03/03/2007

بدحجابی دختران رشتی در شالیزارها و خانم برهوتیان


فصل وجین کاری شالیزارها بود و هوا هم گرم و مرطوب. فردایش قرار بود وجین را شروع کنیم. پشت خانه ام کلبه ای دو دیواره با چوب و نی و ساقه برنج درست کرده بودم که زمستونا گاراژ وانت قراضه ام بود و تابستون اگر منزل بودم روزها را همانجا میگذراندم, خنک تر از تو خونه بود. ضمنا اینجا لخت, فقط با یک شورت می تونستم بشینم, کسی منو نمیدید. باغ پشت خونه ام به یک پرتگاه منتهی میشد, پایین پرتگاه هم رودخانه جاریان بود. منظره قشنگی داشتم . تو کلبه ام نشسته و داشتم جدول حل می کردم صدای چندتا از پسر بچه های ده را شنیدم که داد میزدند: آقای آبکناریان ! آقای آبکناریان! شلوارم را پوشیدم و خونه را دور زدم رفتم تو حیاطم, تا منو دیدند شروع کردند به حرف زدن, همه با هم , گفتم ساکت! با انگشت یکی شون رو که بزرگتر از بقیه بود نشون دادم و پرسیدم موضوع چیه. گفت: آقای آبکناریان, خواهر خواهر حجاب اومدند. دوزاریم افتاد. قرار بود نمی دانم از قم یا تهران از طرف یک نهاد انقلابی و اسلامی , خواهری را بفرستند تا طرق رعایت حجاب در موقع کار در شالیزارها را به زنان شمالی آموزش بدهد

ده ما ده کوچک و پرت و نسبت به دهات اطراف فقیر تره. بد شانسی مان اینجا نه چای بار می آید و نه پرتقال. برنج تنها منبع درآمد ما هست. اینجا حتی از انجمن و کمیته های انقلابی اسلامی خبری نیست و در این زمینه ها ما تحت پوشش ده بزرگ اون طرف رودخونه یعنی ده "ورازان" هستیم. به همین خاطر هم من همه کاره ی بی مزد و مواجب این ده هستم. حالا چرا من؟ این هم محلی هام فکر میکنند که آدم دنیا دیده ای هستم , فقط بخاطر این وانت قراضه ام که بیشتر با شهر و جاهای دیگه در تماسم , همین! هر اتفاقی پیش میاد (خدا را شکر که زیاد پیش نمیاد) اول میان سراغ من. و گرنه من نه انقلابی هستم و نه مجتهد, مسلمانی من در حد همان خواندن دو رکعت نماز صبح (اونم نه هر روز) که راحت و کوتاهتره خلاصه میشه

با بچه ها راه افتادیم طرف میدون ده, اشاره کنم که تو میدون ده ما فقط یک دکان هست , دکان آقای جنگلیان, همین یه بقالی کافیه تا هم محلی هام وقتی میخوان بیان اینجا بگن: میخوام برم بازار! خلاصه, به بازار که رسیدیم دیدم تمام دهاتیها جمع اند و زنها دور دو تا خانم چادر به سر که روی نیمکت جلوی دکان نشسته بودند را گرفته و طبق معمول همگی حرف میزنند, معلوم نیست کی مخاطبه و باید گوش بده. منو که دیدند راه باز کرده و رفتم جلوی خانمها, بیچاره ها تا منو دیدند مثل اینکه فرشته نجاتشان باشم, بلند شدند و گفتند سلام برادر آبکناریان! یکی شان که سبزه و تا حدودی بانمک بود خودش رو خواهر گرمسیریان معرفی کرد و نفر دوم که اسمش خواهر برهوتیان بود چهره روشنتری داشت و با اینکه حجابش نسبتا کامل بود با اینحال از چشم و بینی و لب و صورتش که دیده میشدند زیبایی اش لو رفت. دل صاب مرده ی من شروع کرد به دهل زنی, دخترهای خوشگل تو محل ما زیادند, اما بیچاره من که برای این دل لعنتی ام همیشه مرغ همسایه غازه. هر دو جوان و هیکل شان خوش تراش بود. سلام کردم و گفتم بریم جا واسه شب تون جور کنم. خانم برهوتیان گفت اول باید خواهر گرمسیریان را برسونیم. چند تا از خانم های ده را صدا زدم و گفتم خانم گرمسیریان را برسونند به ده "لات سران" که جاده ماشین رو نداشت ولی یک ربع بیست دقیقه بیشتر راه نبود. بعد چمدان و ساک خانم برهوتیان را از زمین برداشتم که راه بیفتیم, گفت برادر آبکناریان! بهتره الان قراره سخنرانی ام را برای فردا بگذاریم. گفتم فردا که صبح زود وجین کاری شروع میشه, همه کارا رو کردیم, نمیشه عقب انداخت, کمی مکث کردم و گفتم خوب الان که همه خانمها جمع اند می تونید سخنرانی تونو بکنید. راضی شد. گفتم یک ساعت دیگه میام دنبالتون. راه افتادم طرف خونه و مردان محل هم که چند قدم دورتر جمع بودند کم کم داشتند میدان را ترک میکردند

اول باید خونه رو مرتب کنم که خانم شب اونجا بخوابه و بعد برم خونه عمو یا دایی یه جا واسه خوابیدنم گیر بیارم. به خودم میگفتم آخه تو چه کاره ای که الکی خودتو به درسر میندازی. اما ته دلم نمی دانم چرا خوشحال بودم, ضربان قلبم از لحظه دیدن خانم برهوتیان تندتر شده بود و خیال کوتاه اومدن نداشت

به یکی از همسایه ها کمی پول داده بودم که صبحانه ی فردا شو جور کنه. شب خوابم نمیبرد. نه فقط بخاطر عوض کردن جا, بیشتر بخاطر ضربان قلبم و خانم برهوتیان. تا سرم رو رو بالش میگذاشتم چهره اش مقابلم ظاهر میشد و ... صبح زود پاشدم و رفتم دنبال خانم برهوتیان, عجله داشتم هرچه زودتر خودمو بهش برسونم. وارد حیاط که شدم صدا زدم خواهر برهوتیان! چند لحظه بعد اومد بیرون, نزدیک بود خنده ام بگیره, با مانتو می خواست بره وجین کاری, تا زانو باید توی آب و گل میرفت, حالا روسری اشکالی نداشت, باز هم جای شکرش هست که چادر را فعلا کنار گذاشته بود. گفتم خانمها سر مزرعه هستند, بفرمایید سوار شید بریم, در سمت شاگرد را باز کردم که سوار بشه, دیدم رفت عقب ماشین و می خواد اون پشت بشینه, اصرار کردم بیاد جلو, فایده نداشت. رفتیم سر مزرعه, خانم برهوتیان رو تحویل خانمهای محل دادم و ماشین رو همانجا گذاشتم و رفتم سر نهر آب

با چند نفر از مردای محل داشتیم با بیل و ماله ورود آب نهر به شالیزارها را تنظیم میکردیم که موقع وجین مقدار آب مناسب باشه, حدود دو ساعتی کار کردیم و تازه می خواستیم برای خوردن چای و لقمه نان و پنیر بشینیم که صدای داد و فریاد بچه ها روشنیدیم. طرف ما می دویدند. جلوتر که اومدند پرسیدم چی شده؟ گفتند خانم , خانم . اسمشو نمیتونستند بگند. بالاخره یکی گفت خانم حجاب حالش به هم خورده, جزئیات رو پرسیدم, اما چیزی بیش از اینکه خانم برهوتیان حالش به هم خورده گیرم نیامد. راه افتادم طرف مزرعه

کنار مزرعه خانم برهوتیان نشسته بود و خانمهای دیگر هم دورش جمع بودند. صورتش کاملا زرد شده بود. از چشمهاش فهمیدم که از چیزی ترسیده و هول کرده. خانمها بلندش کرده و بردنش تو ماشین که ببرمش شهر پیش دکتر. حرف نمیتونست بزنه. چند دقیقه که با ماشین رفتیم دیدم کم کم داره به حرف میاد. بالاخره کلمه زالو را گفت. خیالم راحت شد. خندیدم و گفتم زالو که ترس نداره . با دستش پای راست طرفای رانش رو نشان داد و دوباره گفت زالو. پرسیدم زالو به پات چسبیده؟ سرش را به علامت تایید تکان داد. گفتم خطرناک نیست. لازم نیست بریم شهر, خودم میتونم بکنمش. به زحمت لبخندی زد, حالش داشت کم کم جا می آمد. روندم طرف منزل

خونه که رسیدیم حالش خوب شده بود. گفتم اول باید پاهاتونو بشورید که وقتی زالو را کندم گل و لای روی زخم نشینه که عفونت بکنه. رفتیم پشت خونه جایی که کلبه ام هست, روی نیمکت نشست, شلنگ آب رو آوردم., حالا فکر نکنید ده ما لوله کشی آب داره, نه, پارسال یک بشکه صد لیتری, از همانهایی که تویش نفت میریزند خریدم با یک شیر آب و چند متر هم شلنگ, دادم جوشکاری واسم درست کرد. چند هفته یک بار با سطل پرش می کنم, برای شستن دست و پا از اون استفاده می کنم. از بس لباس پوشیده بود تمام صورتش خیس عرق بود و گاه گاه از نوک بینی اش قطره های عرق می ریخت پایین. شلنگ رو جلوش گذاشتم و گفتم میرم دکان آقای جنگلیان قند بخرم, شما خودتونو بشورید من تا نیم ساعت دیگه برمیگردم. گفت شما را به دردسر انداختم برادر آبکناریان. گفتم وظیفه ماست خواهر برهوتیان و راه افتادم

قند داشتم, فقط می خواستم تنها باشه و راحت خودشو بشوره. رفتم کنار رودخونه و روی سنگ بزرگی نشستم. فکرم همه اش پیش این دختره بود. از اون لحظه اول که دیدمش حتی یک ثانیه هم نتونستم حواسم را متوجه چیز دیگری کنم, آرام نداشتم. احساس میکردم که صحبت از عشق و محبت پاک نیست و از این بابت از خودم شرمم می شد. با اینکه آدم نانجیب و بی حیا یی نبودم و نیستم اما از وقتی دیدمش قلبم, تنم و خلاصه تمام وجودم پراز تمنیات نامشروع شد. همیشه میتوانستم خودم را کنترل کنم, اما این دفعه هرکار کردم نشد. فکر می کنم بخاطر حجاب و طرز لباس پوشیدنش باشد. من خانمهای اینجوری رو توی شهر زیاد می دیدم ولی هیچوقت اینقدر به یکی از آنها نزدیک نشده بودم. لباسش شده مثل تابلوی "ورود متفرقه ممنوع" که همیشه میل داشتم برم ببینم اون پشت چه خبره, چندبار هم این کار رو کردم و دو سه بار کار به دعوا و مشاجره کشید, یک بار هم نزدیک بود زندانی ام کنند. یا مثل عرق خوری. تا وقتی که آزاد بود و ارزان توی ده ما شاید یکی دو نفر آن هم سالی دو سه بار عرق می خوردند. الان که گرانتر و ممنوع شده, بیشتر از نصف مردهای محل ماهی حداقل دوبار می خورند. فکر میکنم حجاب هم همینطوره, هرچه بیشتر خودشونو می پوشانند, به همان اندازه هم آدم بیشتر هوس دیدن بدنشون را داره. حیف که نامه نگاری ام خوب نیست, وگرنه یک نامه برای مسئولین محترم نوشته و می گفتم حجاب ممکنه موجب تحریک مردان و فساد بشه. بگذار هرکس هرجور دوست داره بپوشه, مطمئنم کسی لخت لخت راه نمی افته بره بیرون. پاشدم که برم خونه

تو حیاط نبود. صدا زدم خواهر برهوتیان! اومد بیرون, لباس تازه پوشیده بود. کمی می لنگید. گفت پام می سوزه. گفتم بریم تو اتاق زالو را بکنم. نمکدون و یک چسب زخم را گذاشتم دم دست. گفتم بفرمایید اینجا بشینید. کف اتاق نشست. روبرویش نشستم و پرسیدم کجا چسبیده. کمی بالاتر از زانو را نشان داد. گفتم زالوی لعنتی اما این دل خرابم می گفت خوش به حالت زالو. با احتیاط گوشه پایین مانتو اش را گرفتم و گفتم اینجوری که نمی تونم برش دارم لطفا ببریدش بالا. لحطه ای مکث کرد و بعد لبه مانتو را گرفت و آهسته تا نزدیکهای کمرش زد بالا. بدنم داغ شده بود و ضربان قلبم باز هم تندتر از پیش. خوب به رانش نگاه کردم , میشد دید زالو کجا نشسته, از برآمدگی شلوارش میدیدم, با دو تا انگشتم با احتیاط از روی شلوار گرفتم, ولی زالو مگه به این راحتی ول می کنه, میدونستم کار بیهوده ای دارم میکنم, بالاخره بعداز چند دقیقه تلاش گفتم اینجوری نمیشه, با دستم شلوارش را نشان دادم که بزنه بالا , صورتش حسابی سرخ شده بود, نگاهی به من کرد و گفت آخه برادر آبکناریان! بعد دراز کشید. من هم خودم رو جلوتر کشیده و شروع کردم شلوارش را از پایین تا زدن, نزدیک زانو که رسید دستم خورد به پای لختش, لرزش خفیفی کرد, قلب من هم تاپ تاپ...تقریبا تا بالای زانو تا کردم, بیشتر نمیشد, حسابی تنگ شده بود. کف دست راستم را گذاشتم روی زانوش و فرو کردم بین شلوار و پایش, گرمای مطبوع بدنش را حس میکردم , میدانستم کار بیهوده ای بود, اما دلم میخواست این کار را انجام بدم, با نوک انگشتم میتونستم زالو را لمس کنم, چند بار روی رانش را کمی فشار دادم و بعد دستم را کشیدم بیرون و در حالیکه وانمود میکردم عصبانی شدم گفتم زالوی لعنتی! گفتم اینجوری هم نشد, سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد, صورتش مثل انارهای جنگلی سرخ شده بود و زیبایی اش ویرانگر. با نوک انگشتم روی کمرش را لمس کرده و گفتم فقط یک راه داره. چشمهایش را بست و به آرامی سرش را دوباره گذاشت زمین. خیلی آرام شلوارش را از طرف پای راست تا جایی که میشد آوردم پایین, شورتش را که دیدم نزدیک بود قلبم از کار بایسته. زالو اینقدر بالا نیامده بود که به راحتی برش دارم. خواستم شلوار را از طرف پای چپش هم پایین بیارم که خانم برهوتیان کمر شو بالا داد تا من براحتی این کار را بکنم. شلوارش را از دو طرف تا زانو پایین آوردم. با دست چپم داشتم روی زالو نمک می پاشیدم دیدم کف دست راستم بین شورت و نافش پارک شده. زالو داشت کم کم ول میکرد. دست راستم رو کمی زیر شورتش فرو کردم و بعد بی اختیار بردم تا ته, خانم برهوتیان که تا این موقع آرام دراز کشیده بود ناگهان با چسباندن دو تا رانش به هم دست منو بین آنها قفل کرد, لحظه ای تو دلم گفتم وای بدبخت شدم الانه که شروع به جیغ و داد و آبروریزی بکنه, اما با حرکتی سریع دست دیگر من رو گرفت و با کمک اون بلند شد و بغلم کرد و شروع کردیم به بوسیدن و پیچیدن تو همدیگر و بقیه قضایا

خانم برهوتیان لباسشو پوشیده بود و داشتیم جای می خوردیم و گپ می زدیم و به فاصله های کوتاه همدیگر را می بوسیدیم. دل فاسدم آرام گرفته بود. به شوخی گفتم دیگه دختر نیستی. بعد از لحظه ای مکث گفتم پیشم بمون. چند جریب مزرعه برنج و کمی پول تو بانک و یک وانت قراضه دارم, کار هم میکنم بسمونه, من رو بوسید و گفت با اینکه خیلی ازت خوشم میاد, اما برای خودم برنامه های دیگری درسر دارم, هنوز زوده ازدواج کنم. در مورد دختر نبودنم نگران نباش با یک عمل جزئی درستش میکنند. و اضافه کرد همین خواهر گرمسیریان که دیروز دیدی پارسال که برای آموزش حجاب ضمن چیدن چای به لاهیجان رفته بود آنجا دختریش را از دست داد اما بعدها که مرد مورد علاقه اش را پیدا کرد سریع دوخت و دوباره دختر شد.خنده ام گرفت و کلی بوسیدمش. پرسیدم چطوره که مردهاتون, پدر, برادر یا شوهر که اینقدر خودشونو غیرتی و ناموس پرست نشون میدن میذارن تنهایی به جاهای پرت مثل ده ما بیایید. گفت آخه شمال فرق میکنه, میخوام بگم اونا فکر میکنن شمالیها, چطور بگم, شمالیها... روش نمیشد بگه من گفتم بی بخارن, کلی خندیدیم و باز هم همدیگر رو بوسیدیم. گفتم بد نیست, هر سه طرف راضی اند. پرسید کدوم سه طرف؟ گفتم اولیش مردهاتون که مطمئن هستند که جاتون تو شمال امنه و کسی بهتون دست نمیزنه, بعد ما مردای شمالی که افتخار آشنایی با خانم های خوبی مثل شما نصیب مان میشه و خود شما هم لابد باید راضی باشید . برای بار آخر بغلم کرد و کلی همدیگر را بوسیدیم و روسری رو روسرش گذاشت و تا ابروها پایین آورد و گفت باید برگردم مزرعه , هرچه گفتم کوتاه بیا, اونا فکر میکنند حالت بده و از این حرفا, قانع نشد. دختر پرجوش, فعال و زرنگی بود. دو سه سال بعد با خبر شدم ترقی کرده و شغل خوبی داشت و شوهرش معاون یک اداره مهم بود. حقش بود که خوشبخت بشه. خیلی زحمت کش و پر کار بود. یادش به خیر

توضیح ناوران: دو سال پیش برای تهیه گزارشی درباره واردات بی رویه برنج و اثرات زیانبار آن بر زندگی برنجکاران شمالی به روستاهای زیادی از جمله روستای آقای آبکناریان رفته بودم. چند روز آنجا بودم و با آقای آبکناریان صمیمی شدیم و این سرگذشت را برایم تعریف کرد. خیلی علاقه داشتم ببینم زندگی خانم برهوتیان چگونه پیش میره. یک ماه پیش باخبر شدم که در سمیناری سخنرانی داره. من هم که برای یک روزنامه در تهران کار میکنم برای تهیه گزارش رفتم. اتفاقا یک صندلی همان ردیف اول گیرم آمد. خیلی با شور و هیجان صحبت میکرد. دفعه اول که چشمش به من خورد لحظه ای مکث کرد, و ضمن سخنرانی بیشتر به من نگاه میکرد. فکر می کنم از دماغم (به اعتقاد همکارمان خانم کویریان که با هم نداریم دماغم خوش تراش است و به من میاد) که بزرگتر از دماغ بقیه که نزدیکم نشسته بودند بود حدس می زد که شمالیم. شاید هم قیافه من او را به یاد آقای آبکناریان می انداخت. بعداز سخنرانی در قسمت پرسش و پاسخ با خبرنگاران از بس که سرگذشت آقای آبکناریان تو ذهنم بود نتوانستم سئوالی بکنم. گویا خانم برهوتیان هم یه چیزهایی بو برده بود. همه اش به من نگاه میکرد. تصمیم گرفتم بعداز اتمام سخنرانی یک مصاحبه اختصاصی با او داشته باشم که متاسفانه تا بجنبم دیدم چندتا محافظ سریع او را سوار ماشین کردند و دور شدند


7 comments:

miremad said...

sallam!!
karet doroste refigh!!

Anonymous said...

با این داستانت نشان دادید بقول آقای رئیس جمهمور برخلاف آن چیزی که همه درباره زنان شمالی فکر می کنند زنان شمالی زنان پاکدامنی هستند این مردهای شمالی هستند که وضعشان خراب است . خیلی ممنون از این روشنگریتان

Anonymous said...

سلام
صحبتحای دوستان را کاملاً قبول دارم

واقعاً جالب بود

Anonymous said...

داستان دوم را خواندم .
من اصلا حکایتی در این باب نشنیده بودم . خواهشا بگو چیزکی بوده . یا همه اش از قوه ی تخیل جنابعالیست . به هر حال ما کتاب خوان نیستیم . این چیزها حالیمان نمی شود !!
راستی کمی هم در گاهی لحظات شبیه داستانهای سکاف خدا بیامرز می شد !!
مازیار جان لینکت نداده بودم . الان متوجه شدم .

لینک شدی عزیز .

انشالله داستان سوم را هم سر فرصت می خوانم .

Anonymous said...

دوست عزیز با نام مستعار ناوران. که به اشتباه مازیارت خواندم . داستان سومت من باب بدحجابی دختران رشتی و.. را خواندم . قلمت بسیار عالیست . اما فکر نمی کنی کمی داستانهایت مورد دار باشد؟!به هر حال عزیزان زیادی وبلاگت را می خوانند .
در هر صورت هدفت . هدفیست که تا حال کسی بدان نپرداخته و ارزشمند است .
راستش نمی دانم چه بگویم .

هر کاری دوست داشتی بکن !

شاد باشی .
سال نو پیشاپیش بر تو مبارک.

Anonymous said...

سلام رفيق. لينک وبلاگت را به ليست بلاگرول وبلاگ گروهی گيلانيان افزودم. اين هم آإرس گيلانيان:
http://guilanian.blogspot.com

Anonymous said...

رشت نگو هالیودد