کوتام می کرد. چند تا آیه را زیر لب خواندم تا شاید این افکار معصیت زا و پلید را از خودم دور کنم. اما کمکی نکردند. هوا سرد بود و بدنم داغ. بی اختیار رفتم به سمت کوتام . رفتم پشت کوتام و با احتیاط کمی از پوشال را کنار زده و با انگشتم سوراخ کوچکی درست کرده و چشمم را گذاشتم روی سوراخ. هرگز فکر نمی کردم تا این حد سقوط کنم. لحظه ای تردید کردم و می خواستم از آنجا دور شوم. اما وقتی خانم خشکساران را بدون شلوار, تنها با یک شورت دیدم, خدای من, با تمام وجودم حاضر بودم به استقبال هر گناه و معصیتی بروم, فاصله من و او کمتر از سه متر بود و تنها مانع بین ما این دیوار لعنتی پوشالی. پشت به من بود. یکی از سطل ها را برگردانده و رویش نشسته بود, پاها را باز کرده و در سطل دیگر که بین دو تا پایش بود داشت شلوار را می شست. خوب که نگاه کردم چیز عجیبی دیدم. پشت پای راستش کمی بالاتر از مچ پا عکس برگردانی از یک پروانه چسبیده بود, شاید هم خالکوبی شده بود
شلوار را که شست پاشد, دلم بی قراری می کرد, جای پایم را داشتم عوض می کردم که پایم رفت روی یک تکه چوب خشک , تق, صدای شکستن چوب را شنید, برگشت و به سمتی که من بودم نگاه می کرد, حدود یک دقیقه ای نگاه کرد و برگشت و بعداز لحظه ای مکث که به نظر می رسید دارد فکر می کند ناگهان ژاکت و زیر پیراهنش را در آورد. حیف پشتش به من بود. بعد راه افتاد طرف گوشه راست کوتام , نیمرخش را میدیدم, از جمله یکی از لیموهایش را. دو سه قدم که رفت دیگه نمی دیدمش, کجا رفت؟ باید سوراخ دیگری درست کنم. سوراخ تازه که درست شد نگاه کردم چیزی نمی دیدم, دوباره سراغ سوراخ قدیمی رفتم, چشمم را که رو سوراخ گذاشتم دیدم پشتش تاریک هست, خوب دقت کردم, وای خدا! پشت دیوار در ده سانتی من یک چشم روی سوراخ بود و داشت به چشم من نگاه میکرد. نفسم بند آمد. چکار کنم؟ بدبخت شدم, آبروم رفت. نمی توانستم فکر بکنم. حدود دو دقیقه ای به همین منوال گذشت. بعد صدایی شبیه پچ پچ زبر لبی چیزی گفت, نفهمیدم, دوباره صدا گفت: آقای مرطوبیان بیایید تو کارم تمام شد. مثل دیوانه ها دویدم طرف در کوتام, دستهایش باز کرده و بالا آورده و دم در با لبخندی زیبا منتظرم بود , در آغوشش گرفتم و چند دقیقه ای همدیگر را بوسیدم و بعد بلندش کردم و بردم گوشه دیگر کوتام که یک زیلو پهن بود و بقیه ماجراها
داشتیم چای می خوردیم که تازه به فکرم رسید اسم کوچکش را بپرسم, گفت تو عسل صدام کن. گفتم بریم شال خوسان با زنان روستایی آشنایت کنم. گفت لازم نیست, براساس همان چیزایی که تو از زنان گیلانی گفتی چیزی می نویسم
به شهر که رسیدیم گفت ببرمش هتلی که تعدادی از همراهان رئیس جمهور اقامت دارند. عسل در یکی از اتاق ها را باز کرد چند نفر نشسته بودند و یکی داشت جوک رشتی تعریف می کرد, تازه به اینجا رسیده بود: یه روز یه رشتیه از زنش... که متوجه ما شد و قطع کرد. ما دو نفر خودمان را به نشنیدن زدیم. عسل معرفی مان کرد, اتفاقا اونی که داشت جوک تعریف می کرد داداشش بود. بعداز دو سه دقیقه که با آنها درباره کار صحبت کرد من و عسل اومدیم بیرون, توی راهرو یک صندلی رو نشانم داد و گفت اینجا بشین الان برمی گردم, صدای داد و فریاد از اتاق می آمد, فهمیدم که داره سرشان داد می زنه که چرا به شمالی ها توهین می کنند
چیزی به تعطیلی اداره نمانده بود که عسل را دیدم وارد اتاق کارم شد و ورقه ای را نشانم داد که توش این جمله درشت با مداد رنگی نوشته شده بود: برخلاف بعضی مناظق دیگر، من معتقدم زنان گیلانی بیشتر از هرجا دوش بدوش همسرانشان در عرصههای مختلف کشاورزی حضور دارند. پرسیدم این چیه؟ گفت این جمله کلیدی سخنرانی آقای رئیس جمهور درباره زنان گیلانی هست. با دیگر زنان هیئت همراه رئیس جمهور سر آن به توافق رسیدیم. الان دو ساعتی هم پیش ایشان بودیم. رئیس جمهور با استعدادی هستند. بعداز دو ساعت جمله را حفظ کردند و قراره تو ی سخنرانی شون بگن. بعدش عسل از من پرسید که خونه ام نزدیکه یا نه و اینکه دوست داره آپارتمان من رو ببینه, سریع کتم را برداشتم و گفتم بریم همین نزدیکی ها است
توضیح ناوران: آقای مرطوبیان تقاضا کرده بودند به خاطر مسائل امنیتی بجای اسم ایشان و خانم خشکساران سه تا نقطه بگذارم. من بجای سه تا نقطه برای شخصیت مونث این ماجرا اسم مستعار خشکساران را گذاشتم. اما مرطوبیان اسم واقعی شخصیت مذکر این ماجرا می باشد. متاسفانه قبل از انتشار این مطلب با خبر شدم که دیروز آقای مرطوبیان برای کاری شخصی عازم تهران بودند حوالی منجیل با یک تریلی تصادف کرده و جان سپردند. راننده تریلی هم متواری شده و کسی از هویتش مطلع نیست. در مورد خانم خشکساران بعداز شنیدن صحبت های مرطوبیان کنجکاو شدم, تصمیم گرفتم با ایشان در رابطه با مسافرت به گیلان و سخنان رئیس جمهور مصاحبه ای انجام بدهم. به محل کارشان که رفتم به من گفتند ایشان برای یک ماموریت و کار یک ساله در یکی از سفارتخانه های کشور عازم اروپا شدند. باور نکردم و حدس زدم دوست ندارند با ایشان مصاحبه بکنم. به همکارم خانم کویریان گفتم. گفت با یکی از زنانی که با رئیس جمهور به گیلان سفر کرده بودند به اسم خانم شن زاریان آشنا هست. آدرس محل کارش را گرفتم و رفتم پیشش. خانم شن زاریان گفتند که چند روزه که خانم خشکساران را ندیده اما شنیده که ایشان مبتلا به بیماری آنفلوانزای مرغی شدند. چندبار دیگر تلاش کردم, بی ثمر بود و هربار روایت تازه تری درباره خانم خشکساران می شنیدم