19/03/2007

خواهر خشکساران, زنان گیلانی و آقای رئیس جمهور

وقتی رئیس جمهور مردمی و مهرورزمان به گیلان آمدند مافیای اقتصادی, مافیای سیاسی, مافیای هسته ای, مافیای هولوکاست, مافیای دانشجویی, مافیای معلمان, مافیای جوک سازان, مافیای مطبوعات و مافیای مانع تراشی در راه ظهور امام زمان, همگی دست در دست هم دنبال بهانه می گشتند تا وی را زیر ضربه ببرند. رئیس جمهور محبوب مان به کوری چشم دشمنانش از یک استعداد خدادادی منحصر بفردی یعنی استقلال حس گویایی و زبان از دیگر اعضای بدن مثل چشم و گوش و حتی مغز برخوردار است. برخلاف برخی روشنفکرنماهایی که پشت هر حرفشان باید اندیشه و تفکر و یا لااقل تاملی باشد و برای پیدا کردن کلمات مناسب کلی وقت و انرژی صرف می کنند, انبوهی از کلمات و حتی جملات آماده استفاده در داخل دهان و زیر و رو و توی زبان رئیس جمهور هست, به حدی که حتی جا برای آب دهان نیست. حتما متوجه شدید که ایشان هیچوقت تف نمی کنند و بجای تف کلمات از دهانشان پرت می شوند. متاسفانه بعضی وقتها که چه عرض کنم بهتر است بگویم اغلب کلمات زشت و ناپسند دور از چشم ایشان خود را لابلای کلمات قصار و ارزشمند مخفی کرده و بهانه دست مافیا های نامبرده می دهند
وقتی رئیس جمهور مهرورزمان درباره عفاف زنان گیلانی صحبت کردند دشمنان شروع به انتقاد کردند. اینجانب هم بعنوان یک گیلانی و هم بخاطر اینکه درجریان چگونگی آن بودم تصمیم گرفتم علیرغم خطری که ممکن است جانم را تهدید کند اصل ماجرا را برای آقای ناوران تعریف کرده تا این توطئه صهیونیستی, لیبرالیستی, کمونیستی را افشا نمایند .
وقتی آقای رئیس جمهور به گیلان آمدند هیئتی متشکل از چهار خواهر مکتبی و پاکدامن ایشان را همراهی میکردند و وظیفه شان این بود ضمن آشنایی و گفتگو با زنان گیلانی مطلب کوتاهی بنویسند تا رئیس جمهور وقتی که می خواهد درباره زنان گیلان صحبت کند از روی آن بخواند تا خدای نکرده با بیان کلمات زشت مخفی شده در بین کلمات قصار بهانه دست دشمنان ندهد. دو نفر از خواهران قرار بود با زنان شهری و دو نفر دیگر با زنان روستایی تماس بگیرند
مشغول کنترل فیش های حقوق کارکنان بودم که دیدم رئیس مان و یک خواهری که تا حالا ندیده بودم وارد شده و راست آمدند پیش من. رئیس مان خطاب به خواهری که همراهش بود گفت ایشان برادرمرطوبیان هستند و بعد به من نگاه کرد و گفت ایشان خواهر خشکساران از همراهان رئیس جمهور و متخصص مسائل زنان روستایی هستنند و چون شما آشنایی زیادی با روستاها دارید لطفا امروز و فردا را در خدمت خانم خشکساران باشید, اضافه کاری و پاداش را هم خودم ترتیب شو میدم , بیا این هم سوییچ استیشن اداره. کلی خوشحال شدم, اما بروز ندادم. یک ماه بود که به ده مان نرفته بودم, فرصت خوبی بود. همینجا به آقای ناوران یادآوری کنم که وقتی این مطلب را منتشرمیکنند بخاطر مسائل امنیتی بجای اسم من و خواهر خشکساران لطفا سه تا نقطه بگذارند
خواهر خشکساران که غیر از چشم راستش بقیه صورتش زیر چادر بود در تمام این مدت سرش بطرف پایین بود و حتی یک بار نه به من نگاه کرد و نه به رئیس مان. تو دلم گفتم به این میگن زن پاکدامن, به این میگن حجاب درست و حسابی, دخترای شمالی یاد بگیرند. رطوبت, باران, جاده گلی و هزار بهانه دیگر میارند تا چادر سرشان نکنند. انتظار نداریم تو شالیزار و مزرعه چای چادر بگذارند. حداقل وقتی کار نمی کنند و بیرون میرند باید چادر سرشان باشه. دین و مذهب ما به حجاب زنان استوار است
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا ده ما حدود یک ساعت راه بود. چند کیلومتر که رفتیم با اینکه مستقیم به خواهرخشکساران نگاه نمی کردم ولی متوجه شدم که تمام صورتش بیرون از چادر بود. دو سه کیلومتر دیگر رفتیم چادر از سرش پایین افتاده و روی شانه اش بود. فقط هروقت ماشینی از روبرو می آمد چادر را رو سرش می کشید. لابد مطمئن بود که من نگاهش نمی کنم. سر یک دوراهی که مجبور بودم سمت راست را نگاه کنم دیدم گره روسری را هم شل کرده و کمی از موی سرش را دیدم. نکنه فتوایی اومده و من بی خبرم. شاید فتوایی آمده که خانم ها و آقایانی که مجبورند با هم کار کنند محرم همدیگر هستند. مگر خاویار حرام نبود و بعد حلال شد؟ خدا بیامرز مادرم هیچوقت نمی گذاشت ماهی خاویار را تو خونه درست کنیم. برف و باران هم اگر بود باید تو حیاط کبابش می کردیم. تو این خیالات بودم که خواهر خشکساران کارخانه چای را که در سمت راست جاده بود با دست نشان داد و پرسید این چیه برادر مرطوبیان؟ نیش ترمزی زدم و به طرف سمت راست, البته نه کارخانه بلکه خواهر خشکساران را نگاه کردم. روسری اش هم لیز خورده بود پایین دور گردنش . وای! چه دختر خوشگلی بود, دور و بر بیست سالش بود, احساس گناه و معصیت می کردم. گفتم کارخانه چای هست. از بس چای ارزان وارد کردند ورشکست شد و بستند. بعد که سرش را برگرداند به آرامی روسری را بالا آورد. دیگه مطمئن بودم که باید فتوایی صادر شده باشد

نزدیکی های ده مان که رسیدیم از خواهر خشکساران پرسیدم که دوست دارد از ده ما شروع کند, گفت که مایل است از دهاتی که کمی پرت تر و دور از شهرند شروع کنه, گفتم باشه اما جاده ها خراب , گلی و پر از چاله جوله است, گفت عیبی نداره. پیش خودم گفتم بهتره بریم ده "شال خوسان". هم سری به دوستان قدیمی میزنم و بعداز اینکه خواهر خشکساران را تحویل شورای آنجا دادم میرم سر مزرعه مان که حدود دو کیلومتری آنجا هست استراحت می کنم. اونجا یک کوتام داریم یعنی کلبه ای یا آلونکی که با چوب و پوشال درست میکنند و تابستانها برای مواظبت از صیفی کاری و کارهای دیگه آنجا اتراق می کنند
به شال خوسان که رسیدیم ماشین را درست اول ده جایی گذاشتم و پیاده شدیم. خواهر خشکساران حجابش را مرتب کرد و دوباره غیر از چشم راستش بقیه صورتش را با چادر پوشاند. جاده پر از لجن و گل و لای بود. می خواستم ببرم اش منزل آقای توسکائیان که تقریبا همه کاره اینجا هست و خودم برم سراغ دوستانم. کفشم مناسب اینجا نبود. نزدیک بود گل و لای بره توش. خیلی با احتیاط راه میرفتیم. بیچاره خواهر خشکساران وضعیتش بدتر از من بود. با یک دستش چادر را نگه داشته بود که روی زمین کشیده نشود و تو دست دیگرش کیف کوچکی بود و همزمان چادر را زیر گلوش نگه داشته بود که حجابش به هم نریزه. یک لحظه یاد زنها و دخترای خودمان افتادم که میگفتند تو این گل و لای اینجا چادر جور در نمیاد. چند قدمی که رفتیم دیدم یکی از این ماشینهایی که بین شهر و دهات مسافرکشی میکنند حدود صد متری ما با سرعت دارد طرف مان می آید. تقریبا وسط جاده بودیم که دیدم یارو سرعت شو زیاد کرده, سریع برگشتم عقب و به خواهر خشکساران که دو سه قدم عقب تر از من بود گفتم برگردید, برگردید عقب, خودم دویدم کنار جاده, اما تا خواهر خشکساران منطورم را بفهمد و تصمیمی بگیرد ماشین که سرعتش را باز هم بیشتر کرده بود درست ازیک متری اش رد شد و تمام لجن و گل و لای را پاشوند به سر و صورتش. رو به ماشین که دیگه دور شده بود داد زدم پدرسگ, این بی انصاف ها تا یک خواهر محجبه یا یک برادر معمم میبینند کارشان همینه, مثل اون همکارای ضدانقلابی شون تو شهر که هیجوقت خواهرانی را که حجاب واقعی دارند و برادران معمم را سوار نمی کنند و اگر هم سوار کنند با کارهای ناشایست مثل خالی کردن باد معده توهین میکنند. حیف که کاره ای نیستم, دستم می رسید جواز کسب همه شان را باطل می کردم
سر تا پای خواهر خشکساران خیس و گلی شده بود. حتما تو دلش می گفت این هم از مهمان نوازی شمالی ها. پیشش خجالت زده شدم. برگشتیم طرف ماشین. فکر می کردم کجا ببرم لباس ها ش رو تمیز کنه. گفتم: اینجا آشنا زیاد دارم می تونیم بریم خونه یکی لباسا تون رو تمیز کنید یا اینکه بریم سر مزرعه ما , کلبه ای داریم آنجا هم می تونید لباس ها را بشورید. جواب داد: دوست ندارم کسی من رو تو این وضعیت ببینه. گفتم پس میریم سر مزرعه, جای پرتی است, دو سه کیلومتر از اینجا دوره.چادرش را گذاشت گوشه ای توی ماشین, قسمت پایین مانتو و شلوارش تا زانو کثیف شده بود
خوشبختانه هیزم به اندازه کافی توی کوتام بود. اجاق را روشن کردم و دو تا سطل و کتری را برداشتم و رفتم از نهری که از کنار باغ مان رد میشه آب آوردم. آب را ریختم توی تیانی که خدا بیامرز مادرم تابستونا توش رب گوجه فرنگی درست میکرد و گذاشتم روی اجاق. خواهر خشکساران مانتوی کثیفش را هم درآورده و نزدیک اجاق نشسته بود. چند دقیقه ای درباره زنان گیلان صحبت کردیم. از کار من پرسید و من هم چندتا سئوال درباره کارش کردم .گفت که از خویشاوندان نزدیک آقای رئیس جمهور هست و البته اضافه کرد : فکر نکنید که این کارم رو بخاطر خویشاوندی با رئیس جمهور به من دادند, شغل قبلی من هم تقریبا در همین رده بود . تو دلم گفتم ما که فضول نیستیم. انگشتم را فرو کردم توی آب تیان, گرم شده بود. گفتم من میرم تا شال خوسان, یک ساعت دیگه برمی گردم, فکر میکنم شما برسید تو این یک ساعت لباس ها رو بشورید و خشک کنید. گفت : اینجا خیلی پرت و خلوته, می ترسم تنها باشم. گفتم پس من همی دور و برا هستم هروقت کارتان تمام شد صدام کنید. رفتم بیرون
بیست دقیقه ای توی باغ کنار نهر قدم زدم, اما نیرویی مرموز, هوسی گناه آلود تمام حواسم را متوجه کوتام می کرد. چند تا آیه را زیر لب خواندم تا شاید این افکار معصیت زا و پلید را از خودم دور کنم. اما کمکی نکردند. هوا سرد بود و بدنم داغ. بی اختیار رفتم به سمت کوتام . رفتم پشت کوتام و با احتیاط کمی از پوشال را کنار زده و با انگشتم سوراخ کوچکی درست کرده و چشمم را گذاشتم روی سوراخ. هرگز فکر نمی کردم تا این حد سقوط کنم. لحظه ای تردید کردم و می خواستم از آنجا دور شوم. اما وقتی خانم خشکساران را بدون شلوار, تنها با یک شورت دیدم, خدای من, با تمام وجودم حاضر بودم به استقبال هر گناه و معصیتی بروم, فاصله من و او کمتر از سه متر بود و تنها مانع بین ما این دیوار لعنتی پوشالی. پشت به من بود. یکی از سطل ها را برگردانده و رویش نشسته بود, پاها را باز کرده و در سطل دیگر که بین دو تا پایش بود داشت شلوار را می شست. خوب که نگاه کردم چیز عجیبی دیدم. پشت پای راستش کمی بالاتر از مچ پا عکس برگردانی از یک پروانه چسبیده بود, شاید هم خالکوبی شده بود
شلوار را که شست پاشد, دلم بی قراری می کرد, جای پایم را داشتم عوض می کردم که پایم رفت روی یک تکه چوب خشک , تق, صدای شکستن چوب را شنید, برگشت و به سمتی که من بودم نگاه می کرد, حدود یک دقیقه ای نگاه کرد و برگشت و بعداز لحظه ای مکث که به نظر می رسید دارد فکر می کند ناگهان ژاکت و زیر پیراهنش را در آورد. حیف پشتش به من بود. بعد راه افتاد طرف گوشه راست کوتام , نیمرخش را میدیدم, از جمله یکی از لیموهایش را. دو سه قدم که رفت دیگه نمی دیدمش, کجا رفت؟ باید سوراخ دیگری درست کنم. سوراخ تازه که درست شد نگاه کردم چیزی نمی دیدم, دوباره سراغ سوراخ قدیمی رفتم, چشمم را که رو سوراخ گذاشتم دیدم پشتش تاریک هست, خوب دقت کردم, وای خدا! پشت دیوار در ده سانتی من یک چشم روی سوراخ بود و داشت به چشم من نگاه میکرد. نفسم بند آمد. چکار کنم؟ بدبخت شدم, آبروم رفت. نمی توانستم فکر بکنم. حدود دو دقیقه ای به همین منوال گذشت. بعد صدایی شبیه پچ پچ زبر لبی چیزی گفت, نفهمیدم, دوباره صدا گفت: آقای مرطوبیان بیایید تو کارم تمام شد. مثل دیوانه ها دویدم طرف در کوتام, دستهایش باز کرده و بالا آورده و دم در با لبخندی زیبا منتظرم بود , در آغوشش گرفتم و چند دقیقه ای همدیگر را بوسیدم و بعد بلندش کردم و بردم گوشه دیگر کوتام که یک زیلو پهن بود و بقیه ماجراها
داشتیم چای می خوردیم که تازه به فکرم رسید اسم کوچکش را بپرسم, گفت تو عسل صدام کن. گفتم بریم شال خوسان با زنان روستایی آشنایت کنم. گفت لازم نیست, براساس همان چیزایی که تو از زنان گیلانی گفتی چیزی می نویسم
به شهر که رسیدیم گفت ببرمش هتلی که تعدادی از همراهان رئیس جمهور اقامت دارند. عسل در یکی از اتاق ها را باز کرد چند نفر نشسته بودند و یکی داشت جوک رشتی تعریف می کرد, تازه به اینجا رسیده بود: یه روز یه رشتیه از زنش... که متوجه ما شد و قطع کرد. ما دو نفر خودمان را به نشنیدن زدیم. عسل معرفی مان کرد, اتفاقا اونی که داشت جوک تعریف می کرد داداشش بود. بعداز دو سه دقیقه که با آنها درباره کار صحبت کرد من و عسل اومدیم بیرون, توی راهرو یک صندلی رو نشانم داد و گفت اینجا بشین الان برمی گردم, صدای داد و فریاد از اتاق می آمد, فهمیدم که داره سرشان داد می زنه که چرا به شمالی ها توهین می کنند
چیزی به تعطیلی اداره نمانده بود که عسل را دیدم وارد اتاق کارم شد و ورقه ای را نشانم داد که توش این جمله درشت با مداد رنگی نوشته شده بود: برخلاف بعضی مناظق دیگر، من معتقدم زنان گیلانی بیشتر از هرجا دوش بدوش همسرانشان در عرصه‌های مختلف کشاورزی حضور دارند. پرسیدم این چیه؟ گفت این جمله کلیدی سخنرانی آقای رئیس جمهور درباره زنان گیلانی هست. با دیگر زنان هیئت همراه رئیس جمهور سر آن به توافق رسیدیم. الان دو ساعتی هم پیش ایشان بودیم. رئیس جمهور با استعدادی هستند. بعداز دو ساعت جمله را حفظ کردند و قراره تو ی سخنرانی شون بگن. بعدش عسل از من پرسید که خونه ام نزدیکه یا نه و اینکه دوست داره آپارتمان من رو ببینه, سریع کتم را برداشتم و گفتم بریم همین نزدیکی ها است

توضیح ناوران: آقای مرطوبیان تقاضا کرده بودند به خاطر مسائل امنیتی بجای اسم ایشان و خانم خشکساران سه تا نقطه بگذارم. من بجای سه تا نقطه برای شخصیت مونث این ماجرا اسم مستعار خشکساران را گذاشتم. اما مرطوبیان اسم واقعی شخصیت مذکر این ماجرا می باشد. متاسفانه قبل از انتشار این مطلب با خبر شدم که دیروز آقای مرطوبیان برای کاری شخصی عازم تهران بودند حوالی منجیل با یک تریلی تصادف کرده و جان سپردند. راننده تریلی هم متواری شده و کسی از هویتش مطلع نیست. در مورد خانم خشکساران بعداز شنیدن صحبت های مرطوبیان کنجکاو شدم, تصمیم گرفتم با ایشان در رابطه با مسافرت به گیلان و سخنان رئیس جمهور مصاحبه ای انجام بدهم. به محل کارشان که رفتم به من گفتند ایشان برای یک ماموریت و کار یک ساله در یکی از سفارتخانه های کشور عازم اروپا شدند. باور نکردم و حدس زدم دوست ندارند با ایشان مصاحبه بکنم. به همکارم خانم کویریان گفتم. گفت با یکی از زنانی که با رئیس جمهور به گیلان سفر کرده بودند به اسم خانم شن زاریان آشنا هست. آدرس محل کارش را گرفتم و رفتم پیشش. خانم شن زاریان گفتند که چند روزه که خانم خشکساران را ندیده اما شنیده که ایشان مبتلا به بیماری آنفلوانزای مرغی شدند. چندبار دیگر تلاش کردم, بی ثمر بود و هربار روایت تازه تری درباره خانم خشکساران می شنیدم

03/03/2007

بدحجابی دختران رشتی در شالیزارها و خانم برهوتیان


فصل وجین کاری شالیزارها بود و هوا هم گرم و مرطوب. فردایش قرار بود وجین را شروع کنیم. پشت خانه ام کلبه ای دو دیواره با چوب و نی و ساقه برنج درست کرده بودم که زمستونا گاراژ وانت قراضه ام بود و تابستون اگر منزل بودم روزها را همانجا میگذراندم, خنک تر از تو خونه بود. ضمنا اینجا لخت, فقط با یک شورت می تونستم بشینم, کسی منو نمیدید. باغ پشت خونه ام به یک پرتگاه منتهی میشد, پایین پرتگاه هم رودخانه جاریان بود. منظره قشنگی داشتم . تو کلبه ام نشسته و داشتم جدول حل می کردم صدای چندتا از پسر بچه های ده را شنیدم که داد میزدند: آقای آبکناریان ! آقای آبکناریان! شلوارم را پوشیدم و خونه را دور زدم رفتم تو حیاطم, تا منو دیدند شروع کردند به حرف زدن, همه با هم , گفتم ساکت! با انگشت یکی شون رو که بزرگتر از بقیه بود نشون دادم و پرسیدم موضوع چیه. گفت: آقای آبکناریان, خواهر خواهر حجاب اومدند. دوزاریم افتاد. قرار بود نمی دانم از قم یا تهران از طرف یک نهاد انقلابی و اسلامی , خواهری را بفرستند تا طرق رعایت حجاب در موقع کار در شالیزارها را به زنان شمالی آموزش بدهد

ده ما ده کوچک و پرت و نسبت به دهات اطراف فقیر تره. بد شانسی مان اینجا نه چای بار می آید و نه پرتقال. برنج تنها منبع درآمد ما هست. اینجا حتی از انجمن و کمیته های انقلابی اسلامی خبری نیست و در این زمینه ها ما تحت پوشش ده بزرگ اون طرف رودخونه یعنی ده "ورازان" هستیم. به همین خاطر هم من همه کاره ی بی مزد و مواجب این ده هستم. حالا چرا من؟ این هم محلی هام فکر میکنند که آدم دنیا دیده ای هستم , فقط بخاطر این وانت قراضه ام که بیشتر با شهر و جاهای دیگه در تماسم , همین! هر اتفاقی پیش میاد (خدا را شکر که زیاد پیش نمیاد) اول میان سراغ من. و گرنه من نه انقلابی هستم و نه مجتهد, مسلمانی من در حد همان خواندن دو رکعت نماز صبح (اونم نه هر روز) که راحت و کوتاهتره خلاصه میشه

با بچه ها راه افتادیم طرف میدون ده, اشاره کنم که تو میدون ده ما فقط یک دکان هست , دکان آقای جنگلیان, همین یه بقالی کافیه تا هم محلی هام وقتی میخوان بیان اینجا بگن: میخوام برم بازار! خلاصه, به بازار که رسیدیم دیدم تمام دهاتیها جمع اند و زنها دور دو تا خانم چادر به سر که روی نیمکت جلوی دکان نشسته بودند را گرفته و طبق معمول همگی حرف میزنند, معلوم نیست کی مخاطبه و باید گوش بده. منو که دیدند راه باز کرده و رفتم جلوی خانمها, بیچاره ها تا منو دیدند مثل اینکه فرشته نجاتشان باشم, بلند شدند و گفتند سلام برادر آبکناریان! یکی شان که سبزه و تا حدودی بانمک بود خودش رو خواهر گرمسیریان معرفی کرد و نفر دوم که اسمش خواهر برهوتیان بود چهره روشنتری داشت و با اینکه حجابش نسبتا کامل بود با اینحال از چشم و بینی و لب و صورتش که دیده میشدند زیبایی اش لو رفت. دل صاب مرده ی من شروع کرد به دهل زنی, دخترهای خوشگل تو محل ما زیادند, اما بیچاره من که برای این دل لعنتی ام همیشه مرغ همسایه غازه. هر دو جوان و هیکل شان خوش تراش بود. سلام کردم و گفتم بریم جا واسه شب تون جور کنم. خانم برهوتیان گفت اول باید خواهر گرمسیریان را برسونیم. چند تا از خانم های ده را صدا زدم و گفتم خانم گرمسیریان را برسونند به ده "لات سران" که جاده ماشین رو نداشت ولی یک ربع بیست دقیقه بیشتر راه نبود. بعد چمدان و ساک خانم برهوتیان را از زمین برداشتم که راه بیفتیم, گفت برادر آبکناریان! بهتره الان قراره سخنرانی ام را برای فردا بگذاریم. گفتم فردا که صبح زود وجین کاری شروع میشه, همه کارا رو کردیم, نمیشه عقب انداخت, کمی مکث کردم و گفتم خوب الان که همه خانمها جمع اند می تونید سخنرانی تونو بکنید. راضی شد. گفتم یک ساعت دیگه میام دنبالتون. راه افتادم طرف خونه و مردان محل هم که چند قدم دورتر جمع بودند کم کم داشتند میدان را ترک میکردند

اول باید خونه رو مرتب کنم که خانم شب اونجا بخوابه و بعد برم خونه عمو یا دایی یه جا واسه خوابیدنم گیر بیارم. به خودم میگفتم آخه تو چه کاره ای که الکی خودتو به درسر میندازی. اما ته دلم نمی دانم چرا خوشحال بودم, ضربان قلبم از لحظه دیدن خانم برهوتیان تندتر شده بود و خیال کوتاه اومدن نداشت

به یکی از همسایه ها کمی پول داده بودم که صبحانه ی فردا شو جور کنه. شب خوابم نمیبرد. نه فقط بخاطر عوض کردن جا, بیشتر بخاطر ضربان قلبم و خانم برهوتیان. تا سرم رو رو بالش میگذاشتم چهره اش مقابلم ظاهر میشد و ... صبح زود پاشدم و رفتم دنبال خانم برهوتیان, عجله داشتم هرچه زودتر خودمو بهش برسونم. وارد حیاط که شدم صدا زدم خواهر برهوتیان! چند لحظه بعد اومد بیرون, نزدیک بود خنده ام بگیره, با مانتو می خواست بره وجین کاری, تا زانو باید توی آب و گل میرفت, حالا روسری اشکالی نداشت, باز هم جای شکرش هست که چادر را فعلا کنار گذاشته بود. گفتم خانمها سر مزرعه هستند, بفرمایید سوار شید بریم, در سمت شاگرد را باز کردم که سوار بشه, دیدم رفت عقب ماشین و می خواد اون پشت بشینه, اصرار کردم بیاد جلو, فایده نداشت. رفتیم سر مزرعه, خانم برهوتیان رو تحویل خانمهای محل دادم و ماشین رو همانجا گذاشتم و رفتم سر نهر آب

با چند نفر از مردای محل داشتیم با بیل و ماله ورود آب نهر به شالیزارها را تنظیم میکردیم که موقع وجین مقدار آب مناسب باشه, حدود دو ساعتی کار کردیم و تازه می خواستیم برای خوردن چای و لقمه نان و پنیر بشینیم که صدای داد و فریاد بچه ها روشنیدیم. طرف ما می دویدند. جلوتر که اومدند پرسیدم چی شده؟ گفتند خانم , خانم . اسمشو نمیتونستند بگند. بالاخره یکی گفت خانم حجاب حالش به هم خورده, جزئیات رو پرسیدم, اما چیزی بیش از اینکه خانم برهوتیان حالش به هم خورده گیرم نیامد. راه افتادم طرف مزرعه

کنار مزرعه خانم برهوتیان نشسته بود و خانمهای دیگر هم دورش جمع بودند. صورتش کاملا زرد شده بود. از چشمهاش فهمیدم که از چیزی ترسیده و هول کرده. خانمها بلندش کرده و بردنش تو ماشین که ببرمش شهر پیش دکتر. حرف نمیتونست بزنه. چند دقیقه که با ماشین رفتیم دیدم کم کم داره به حرف میاد. بالاخره کلمه زالو را گفت. خیالم راحت شد. خندیدم و گفتم زالو که ترس نداره . با دستش پای راست طرفای رانش رو نشان داد و دوباره گفت زالو. پرسیدم زالو به پات چسبیده؟ سرش را به علامت تایید تکان داد. گفتم خطرناک نیست. لازم نیست بریم شهر, خودم میتونم بکنمش. به زحمت لبخندی زد, حالش داشت کم کم جا می آمد. روندم طرف منزل

خونه که رسیدیم حالش خوب شده بود. گفتم اول باید پاهاتونو بشورید که وقتی زالو را کندم گل و لای روی زخم نشینه که عفونت بکنه. رفتیم پشت خونه جایی که کلبه ام هست, روی نیمکت نشست, شلنگ آب رو آوردم., حالا فکر نکنید ده ما لوله کشی آب داره, نه, پارسال یک بشکه صد لیتری, از همانهایی که تویش نفت میریزند خریدم با یک شیر آب و چند متر هم شلنگ, دادم جوشکاری واسم درست کرد. چند هفته یک بار با سطل پرش می کنم, برای شستن دست و پا از اون استفاده می کنم. از بس لباس پوشیده بود تمام صورتش خیس عرق بود و گاه گاه از نوک بینی اش قطره های عرق می ریخت پایین. شلنگ رو جلوش گذاشتم و گفتم میرم دکان آقای جنگلیان قند بخرم, شما خودتونو بشورید من تا نیم ساعت دیگه برمیگردم. گفت شما را به دردسر انداختم برادر آبکناریان. گفتم وظیفه ماست خواهر برهوتیان و راه افتادم

قند داشتم, فقط می خواستم تنها باشه و راحت خودشو بشوره. رفتم کنار رودخونه و روی سنگ بزرگی نشستم. فکرم همه اش پیش این دختره بود. از اون لحظه اول که دیدمش حتی یک ثانیه هم نتونستم حواسم را متوجه چیز دیگری کنم, آرام نداشتم. احساس میکردم که صحبت از عشق و محبت پاک نیست و از این بابت از خودم شرمم می شد. با اینکه آدم نانجیب و بی حیا یی نبودم و نیستم اما از وقتی دیدمش قلبم, تنم و خلاصه تمام وجودم پراز تمنیات نامشروع شد. همیشه میتوانستم خودم را کنترل کنم, اما این دفعه هرکار کردم نشد. فکر می کنم بخاطر حجاب و طرز لباس پوشیدنش باشد. من خانمهای اینجوری رو توی شهر زیاد می دیدم ولی هیچوقت اینقدر به یکی از آنها نزدیک نشده بودم. لباسش شده مثل تابلوی "ورود متفرقه ممنوع" که همیشه میل داشتم برم ببینم اون پشت چه خبره, چندبار هم این کار رو کردم و دو سه بار کار به دعوا و مشاجره کشید, یک بار هم نزدیک بود زندانی ام کنند. یا مثل عرق خوری. تا وقتی که آزاد بود و ارزان توی ده ما شاید یکی دو نفر آن هم سالی دو سه بار عرق می خوردند. الان که گرانتر و ممنوع شده, بیشتر از نصف مردهای محل ماهی حداقل دوبار می خورند. فکر میکنم حجاب هم همینطوره, هرچه بیشتر خودشونو می پوشانند, به همان اندازه هم آدم بیشتر هوس دیدن بدنشون را داره. حیف که نامه نگاری ام خوب نیست, وگرنه یک نامه برای مسئولین محترم نوشته و می گفتم حجاب ممکنه موجب تحریک مردان و فساد بشه. بگذار هرکس هرجور دوست داره بپوشه, مطمئنم کسی لخت لخت راه نمی افته بره بیرون. پاشدم که برم خونه

تو حیاط نبود. صدا زدم خواهر برهوتیان! اومد بیرون, لباس تازه پوشیده بود. کمی می لنگید. گفت پام می سوزه. گفتم بریم تو اتاق زالو را بکنم. نمکدون و یک چسب زخم را گذاشتم دم دست. گفتم بفرمایید اینجا بشینید. کف اتاق نشست. روبرویش نشستم و پرسیدم کجا چسبیده. کمی بالاتر از زانو را نشان داد. گفتم زالوی لعنتی اما این دل خرابم می گفت خوش به حالت زالو. با احتیاط گوشه پایین مانتو اش را گرفتم و گفتم اینجوری که نمی تونم برش دارم لطفا ببریدش بالا. لحطه ای مکث کرد و بعد لبه مانتو را گرفت و آهسته تا نزدیکهای کمرش زد بالا. بدنم داغ شده بود و ضربان قلبم باز هم تندتر از پیش. خوب به رانش نگاه کردم , میشد دید زالو کجا نشسته, از برآمدگی شلوارش میدیدم, با دو تا انگشتم با احتیاط از روی شلوار گرفتم, ولی زالو مگه به این راحتی ول می کنه, میدونستم کار بیهوده ای دارم میکنم, بالاخره بعداز چند دقیقه تلاش گفتم اینجوری نمیشه, با دستم شلوارش را نشان دادم که بزنه بالا , صورتش حسابی سرخ شده بود, نگاهی به من کرد و گفت آخه برادر آبکناریان! بعد دراز کشید. من هم خودم رو جلوتر کشیده و شروع کردم شلوارش را از پایین تا زدن, نزدیک زانو که رسید دستم خورد به پای لختش, لرزش خفیفی کرد, قلب من هم تاپ تاپ...تقریبا تا بالای زانو تا کردم, بیشتر نمیشد, حسابی تنگ شده بود. کف دست راستم را گذاشتم روی زانوش و فرو کردم بین شلوار و پایش, گرمای مطبوع بدنش را حس میکردم , میدانستم کار بیهوده ای بود, اما دلم میخواست این کار را انجام بدم, با نوک انگشتم میتونستم زالو را لمس کنم, چند بار روی رانش را کمی فشار دادم و بعد دستم را کشیدم بیرون و در حالیکه وانمود میکردم عصبانی شدم گفتم زالوی لعنتی! گفتم اینجوری هم نشد, سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد, صورتش مثل انارهای جنگلی سرخ شده بود و زیبایی اش ویرانگر. با نوک انگشتم روی کمرش را لمس کرده و گفتم فقط یک راه داره. چشمهایش را بست و به آرامی سرش را دوباره گذاشت زمین. خیلی آرام شلوارش را از طرف پای راست تا جایی که میشد آوردم پایین, شورتش را که دیدم نزدیک بود قلبم از کار بایسته. زالو اینقدر بالا نیامده بود که به راحتی برش دارم. خواستم شلوار را از طرف پای چپش هم پایین بیارم که خانم برهوتیان کمر شو بالا داد تا من براحتی این کار را بکنم. شلوارش را از دو طرف تا زانو پایین آوردم. با دست چپم داشتم روی زالو نمک می پاشیدم دیدم کف دست راستم بین شورت و نافش پارک شده. زالو داشت کم کم ول میکرد. دست راستم رو کمی زیر شورتش فرو کردم و بعد بی اختیار بردم تا ته, خانم برهوتیان که تا این موقع آرام دراز کشیده بود ناگهان با چسباندن دو تا رانش به هم دست منو بین آنها قفل کرد, لحظه ای تو دلم گفتم وای بدبخت شدم الانه که شروع به جیغ و داد و آبروریزی بکنه, اما با حرکتی سریع دست دیگر من رو گرفت و با کمک اون بلند شد و بغلم کرد و شروع کردیم به بوسیدن و پیچیدن تو همدیگر و بقیه قضایا

خانم برهوتیان لباسشو پوشیده بود و داشتیم جای می خوردیم و گپ می زدیم و به فاصله های کوتاه همدیگر را می بوسیدیم. دل فاسدم آرام گرفته بود. به شوخی گفتم دیگه دختر نیستی. بعد از لحظه ای مکث گفتم پیشم بمون. چند جریب مزرعه برنج و کمی پول تو بانک و یک وانت قراضه دارم, کار هم میکنم بسمونه, من رو بوسید و گفت با اینکه خیلی ازت خوشم میاد, اما برای خودم برنامه های دیگری درسر دارم, هنوز زوده ازدواج کنم. در مورد دختر نبودنم نگران نباش با یک عمل جزئی درستش میکنند. و اضافه کرد همین خواهر گرمسیریان که دیروز دیدی پارسال که برای آموزش حجاب ضمن چیدن چای به لاهیجان رفته بود آنجا دختریش را از دست داد اما بعدها که مرد مورد علاقه اش را پیدا کرد سریع دوخت و دوباره دختر شد.خنده ام گرفت و کلی بوسیدمش. پرسیدم چطوره که مردهاتون, پدر, برادر یا شوهر که اینقدر خودشونو غیرتی و ناموس پرست نشون میدن میذارن تنهایی به جاهای پرت مثل ده ما بیایید. گفت آخه شمال فرق میکنه, میخوام بگم اونا فکر میکنن شمالیها, چطور بگم, شمالیها... روش نمیشد بگه من گفتم بی بخارن, کلی خندیدیم و باز هم همدیگر رو بوسیدیم. گفتم بد نیست, هر سه طرف راضی اند. پرسید کدوم سه طرف؟ گفتم اولیش مردهاتون که مطمئن هستند که جاتون تو شمال امنه و کسی بهتون دست نمیزنه, بعد ما مردای شمالی که افتخار آشنایی با خانم های خوبی مثل شما نصیب مان میشه و خود شما هم لابد باید راضی باشید . برای بار آخر بغلم کرد و کلی همدیگر را بوسیدیم و روسری رو روسرش گذاشت و تا ابروها پایین آورد و گفت باید برگردم مزرعه , هرچه گفتم کوتاه بیا, اونا فکر میکنند حالت بده و از این حرفا, قانع نشد. دختر پرجوش, فعال و زرنگی بود. دو سه سال بعد با خبر شدم ترقی کرده و شغل خوبی داشت و شوهرش معاون یک اداره مهم بود. حقش بود که خوشبخت بشه. خیلی زحمت کش و پر کار بود. یادش به خیر

توضیح ناوران: دو سال پیش برای تهیه گزارشی درباره واردات بی رویه برنج و اثرات زیانبار آن بر زندگی برنجکاران شمالی به روستاهای زیادی از جمله روستای آقای آبکناریان رفته بودم. چند روز آنجا بودم و با آقای آبکناریان صمیمی شدیم و این سرگذشت را برایم تعریف کرد. خیلی علاقه داشتم ببینم زندگی خانم برهوتیان چگونه پیش میره. یک ماه پیش باخبر شدم که در سمیناری سخنرانی داره. من هم که برای یک روزنامه در تهران کار میکنم برای تهیه گزارش رفتم. اتفاقا یک صندلی همان ردیف اول گیرم آمد. خیلی با شور و هیجان صحبت میکرد. دفعه اول که چشمش به من خورد لحظه ای مکث کرد, و ضمن سخنرانی بیشتر به من نگاه میکرد. فکر می کنم از دماغم (به اعتقاد همکارمان خانم کویریان که با هم نداریم دماغم خوش تراش است و به من میاد) که بزرگتر از دماغ بقیه که نزدیکم نشسته بودند بود حدس می زد که شمالیم. شاید هم قیافه من او را به یاد آقای آبکناریان می انداخت. بعداز سخنرانی در قسمت پرسش و پاسخ با خبرنگاران از بس که سرگذشت آقای آبکناریان تو ذهنم بود نتوانستم سئوالی بکنم. گویا خانم برهوتیان هم یه چیزهایی بو برده بود. همه اش به من نگاه میکرد. تصمیم گرفتم بعداز اتمام سخنرانی یک مصاحبه اختصاصی با او داشته باشم که متاسفانه تا بجنبم دیدم چندتا محافظ سریع او را سوار ماشین کردند و دور شدند